شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_چهل سپاه شیطان – از خدا
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_چهل_و_یک
سرطان
سریع از مسجد اومدم بیرون … چه خوب، چه بد … اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه😔 … رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم … .😞
وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید … مدام دلم می خواست بفهمم در موردم چی فکر می کنن … با ترس و دلهره با همه برخورد می کردم … تا یکی صدام می کرد، ضربان قلبم روی توی دهنم حس می کردم😨 …
توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم … جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم 😰…
یهو یکی از بچه ها دوید سمتم و گفت: "کجایی استنلی؟ خیلی منتظرت بودم" …
.
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: "چیزی شده؟" …
باورم نمی شد … چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود😱 …
بعد از نماز از مسجد زدم بیرون …
یه راست رفتم بیمارستان… حقیقت داشت …
حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود… خیلی پیشرفت کرده بود … چطور چنین چیزی امکان داشت؟ اینقدر سریع؟😥🙁 … باور نمی کردم کمتر از یک ماه زنده می موند😞 …
توی تاریکی شب، قدم می زدم … هنوز باورش برام سخت بود …
توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود … جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره اش موج می زد …
داشتم به درد و غم اونها فکر می کردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم
"… من برای تو نگرانم … دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش، نه "…
پاهام دیگه حرکت نمی کرد😦 … تکیه دادم به دیوار …
"خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم … نمی خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه … اون دختر گناهی نداره"😔 …
چند وقتی ازشون خبری نبود ... تا اینکه یکی از بچه ها که خواهرش با حسنا دوست بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده ...
دکترها فکر می کردن توی جواب آزمایش اشتباه شده بوده ... و هنوز جوابی برای بروز علت و دیده شدن اون علائم پیدا نکرده بودن ...
ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم...😃
توی امریکا، جمعه ها روز تعطیل نیست ... هر چند، ظهرها زمان کار بود اما سعی می کردم هر طور شده خودم رو به نماز جمعه برسونم🙃 ...
زیاد نبودیم ...
توی صف نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی ... که یهو پدر حسنا وارد شد😳 ... خیلی وقت بود نمی اومد ... .
اومد توی صف نشست ... خیلی پریشان و آشفته بود ... چند لحظه مکث کرد و بلند گفت:
"حاج آقا می تونم قبل خطبه شما چیزی بگم؟" ...
از جا بلند شد ... اومد جلوی جمع ایستاد ... .
"بسم... الله... الرحمن... الرحیم" ... صداش بریده بریده بود ...
- امروز اینجا ایستادم ... می خواستم بگم که ... حرمت مومن... از حرمت کعبه بالاتره ... هرگز به هیچ مومنی تعرض و اهانت نکنید😔 ...
دستمالی رو که دور گردنش بسته بود باز کرد ...
"هرگز دل هیچ مومنی رو نشکنید"❌ ... جمع با دیدن این صحنه بهم ریخت ... همهمه مسجد رو پر کرد ... .
- و الا عاقبت تون، عاقبت منه 😭...
گریه اش گرفت ... چند لحظه فقط گریه کرد ... .
- من، این کار رو کردم ... دل یه مومن رو شکستم 😭...
موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود؛ شکستن دلش و خورد کردنش؛ یه بحث دیگه ... ولی من اونو شکستم 💔... اینم تاوانش بود ...
شبی که دخترم مرخص شد خیلی خوشحال بودم ... با خودم می گفتم؛
"اونها چطور تونستن با یه تشخیص غلط و این همه آزمایش، باعث آزار خانواده ام بشن و "... .
همون شب توی خواب دیدم وسط تاریکی گیر کردم ... از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد😰😱 ...
قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید ...
#ادامه_دارد...
💕 @Aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_چهل عزیز ما، از جوانی در جبهه بود. فکر کنی
💔
#سردار_بی_مرز
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)
#قسمت_چهل_و_یک
تو یه جمعی دور حاج قاسم حلقه نشسته بودیم. یکی از بچه ها از عمو پرسید، چیکار کنیم که موقع ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، تو سپاه حضرت باشیم و به قولی از رکابشون جا نمونیم؟
چه توصیه ای دارید برامون؟
عمو با همون لبخند همیشگی زیبایی که داشت گفت:
یه جا برای خودت پیدا کن که جا نمونی...
#عکس کمتر دیده شده حاج قاسم روی دیوار چین
#ادامہ_دارد...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست..
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل هانیه خانم با کف دست به صورتش می کوبد: یاابالفضل العباس(ع)! عمو طول
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_چهل_و_یک
محمد چند بار اب دهانش رو قورت میدهد و گلویش را صاف می کند : والا حاج اقا خیلی هم بی خبر نبود....
میدونستیم میخواد بره، ولی این قضایا پیش اومد فراموشمون شد ، اون بنده خدا هم رفت لابد دیرش شده بود دیگه...
عمو تکیه می دهد به دیوار : منظورم اینه که چرا خداحافظی نکرد؟
محمد با درماندگی می گوید : اینو باید از خودشون بپرسید ! حامد همیشه اینطوره...
هانیه خانم درحالی که بشقاب ها را در سفره می گذارد غر میزند :
-عین بابای خدا بیامرزشه ، یهو بی خبر یه کاری می کنه ...
عمو از پاسخ گرفتن ناامید می شود :
- حالا کجا رفته ؟ یعنی رفته اونجا چیکار؟
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
ادامہ دارد...🕊️
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_چهل وقتی بالای سرش رسیدم، دید
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #رمان_آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_چهل_و_یک سلمانی مدتی بود که محمدحسین تصمیم گرفته بود اصلاح کردن را یاد بگیرد.😅 یک بار آمد و به بچه ها گفت :«هر کس می خواهد سرش را اصلاح کند بیاید، من تازه کارم و می خواهم یاد بگیرم.» آن روز تعدادی از بچه ها ، از جمله خود من آمدیم و او سرمان را اصلاح کرد؛ خب! کارش هم بد نبود. از آن به بعد دیگر محمدحسین همیشه یک قیچی و شانه همراهش بود.🙃 از اینکه می توانست کاری برای بچه ها بکند، خیلی لذت می برد. هر وقت فرصتی پیش می آمد و کسی به او مراجعه می کرد با ذوق و شوق سرش را اصلاح می کرد، حتی زمانی که من مجروح شده بودم و به خاطر جانبازی در آسایشگاه بستری بودم به ملاقاتم می آمد و موهای سرم را کوتاه می کرد. یادم است یک بار موهای زیادی دورش ریخته بود، بعد از اینکه سر مرا اصلاح کرد، خواستم مو ها را جمع کنم، نگذاشت و ناراحت شد. گفتم :«حداقل بگذار موهای سر خودم را که ریخته است، جمع کنم.» گفت :«نه! خودم باید این کار را انجام بدهم.» و آخر هم نگذاشت. دلش می خواست زحمتی که می کشد، خالصانه باشد و تمام و کمال خودش انجام بدهد. هزار نکته ی باریک تر ز مو اینجاست نه هر کسی که سر بتراشد قلندری داند #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد