eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_چهل_و_دو #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی: خدایا تو ش
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) پنج شنبه (۱۳۹۸/۱۰/۱۲)_دمشق آخرین روز زندگی ساعت ۷🕖صبح با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه می شوم هوا ابری☁️ و نسیم سردی می وزد. ساعت ۷:۴۵ به مکان جلسه رسیدم. مثل همه جلسات، تمامی مسئولین گروه های مقاومت در سوریه حاضرند. ساعت ۸🕗 صبح همه باهم‌ صحبت می کنند.... درب باز می شود و فرمانده بزرگ‌ جبهه مقاومت وارد می شود. با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی می کند دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری می شود تا این که جلسه را رسما آغاز می کند.... هنوز در مقدمات بحث است که می گوید ؛ همه بنویسین🖌 هرچی می گم رو بنویسین! همیشه نکات را می نوشتیم ولی این بار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت. گفت وگفت... از منشور پنج سال آینده... از برنامه تک تک گروه های مقاومت در پنج سال بعد.... از شیوه تعامل با یکدیگر..از...کاغذ ها📑 پر می شد و کاغذ بعدی.... سابقه نداشت این حجم مطالب برای یک جلسه!! آن هایی که با حاجی کار کردند می دانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطع کردن صحبت هایش را نمی دهد ، اما پنج شنبه این گونه نبود.... بار ها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت: عجله نکنید، بگذارید‌حرف من تموم بشه.... ... 📚حاج قاسم .. ... 🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_و_دو محمد ، دختر کوچک و شیرینش را روی پایش می نشاند و پاسخ می دهـد :
💔 هانیه خانم گریان و گله مند می گوید : الان که باید باشی نیستی ! چکار کنم از دست تو ؟ خواهر اینجا دور از جونش داره دق میکنه ! صدا دیگر نمی خندد و رنگ ناباوری و حیرت به خود می گیرد : خواهرم ؟ حورا؟ چرا؟ چی شده؟ او تمام مدت مرا شناخته و من نه ! یکبار دیگر چهره اش جلوی چشمم می آید هنوز با او غریبه ام ... هانیه خانم های های می گرید : امروز که اومده بودن همه چیز رو فهمید ... جواب نمی آید ، دلم می خواهد بدانم چه حالی شده ؟ اصلا نگران من هست ؟ عمو گوشی را می گیرد و به حامد می گوید -سلام اقا حامد . این رسمشه اخه؟ صاف وقتی باید می موندی گذاشتی رفتی ؟ صدا که گرفته تر و اندوهناک تر شده می گوید : - سلام حاجی... من که...نمی دونستم ...حالا می تونم باهاش حرف بزنم ؟ با من؟ حامد با من حرف بزند ؟ صدایش را اخرین بار در کتاب فروشی شنیدم ، هیچ وقت باهم همکلام نشدیم ... حالا می خواهد با من حرف بزند ؟ اصلا حرفی با او ندارم ! با هیچ کس جز پدر حرفی ندارم... عمو گوشی را به سمتم می گیرد و وقتی میبیند تمایلی به حرف زدن ندارم ، می گوید : - صداتو می شنوه ، حرفتو بزن ! چشمانم را می بندم و منتظر می شوم ببینم این برادر تازه کشف شده چه حرفی دارد برای گفتن؟ با ملایمت و شرمندگی و صدایی لرزان می گوید : حوراء خانم.... ادامہ دارد....🕊️ نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_چهل_و_دو روحیه جوانمردی یک روز
💔


✨ انتشار برای اولین بار✨

  



پتوی خاکی
یادم است تازه با آقا محمدحسین آشنا شده بودم. هنوز شناخت زیادی از ایشان نداشتم. فقط می دانستم که در اطلاعات عملیات، معاون برادر راجی است. 


یک شب تازه از راه رسیده بود، وقتی وارد سنگر شد دیدم خیلی خسته است. موقع خواب بود. اولین برخوردم با ایشان بود.
 با خودم فکر می کردم چون ایشان معاون واحد هستند، حتما باید امکانات بیشتری برایش فراهم کنم؛ برای همین رفتم دو تا از بهترین پتوهایمان را آوردم، اما در کمال تعجب دیدم دو تا پتوی خاکی را از کنار سنگر برداشت. 
آن ها را خوب تکاند و بعد یکی را زیر سر گذاشت و دیگری را روی خود کشید و خوابید.


با دیدن این صحنه، حالم دگرگون شد.خیلی ناراحت شدم، با خودم گفتم :«ببین چه کسانی در جنگ زحمت می کشند. من لااقل یک پتوی ساده توی خانه ام دارم، اما این بنده خدا از رفتارش مشخص است که خانواده اش، حتی همین پتوی کهنه ی ساده را هم ندارند.»


این فکر تا چند وقت ذهن مرا مشغول کرده بود تا اینکه بعد از مدتی به مرخصی رفتم.

فرصت خوبی بود تا در مورد خانواده ی ایشان تحقیقاتی بکنم و در صورت لزوم اگر کمکی از دستم برآمد، انجام بدهم.

 با پرس و جوی زیاد، بالاخره منزلشان را پیدا کردم، اما باورم نمی شد. خانه ی بزرگی که من در مقابل خودم می دیدم با آنچه در ذهنم تصور کرده بودم، خیلی فرق داشت، حتی یادم است یک ماشین هم داخل خانه پارک شده بود ک رویش چادر کشیده بودند.

وقتی برگشتم و با بعضی از دوستان مسئله را در میان گذاشتم، تازه فهمیدم که وضع مالی ایشان، نه تنها بد نیست، بلکه خیلی هم خوب است.

 آنجا بود که متوجه شدم رفتار آقا محمدحسین نشانه ی چیست. در واقع بی اعتنایی او به دنیا کاملا در رفتارش مشخص بود. 


عشق بازی، کاری بازی نیست ای دل، سر بباز
ز آنکه گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس

... 
...



💞 @aah3noghte💞