شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_45 علی همیشه میخندید،😊😃 حتی موقعی که از درد به خودش
بسم الله الرحمان الرحیم
🌹 #فدائی_رهبر 🌹
#قسمت_47
-پسر جون! گریه نکن ببینم چی می گی.😠
-علی آقا! علی آقا😭😭😭
-علی آقا چی؟ حرف بزن😡😨
-علی اقا رو ڪشتن😭😭😭
گوشی تو دست حاجی شل شد😨😦حاجی هاج و واج مانده بود، خودش را جمع جور کرد و باحالت جدی تری پرسید:
-چی شده؟ چیکار کردن؟؟؟
پسر بدحوری ترسیده بود😰😓با منِ و تـِ تـِ پِ تِ حرفش را تکرار کرد.
-اقا!چی کار کنیم ؟ اقا خلیلی😭😭
-الان چطوره؟ با چی زدنش؟😓
-اقا خیلی بد زدن😭😭 زدن و رفتن ، همه جا پر خون شده😭😭 فکر کنم آقا خلیلی ...
و بقیه جملاتش در صدای بلند گریه اش گم شد
-پسرم! فقط بگو الان چه وضعی داره؟😲😵
-اقا گردنش😭😭😭
و باز هم صدای گریه.
برای کنترل عصبانیتش نفس عمیقی کشید😯😶 و در حالیکه با هر کلمه سرش را به جلو و عقب تکان می داد سعی میکرد شمرده با پسر حرف بزند😑😣
-پسرم ! گفتم الان چه وضعیتش چطوره؟ خون داره چطور از گردنش می آد؟
-فواره😭😭مثل فواره می اد😭😭😭
و صدای آهسته حاجی
«اِنّا لِلّه و اِنّا اِلَیهِ راجِعون»
ادامه دارد.....
#قسمت_48
یک موتور با سه سرنشین وارد معرکه شد🏍😰
جوانی با محاسن نسبتا پرپشت و عینکی با فریم نازک مشکی و قد و قامتی میانه و اندامی متناسب😎😍
دو تا جوان👦 که ترک موتور نشسته بودند ،
صدای کشیده شدن لاستیک های موتور هنگام ایستادن🏍
توجه چند خانم و اقا را جلب کرد😟👀
علی به سرعت پیاده شد 🏃
نگاه آن ها همچنان به علی بود👀
اما او بدون نگرانی و با سرعت بیشتر به طرف آن ها رفت🏃🏃
یکی از مردها گارد گرفت و علی را تهدید کرد😠😒💪
اما او همچنان لبخند روی لبش بود😊
-چیه؟ چی کار داری؟😒😠
-برادر من😊 شما چی کار داری؟ بذار برن، غیرتا کجا رفته؟ اینا ناموس من و تو هستن.😊
التماس در لحنش موج می زد🙏🗣
اما نه! صدای دلنشین علی با آن لحن مهربانانه اش خریداری نداشت😞😔
کم کم صدای جیغ و فریاد غالب شد
پهنای دستی زمخت علی را روی زمین پرتاب کرد😰😟
اما با شتاب بلند شد باز لبخند و این بار با کمی جدیت بیشتر😊😠
ادامه دارد....
#شهید_علی_خلیلی
📚 #نای_سوخته
نویسنده:هانیه ناصری
ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_46 چشمانم را بستم. یک یکِ تصاویر از فیلتر خاطراتم گذشت. خودش بود.
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_47
اما حالا در ایران، در آن آموزشگاهی که یان معرفی کرد، در خانه ی ما، چه میکرد؟
پروین از کجا او را میشناخت؟
دوستِایرانی یان چه کسی بود؟
ترسیدم.. با تک تک سلولهایم ترس را لمس کردم. اینجا پر بود از سوالاتی که جز هم درد صدایم زد...
نمیدانم به لطف مسکنهای سنگینِ پرستار چند ساعت در کمایِ تزریقی فرو رفتم اما هرچه که بود درد و تهوع را به آن آشفتگیِ خوابنما ترجیح میدم. بیهوشی که جز تصویر دانیال و دستانِ خونیِ این جوان مسلمان، چیزی در آن نبود.
گوشهایم هوشیاریش را پس گرفته بود و چشمانم جز پرده ایی از نور نمیدید.
صدای مسن دکتر و آن جوانِ حسام نام را شنیدم از جایی درست کنارِ تخت (دکتر.. یعنی شرایطش خوب نیست؟) و پیرمردی که موج تارهای صوتی اش صاف و بی نقص حریم شنوایم را شکست (نه متاسفانه.. توده ها تمام سطح معده اش را پوشوندن، خودمم موندم چطور تا حالا درد رو تحمل کرده.. امید چندانی وجود نداره اما بازم خدا بزرگه. ما شیمی درمانی رو به درخواست شما شروع میکنیم. نمیخوام ناامیدتون کنم اما احتمال اینکه جواب بده خیلی کمه.)
شیمی درمانی مساوی بود با سرطان.
سرطان یعنی اوج ترسم از دنیا.
ریختن مو.. ناپدید شدنِابرو و مژه ها.. دردی که رِبِکا را از پای درآورد و من دیدم مچاله شدنش را روی تابوتِ منتظرِ بیمارستان.
و من لرزیدم.
کلیتی دستپاچه از حسام به چشمم میرسید. (دکتر تو رو خدا هر کاری از دستتون برمیاد انجام بدین. من قول دادم.)
قول؟؟ قول مرا به چه کسی داده بود این قصاب مسلمان.
لابد به سفارشِ دانیال چوبِ حراج زده بود به دخترانه هایم محض قربانی در راهِ خدایِ قصی القلبشان اما من هانیه، صوفی، یا هر زن دیگری نبودم.
من سارا بودم.. سارا
به محض هوشیاری درد به سلول سلول بدنم فشار می آوردم و توان را دریغ میکرد اما من باید با یان حرف میزدم.
مطمئنا او از همه چیز خبر داشت. همه چیزی که هیچ پازلی برای رسیدن به جوابش نداشتم.
پروین آمد. با اشاره دست به او فهماندم که موبایلم را میخواهم و او فردای آن روز برایم آورد.
درست در ساعتی از زندگی که درد امانم را بریده بود. هیچ وقت نمیداستم تا این حد از مرگ میترسم و بیچارگیم را وقتی فهمیدم که نه دانیالی بود برای محبت و نه دوستی برای دادن آرامش. حسِتهی بودن، بد طعم ترین حسِ دنیاست. باید به کجا پناه میبردم؟
من طالب دستی بودم که نجاتم دهد. از مرگ از ترس از درد؛ از حسامی داعش صفت که برایم نقشه داشت.
به ته دنیا رسیده بودم جایی که روبه رویم دیواری بی انتها تا عمق آسمان ایستادگی میکرد و پشت سرم، دیواری طویل که لحظه به لحظه برای کوبیدنم نزدیک میشد.
با یان تماس گرفتم. صدایم از قعر چاه بیرون میآمد و اون با نگرانی حالم پرسید. دوست داشتم سرش فریاد بزنم اما توانی نبود.
پرسیدم دوست ایرانی ات کیست و او بحث را عوض کرد. پرسیدم چه کسی زن پرستار را به خانه ام آورد و او باز بحث را عوض کرد.
پرسیدم چه نقشه ایی برایم کشیده و باز هم جوابی بیمعنا عایدم شد
گوشی را قطع کردم.. باید با عثمان حرف میزدم. شماره اش را گرفتم اما اثر داروی بیهوشی آنقدر زیاد بود که فقط الو الو گفتنهای بلند و محکمش در گوشم ماند. دنیا و خدایش چه خوابی برایم دیده بودند؟
روز بعد در اوج ناتوانی و بی حالیم، شیمی درمانی شروع شد. چیزی که تمام زندگیم را بارها و بارها مقابل چشمانم به صف کرد. شرایط انقدر بد بود که حتی توان نفس کشیدن را هم دریغ میکرد و کل هوشیاریم خلاصه میشد در گوشهایی که تنها میشنید و صدایی که هر شب کنارِ گوشم قرآن میخواند. صدایی از حنجره یِ حسام. حسامی که بی توجه به تنفرم از خدایش، کلامش را چنگ میکرد بر تخته سیاهِ روحم. او مدام قرآن میخواند و من حالم بدتر میشد. آنقدر بدتر که حس سبکی کردم. حسی از جنس نبودن. حسی از جنس ایستادن و تماشای فریادهای حسام و دست پاچگیِ دکتر و پرستاران برای برگرداندنم. حسی که لحظه به لحظه دهانم را تلختر میکرد.
مرگ هم شیرین نبود و دستی مرا به کالبدم هل داد.
پرستاران رفتند و حسام ماند با قرآنی در دست و صدایی پریشان کنار گوشم (سارا خانووم! مقاومت کن. به خاطر برادرتون. نه اون دانیالی که صوفی ازش حرف میزد)
روحم آتش گرفت و او قرآن خواند. آرام و آهنگین.
اینبار کلماتش چنگ نشد. سنگ نشد .. اینبار خنک شدم درست مثل کودکیم که برفهای آدم برفیم را در دهانم میگذاشتم و دندانم درد میگرفت از شیرینیِ سرما.
نمیدانم چقدر گذشت اما تنها خاطرات به یاد مانده از آن روزهایم آوای قرآن خواندنِ حسام بود و حس ملسِ آرامش.
بهوش آمدم. رنجورتر از همیشه اما حالا گوشهایم به کلماتی عربی عادت داشت که از بزرگترین دشمن زندگیم، یعنی خدا بود وصدایی که صاحبش جهنم زندگیم را شعله ورتر کرده بود..
و این یعنی عمقِ فاجعه ی زندگی...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞