eitaa logo
شهید شو 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
71 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_45 علی همیشه میخندید،😊😃 حتی موقعی که از درد به خودش
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 -پسر جون! گریه نکن ببینم چی می گی.😠 -علی آقا! علی آقا😭😭😭 -علی آقا چی؟ حرف بزن😡😨 -علی اقا رو ڪشتن😭😭😭 گوشی تو دست حاجی شل شد😨😦حاجی هاج و واج مانده بود، خودش را جمع جور کرد و باحالت جدی تری پرسید: -چی شده؟ چیکار کردن؟؟؟ پسر بدحوری ترسیده بود😰😓با منِ و تـِ تـِ پِ تِ  حرفش را تکرار کرد. -اقا!چی کار کنیم ؟‌ اقا خلیلی😭😭 -الان چطوره؟ با چی زدنش؟😓 -‌اقا خیلی بد زدن😭😭 زدن و رفتن ، همه جا پر خون شده😭😭 فکر کنم آقا خلیلی ... و بقیه جملاتش در صدای بلند گریه اش گم شد -پسرم! فقط بگو الان چه وضعی داره؟😲😵 -اقا گردنش😭😭😭 و باز هم صدای گریه. برای کنترل عصبانیتش نفس عمیقی کشید😯😶 و در حالیکه با هر کلمه سرش را به جلو و عقب  تکان می داد سعی میکرد شمرده با پسر حرف بزند😑😣 -پسرم ! گفتم الان چه وضعیتش چطوره؟ خون داره چطور از گردنش می آد؟ -فواره😭😭مثل فواره می اد😭😭😭 و صدای آهسته حاجی «اِنّا لِلّه و اِنّا اِلَیهِ راجِعون» ادامه دارد..... یک موتور با سه سرنشین وارد معرکه شد🏍😰 جوانی با محاسن نسبتا پرپشت و عینکی با فریم نازک مشکی و قد و قامتی میانه و اندامی متناسب😎😍 دو تا جوان👦 که ترک موتور نشسته بودند ، صدای کشیده شدن لاستیک های موتور هنگام ایستادن🏍 توجه چند خانم و اقا را جلب کرد😟👀 علی به سرعت پیاده شد 🏃 نگاه آن ها همچنان به علی بود👀 اما او بدون نگرانی و با سرعت بیشتر به طرف آن ها رفت🏃🏃 یکی از مردها گارد گرفت و علی را تهدید کرد😠😒💪 اما او همچنان لبخند روی لبش بود😊 -چیه؟ چی کار داری؟😒😠 -برادر من😊 شما چی کار داری؟ بذار برن، غیرتا کجا رفته؟ اینا ناموس من و تو هستن.😊 التماس در لحنش موج می زد🙏🗣 اما نه! صدای دلنشین علی با آن لحن مهربانانه اش خریداری نداشت😞😔 کم کم صدای جیغ و فریاد غالب شد پهنای دستی زمخت علی را روی زمین پرتاب کرد😰😟 اما با شتاب بلند شد باز لبخند و این بار با کمی جدیت بیشتر😊😠 ادامه دارد.... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_47 اما حالا در ایران، در آن آموزشگاهی که یان معرفی کرد، در خانه ی
قرآن به دست برگشت. درست در چهار چوبِ باز مانده یِ در نشست. دیگر در تیررس نگاهم نبود و من از حال رفتنش را تضمین میکردم اما برایم مهم نبود. او حتی لیاقت مردن هم نداشت. چند ثانیه سکوت و سپس صدایِ آوازه قرآنش، پس هنوز سرپا بود و خوب دستم را خواند بود این سربازه استاد شده در مکتب خدا پرستی.. صدایش در سلول سلولم رخنه میکرد و آیاتش رشته میکردند پنبه هایِ روحم را. دلم گریه میخواست و او هر چه بیشتر میخواند، بغضم نفسگیرتر میشد اما من اشک ریختن بلد نبودم. نمیدانم چقدر گذشت که آرام شدم و هم خوابه یِ خواب؛ که سکوت ناگهانیش، هوشیارم کرد. بهوش بودم اما فرقی با مردگان نداشتم چرا که ته مانده ایی از نیرو حتی برای درست دیدن هم نبود. صدایشان را شنیدم. همان دکتر و قاریِ‌ لحظه های دردم. (آقای دکتر شرایطش چطوره؟) موج صدایش صاف و سالخورده بود (الحمدالله خوبه. حداقل بهتر از قبل. اولش زود خودشو باخت اما بعد از ایست قلبی،‌ ورق برگشت. داره میجنگه! عجیبه اما شیمی درمانی داره جواب میده. بازم توکل به خدا) دکتر رفت و حسام ماند. (سارا خانووم! دانیال خیلی دوستتون داره. پس بمونید). معنی این حرفها چه بود؟ نمیتوانستم بفهمم. دوست داشتن دانیال و حرفهای صوفی هیچ هم خوانی با یکدیگر نداشتند. صوفی میگفت که دانیال در مستی اش از رستگار کردن من با جهاد نکاح در خدمتِ داعش حرف میزد. یعنی حسام به خواستِ‌ برادرم، محض اینکار تا به اینجا آمده؟ یان مرا به این کشورِ‌ تروریست خیز هُل داد.. اما چرا؟ اصلا رابطه اش با این مرد چیست؟ و عثمان.. همان مسلمانِ‌ ترسو مهربان. نقش او در این ماجراها چه بود؟ اگر هدفش اهدای من به داعش بود که من با پای خودم عزم رفتن کردم و او جلویم را گرفت. سرم قصدِ‌ انفجار داشت و حسام بی خبر از حالم، خواند. صدایش جادویی عجیب را به دوش میکشید. این نسیم خنک از آیاتِ‌ خدایش بود یا تارهایِ‌ صوتی خودش؟ حالا دیگر تنها منبع آرامشم در اوجِ‌ ناله هایِ خوابیده در شیمی درمانی و درد، صوتِ قرآنِ جوانی بود که روزی بزرگترین انتقام زندگیم را برایش تدارک دیده بودم. صاحب این تارهای صوتی،‌ نمیتوانست یک جانی باشد اما بود. همانطور که دانیالِ مهربان من شد.. این دنیا انباری بود از دروغهای ِواقعی. در آن لحظات فقط درد نبود که بی قرارم میکرد سوالهایی بود که لحظه به لحظه در ذهنم سلامی نظامی میداد و من بی توانتر از همیشه، نایی برایِ‌ یافتنِ ‌جوابش نداشتم. در این مدت فقط صدا بود و تصویری مه گرفته از حسام. مدتی گذشت و در آن عصر مانند تمام عصرهای پاییز زده ی ایران،‌ جمع شده در خود با چشمانی بسته،‌ صدایِ‌ قدمهایِ‌ حسام را در اتاقم شنیدم. نشست. روی صندلی همیشگی اش، درست در کنار تختم. بسم اللهی گفت و با باز شدنِ‌ کتاب، خواندن را آغاز کرد. آرام، آرام چشمهایم را گشودم. تار بود اما کمی بهتر از قبل. چند بار مژه بر مژه ساییدم. حالا خوب میدیدم. خودش بود. همان دوست. همان جوان پر انرژی و شوخ طبعِ‌ عکسهای دانیال. با صورتی گندمگون، ته ریشی مشکی و موهایی که آرایشِ مرتب و به روزش در رنگی از سیاهی خود نمایی میکرد. چهره اش ایرانی بود،‌ شک نداشتم! و دیزاینِ‌ رنگها در فرمِ‌ لباسهایِ شیک و جذابِ‌ تنش،‌ شباهتی به مریدان و سربازان داعش نداشت. این مرد به هر چیزی شبیه بود جز خونخواری داعش پسند. کتاب به دست کنار پنجره ایستاد و به خواندنش ادامه داد.. قدش بلند بود و چهارشانه و به همت آیه آیه ایی که از دهانش بیرون می آمد انگار در این دنیا نبود. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞