شهید شو 🌷
💔 ✨برای اولین بار منتشر شد✨ رمان آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_سوم گفت: نه... این وقت شب کی
💔 ✨برای اولین بار منتشر شد✨ #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_چهارم همسرم ابتدا سجده کرد و بعد از دلجویی از من، نوزاد را بغل گرفت و چندین بار خدا را شکر کرد بعد زیر لب زمزمه کرد: "محمدعلی، محمد شریف، محمدمهدی، محمدرضا... این هم #محمدحسین" غلامحسین عهد کرده بود هر پسری خدا به او عطا می کند اسمش را محمد بگذارد... وقتی نام محمدحسین بر زبانش جاری شد، ناخودآگاه مظلومیت و محبوبیت حسین بن علی علیه السلام به ذهنم آمد. حدود بیست و دو ماه بعد از تولد محمدحسین دوباره آثار بارداری در من پیدا شد ولی چون با تولد محمدحسین به آرامش رسیده بودم و او کودکی، آرام و جذاب و زیبا بود، عکس العملی نداشتم... به همسرم گفتم: "یک حامی و همراه برای محمد حسین تو راه دارم" غلامحسین در حالی که چای را در نعلبکی می ریخت گفت: "راست می گی؟ الحمدلله..." دوران بارداری گذشت و من در سی و شش سالگی #محمدهادی را به دنیا آوردم. محمدحسین آن قدر عزیز و دوستداشتنی بود که به دنیا آمدن محمدهادی و بعد از آن نعیمه ، او را از آغوش من جدا نکرد... تعدد بچه ها هیچ زمان از بار تربیتی آنها کم نمی کرد و من با جدیت به تحصیل بچه های بزرگتر رسیدگی می کردم و از آنها می خواستم به تکالیف بچه های کوچتر رسیدگی کنند. یک روز من و غلامحسین لب حوض نشسته بودیم و بچه ها سرگرم بازی بودند. به او گفتم: "آقا! دقت کردی چقدر بچه ها با هم متفاوتند... در بین بچه ها هوش و ذکاوت محمدحسین با همه بچه ها فرق دارد" خندید و گفت: "بین بچه ها تفاوت نگذار خانم!" گفتم: "تفاوت نیست! خدا می داند همه شان را دوست دارم اما محمدحسین چیز دیگری است... حالا می بینی" مهرماه ۱۳۴۶ بودکه همسرم دست محمدحسین را گرفت و او را در مدرسه ای که خودش مدیر آن بود، ثبت نام کرد. ظهر که برگشت دیدم تنها آمد. پرسیدم: تنهاآمدی؟ گفت: بله. مگر قرار بود کسی همراه من باشد؟ با نگرانی گفتم: بله! مگر بچه ها در مدرسه شما نبودند؟ خب! شما که ماشین داشتی بچه ها را هم می آوردی... #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد