شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت136 جوان راه
`💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت137 خیال نگرانکنندهای در ذهنم پررنگ میشود؛ نکند پدر حالش بد شده باشد و او را رسانده باشند به بیمارستان؟ نکند... نکند... نکند...😱 مادر همین یک ساعت پیش زنگ زد و خبر گرفت از زمان آمدنم؛ یعنی در این یک ساعت چه اتفاقی افتاده؟ دست میبرم داخل جیبم تا کلیدم را بیرون بیاورم؛ اما یادم میافتد کلید ندارم. لبم را میگزم و بعد، دوباره نگاهی به کوچه خلوت و میاندازم. کسی نیست. دیوار خانه را برانداز میکنم و چند قدم عقب میروم و خیز میگیرم. زیر لب بسمالله میگویم و میدوم. با یک پرش سریع، دستانم را میاندازم لبه دیوار خانه و خودم را بالا میکشم. فشار و درد شدید دندهها و زخم سینهام را نادیده میگیرم و روی دیوار مینشینم. چراغهای خانه خاموش است. #قلبم تندتر میزند و تمام احتمالات ترسناک در ذهنم ردیف میشوند. قبل از این که کسی ببیندم، از روی دیوار به حیاط میپرم و دستانم را به هم میکوبم که خاکش را بتکانم. با احتیاط به سمت اتاقها قدم برمیدارم. حس این که در خانه خودم، چه چیزی یا چه کسی انتظارم را میکشد، عرق را مینشاند روی پیشانیام. این با همه موقعیتهای دلهرهآوری که قبلا تجربه کرده بودم فرق دارد؛ حالا خطر آمده است داخل خانهام و نزدیک خانوادهام.😨 کاش #مسلح بودم. شاید هم اشتباه کردم که وارد خانه شدم... هیچ صدایی از داخل خانه نمیشنوم. با کوچکترین صدایی به عقب برمیگردم و اطرافم را نگاه میکنم؛ حتی با صدای تکان خوردن برگ درختان حیاط در نسیم ملایم شب. در دل قسم میخورم گردن کسی که آرامش خانوادهام را بهم زده را بشکنم؛ در اولین نگاه و در اولین حرکت.😠 پلههای ایوان را طوری بالا میروم که صدای پایم بلند نشود. در اتاق نیمهباز است و کفشهای همه اعضای خانواده، در جاکفشی چیده شده. این یعنی کسی از خانه بیرون نرفته... پس...😱😱 چیزی به سینهام چنگ میاندازد. کفشهایم را از پا در میآورم و بدون این که درِ نیمهباز را هل دهم، وارد خانه میشوم. داخل خانه تاریکتر از حیاط است؛ انقدر که تا چند لحظه چشمانم اصلا جایی را نمیبیند. هنوز چشمانم به تاریکی عادت نکرده است که نور شدیدی میزند به صورتم...😱 صدای کف و سوت من را از جا میپراند و برف شادی میریزد روی سرم. کمی طول میکشد تا آنچه میبینم و آنچه میشنوم را بفهمم. - تولد، تولد، تولدت مبارک...🎊🎉 چند لحظه هاج و واج سر جایم میایستم؛ چه فکرها که نکردم!😳 خندهام میگیرد از این نگاه امنیتی که همیشه و همهجا همراهم است. خواهرم برف شادی روی سرم اسپری میکند و بقیه دست میزنند. مگر تولدم بود؟ امروز چندم ماه است؟ اصلا تولد من چه روزی بود و کدام ماه؟ هیچکدام یادم نیست. مادر دستزنان جلو میآید و دست میاندازد دور گردنم. صورتم را میبوسد و در گوشم میگوید: - تولدت مبارک مادر. الهی دورت بگردم. - راضی به زحمتتون نبودم مامان! دستتون درد نکنه. مادر دستم را میگیرد و مینشاند پشت میز عسلی مقابل مبل؛ جایی که یک کیک بزرگ خانگی روی آن گذاشتهاند. نگرانیِ چند لحظه پیش یادم میرود. از چشمان خواهر و برادرهایم دلتنگی میبارد و طوری دورم را گرفتهاند که انگار میترسند از دستشان فرار کنم. احساس شرمندگی میکنم از این که نتوانستهام برادر بزرگتر خوبی باشم برایشان. با وجود تمام خوشحالی امشب، جای خالی مطهره بدجور توی ذوقم میزند. تا احکام و آداب مراسم تولد را بهجا بیاورند و هدیهها باز بشوند و کیک را با ناشیگری برش بزنم و حین کیک و چای و میوه خوردن، توی سر و کله هم بزنیم، ساعت یازده شب میشود. دوتا خواهرهایم دستم را میگیرند و میکشانند تا آشپزخانه. یک نفرشان پیشبند صورتی مادر را دور کمرم میبندد و دیگری، دسته دسته ظرفهای کثیف را میگذارد داخل سینک. با چشمان گرد نگاهشان میکنم: - چکار دارین میکنین؟ خواهرم گره پیشبند را محکم میکند و میگوید: - به عنوان آخرین هدیه تولدت باید ظرفها رو بشوری! و روی پنجه پایش بلند میشود و گردنم را میبوسد. بعد هردو غشغش به قیافه من با پیشبند صورتی میخندند و وقتی میبینند دستم را زیر شیر آب گرفتهام که خیسشان کنم، از خنده ریسه میروند و فرار میکنند. *** ‼️ هشتم: بیشهادت مرگ با خسران چه فرقی میکند؟ جنگیدن سخت است؛ فرقی نمیکند در چه موقعیتی. جنگ شهری سختی خودش را دارد، جنگ در کوهستان و جنگل هم سختی خودش را؛ اما جنگیدن در بیابانی صاف و بدون جانپناه، فقط کار آدمهای دیوانه است. #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞