شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب ☄ #قسمت_چهارم آقام ڪه رفت سیده خانومم رفت….😞 غیر از پیش نماز اون سالها،
💔
رمان #رهائے_از_شــب ☄
#قسمت_پنجم
مرگ آقام برخلاف یتیمے وبے پناه شدن من براے مهرے خالے از لطف نبود. میتونست با حقوق بازنشستگی و سود ڪرایه بدست اومده از حجره ے پدرے آقاے خدابیامرزم
هرچقدر دلش خواست خرج خودش ودوتا پسراش کنہ
و با من عین یڪ کلفتے ڪه همیشہ منت نگهداریمو تو سر فامیل میڪوبوند رفتار کنہ!
🌹🍃🌹
بہ اندازه ی تمام این سی سال عمرم از مهری متتفرم.
اون منو تبدیل به یڪ دختر #منزوی تو اون روزگار و یڪ موجود #ڪثیف تو امروزڪرد.
اون ڪارے ڪرد تو خونہ ی خودم احساس خفگے ڪنم
و مجبورم ڪرد در زمان دانشجوییم از اون خونہ برم و در خوابگاه زندگے ڪنم.
🍃🌹🍃
اما من ڪم ڪم یاد گرفتم چطورے حقمو ازش بگیرم.
بہ محض بیست ودو سالہ شدنم ادعاے میراثم رو ڪردم و سهم خودم رو از اموال و املاڪ پدرم گرفتم
وبا سهمم یڪ خونه نقلے خریدم تا دیگہ مجبور نباشم جایے زندگے ڪنم ڪه بهترین خاطراتم رو به بدترین شرایط بدل ڪرد.
اما در دوران نوجوانے خوشبختیهاے من زمانے تڪمیل شد ڪہ عاطفہ هم بہ اجبار شغل پدرش بہ اروپا مهاجرت🛫 ڪرد
و من رو با یڪ دنیا درد و رنج وتنهایے تنها گذاشت.
🍃🌹🍃
بے اختیار با بیاد آوردن روزهاے با او بودنم اشڪم سرازیر شد
و آرزو ڪردم ڪاش بازهم عاطفہ را ببینم.
🌹🍃🌹
غرق در افڪارم بودم ڪه متوجہ شدم جلوے محوطہ ےمسجد دیگر ڪسے نیست.
نمیدونم پیش نماز جوون وجدید مسجد و جوونهاے دوروبرش ڪے رفتہ بودند.
دلم به یکباره گرفت.باز احساس #تنهایے ڪردم.
🌹🍃🌹
از رو نیمڪت بلند شدم و مانتوے ڪوتاهمو ڪه غبار نیمڪت بروش نشسته بود رو پاک ڪردم.
هنوز رطوبت اشڪ😢 رو گونہ هام بود.
با گوشہ ے دستم صورتم رو پاڪ ڪردم و بے اعتنا بہ #نگاه_ڪثیف_و_هرز یڪ مردڪ بے سروپا و بدترڪیب
راهمو ڪج ڪردم و بسمت خیابون راه افتادم.
#ادامه_دارد...
نویسنده:
#ف_مقیمے
💕 @aah3noghte💕
#ڪپےباصلوات🌼
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_بیست_و_نهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ـ "مردم در صورت #ترس از حاڪم، در پشت
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_سی_ام
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
...در این میان گروه اندڪے باقے مانده اند ڪہ یاد قیامت، چشم هایشان را بر همہ چیز فرو بستہ و ترس #رستاخيز، اشڪ هایشان را جارے ساختہ است.
برخے از آن ها #منزوے شده
برخے دیگر ترسان و سرڪوب شده و با لب فروبستہ سڪوت اختیار ڪرده اند.
بعضے #مخلصانہ هم چنان مردم را بہ سوے خدا دعوت مےڪنند و برخے دیگر گریان و دردناڪند و #تقیــہ و خویشتن دارے، آنان را از چشــم مردم انداختہ است و ناتوانــے وجودشان را فراگرفتہ و گویا در دریاے نمڪ فرو رفتہ اند.
دهــان هایشان بستــہ و قلب هایشان #مجروح است. آن قدر #نصیحت ڪرده اند ڪہ خستہ شده اند و آنقدر سرڪوب شده اند و ڪشتہ داده اند ڪہ انگشت شمار گشتہ اند."
بعد معاويہ نفس بلندے ڪشید و پرسید:
"به من بگو عمروعاص، تــو از ڪدام یڪ از این گروه هایے؟"
تبسمے ڪردم و گفتم:
"روشن است ڪہ من از ڪدام گروهـم؛ همان گروهے که #زاهدند و با #تقوے و به قول علــے آنقدر #نصیحت ڪرده اند ڪہ خستہ شده اند...
مگر نصیحت هاے مرا نمےشنوے؟!
خستہ ام ڪردے از بس گفتم و ناشنیده گرفتے!"
معاویــہ گفت:
"تــو هیــچ یڪ از این چہار گروه نیستے!
تو گروه پنجمے ڪہ علــے هنوز هم نتوانستہ است تو را بشناسد.
تو مرا نصیحت نڪن!
آنقدر #مـار خورده ام ڪہ افعـــے شده ام. آن چہ را گفتے خود نیز مےدانم. آن جــوان شامے خامے ڪرد، خون مرا بہ جوش آورد، طاقت از دست دادم وگرنہ مےدانستم ڪہ باید در فرصتے دیگر سر به نیستش مےڪردم. بگذریم بگو تو چہ ڪرده اے؟"
گفتم:
"گروه هاے زیادے را بہ سراسر شــام گسیل داشتہ ام. آن ها هر یڪ #پیراهن خونیــن در دست دارند تا بہ مردم بگویند این پیراهن خونین خلیفہ ے مقتول است ڪہ بہ ناحــق بہ دست علــے و یارانش ڪشتہ شده و حالا علــے قصد دارد با حملہ بہ شام، همہ را از دم تیغ بگذراند، دیــن محمــد را نابود و قرآن خــدا را #آتــش بزند.
#شاعــران در ذم علــے شعرها مےسرایند و سخنرانان بہ منبر مےروند. موجے بر علیہ علــے بہ راه افتاده است ڪہ گمان نڪنم ڪسے بتواند نام علــے را بر زبان آورد مگر این ڪہ او را ناسزا گوید.
#جاسوسانے هم بہ شہرهاے ڪوفہ و مدینہ رفتہ اند، منتظرم خبرهایے از آن ها برسد. ما باید هر چہ زودتر سپاهیان خود را براے مقابلہ با علــے تجہـيــز ڪنیم."
معاویہ چشم هاے درشتش را ریز ڪرد، انگشت میانی را روے شقيقہ اش...
* * *
ڪشیش سر راست ڪرد، قوسے بہ ڪمرش داد و گردنش را چند بار بہ راست و بہ چپ گرداند. بعد برگ ڪاغذ را بہ چشم هایش نزدیڪ ڪرد؛ ادامہ ے ڪلمات، خوانا نبود.
چند سطرے بیشتر باقے نمانده بود تا این بخش از نوشتہ هاے عمروعاص بہ پایان برسد. ورق را برگرداند و روے اوراق خوانده شده گذاشت. با این ڪہ دلش مےخواست یڪ فنجان قهوه مے نوشید و خستگےاش را مےگرفت، اما همین ڪہ با دو انگشت عینڪش را بلند ڪرد و چشم هایش را مالید، ڪافے بود تا دوباره مطالعه را پے بگیرد...
این مڪتوب را نیمہ شبے است ڪہ مےنویسم. اتفاق جالب امروزم، گفتوگویم با عبيد الله بن عمر فرزند خلیفہ ے دوم، عمر بن سعد، پسر سعد بن وقاص از #صحابــہ ے پیامبر و عبدالرحمان پسر خالد بن ولید، از فرماندهان لشڪر اسلام بود.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi