شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_چهل_و_شش پس از ۴۱ سال از پیروزی انقلاب اسلامی
💔
#سردار_بی_مرز
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)
#قسمت_چهل_و_هفت
در چند روز قبل از حادثه و بعد از این حادثه ، امپراتوری خبری صهیونیسم در همه دنیا🌏 سعی کردند #سردار بزرگوار عزیز ما را متهّم به تروریست کنند ؛ خود رئیس جمهور آمریکا گفت ، وزیر خارجه اش گفت ، دستگاه های خبری صهیونیستی در همه دنیا تکرار کردند ((تروریست ، تروریست.))
خدای متعال صفحه را درست به عکس آن چه که آن ها می خواستند ترتیب داد؟
نه فقط در این جا در ایران 🇮🇷 ، در کشور های مختلف مردم به روح #شهید بزرگ درود فرستادند و پرچم آمریکا و صهیونیست ها را آتش 🔥 زدند.
آیا دست #خدا را بوضوح نمی شود دید ؟
آیا ""لا تَحزَن اِنَّ اللهَ مَعَنا"" را که درباره پیغمبر ، در نهایت شدّت ، در غار ثَور تنها ، بی کس ، به همراهش می گوید ""لا تَحزنَ اِنَّ اللهَ مَعَنا""
خدا با ما است ؛ این را نشان نمی دهد؟
آیت این فرمایش حضرت موسی( ع) را به قوم بنی اسرائیل که ترسیده بودند می گفتند(( اِنّا لَمُدرَکون))
الان است که نیروهای فرعون بیایند ما را محاصره کنند و از بیخُ و بُن کار ما را تمام بکنند.
حضرت موسی(ع) فرمود ، (کَلّا اِنَّ مَعِیَ رَبّی سَیَهدین)
آیا این جا (( اِنَّ مَعِیَ رَبّی)) را انسان نمی شود ببیند؟
ملّت ایران🇮🇷 نمی توانند احساس کند که (( اِنَّ اللهَ مَعَنا )) ، خدا با ما است ؟
#ادامہ_دارد...
📚حاج قاسم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست..
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_و_شش سر تکان می دهم ، دلم می خواهد تا ابد در خانه ای پر از خاطرات پد
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_چهل_و_هفت
دائم خبرتو از عمو رحیمت می گرفت ، هرروز ، اگه میفهمید مریضی خودشم ناخوش احوال می شد و برات حمد شفا می خوند ...
موقع امتحانات دعا می کرد ، هر سال عید همش می گفت کاش حوراء بینمون بود ، وقتی تو مسابقه های مدرسه و قران و اینا مقام می اوردی ،کلی ذوق می کرد ، شیرینی می داد ...
تو المپیاد هم وقتی مقام اوردی برات گوسفند کشت ، حتی اومد فرودگاه ، نمی دونم دیدیش یانه ، هربار کلا یه جوری با عموت قرار می ذاشت که از دور ببینتت...
عکساتو می دید گریه می کرد ، می گفت کاش می تونستم یه کاری برای دخترم بکنم ، تو هر تفریحی ، حتی یه خوراکی خوشمزه هم مس خوردیم می گفت کاش حورا این جا بود ...
اول می ترسیدیم توی خانواده مادریت که خیلی مقید نیستن ، تو هم راه کج بری ولی عباس می گفت دختر من ، دخترمنه ! یه قدمم کج نمیزاره ، بعدا وقتی تو عکسی می دید توی محیطی که خیلی مذهبی نیستن ، تو با حجاب و مقیدی به من می گفت ،دیدی گفتم؟ کلی ذوق می کرد...
با خودم که فکر میکنم واقعا هم سالم مانده ام در آن محیط ، شبیه معجزه بوده و انگار کسی دستم را گرفته و نگذارد پایم را کج بگذارم ...
کم کم زبانم باز می شود : به من گفته بودن همون موقع که بچه بودم فوت کرده و حتی نذاشتن قبر شو ببینم...
سرم را نوازش می کند : می دونی چقدر هممون دلمون میخواست ببینیمت ، یا یه کاری انجام بدیم برات ؟ خیلی برامون عزیز بودی ، الانم هستی ...
همین داداشت حامد ، خیلی جاها رو دنبالت میومد ، مثلا همین راهیان نوری که رفتی اومده بود که مواظبت باشه ، ولی مادرت غدغن کرده بود که تو حامد رو ببینی ، بچم حامد خیلی تنها بود، دلش خوش بود به تو...
خاطرات راهیان نور پیش چشمم مجسم می شود و آن شبی که ناشناسی به دادم رسید ، هنوز نمی دانم باید چه احساسی داشته باشم..
نیما هیچ وقت برایم همچنین کارهای نمی کرد با ذوق از حامد تعریف می کرد :
حامد رو خودم بزرگش کردم از بچه های خودم عزیزتر ، مادر صدام می کرد ...
تو چی دوست داری صدام کنی ؟ دوست داری بگی عمه یا مادر؟
هنوز نمی دانم محبتش مادرانه است ، اما دلم نمی خواهد کسی را جای مادرم بنشانم ..
زمزمه می کنم : عمه...
لبخند می زند : قربون عمه گفتنت بشم عزیزم...بخواب خسته ای ...شب بخیر...
ادامہ دارد...🕊️
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_چهل_و_شش محمدحسین به روایت حم
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_چهل_و_هفت آهسته سرم را بلند کردم و نگاهی به مقابل انداختم. در کمال تعجب دیدم کسی وسط جاده نیست. با خودم فکر کردم حتما راننده با ماشین فرار کرده است. اطرافم را نگاه کردم، اما خبری از او نبود. منطقه کفی و صاف بود و اگر کسی به ما نزدیک یا از ما دور می شد، به راحتی تا چند دقیقه دیده می شد. از محمدحسین پرسیدم :«پس این راننده و ماشین چه شدند؟» در حالی که نفس عمیقی می کشید، گفت :«او باید می رفت.»☝️ متوجه حرفش نشدم.🤔 خواستم دوباره سوال کنم که دیدم از ماشین پیاده شد، کنار جاده دو سجده شکر به جا آورد. وقتی دوباره سوار ماشین شد، گفتم :«باید بگویی او کجا رفت؟» گفت :«خب! رفت دیگر.» گفتم :«آخر کجا رفت که ما ندیدیم؟! توی جاده و دشت به این صافی، حداقل نیم ساعت طول می کشد تا یک نفر از دید خارج شود. آن وقت چطور او در عرض چند ثانیه غیبش زد؟!» کمی اخم هایش را در هم کشید و گفت :« یک جمله می گویم و دیگر سوال نکن.» گفتم :«باشد قبول!» گفت :«ببین! معجزه توی منطقه شامل حال همه می شود، این هم یکی از همین معجزات بود که این بار شامل حال ما شد.» خواستم دوباره سوال کنم که وسط حرفم پرید :«قرار شد دیگر چیزی نپرسی.»🙂 نمی توانستم سوال کنم، یعنی او دیگر حرفی نمی زد ، اما مسئله همچنان برای من لاینحل ماند و نفهمیدم آن اتفاق چه بود و آن ماشین چطور آمد و چطور رفت؟!😢🤔 فیض روح القدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد