eitaa logo
شهید شو 🌷
4.6هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
4.1هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
💔 #بےتوهرگز❤️ قسمت دوم 🚫این داستان واقعی است🚫: #ترک_تحصیل بالاخره اون روز از راه رسید موقع خور
💔 ❤️ قسمت سوم این داستان واقعی است🚫 🔥 چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من ام😏 می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، زودتر برگشت با های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد بهم زل زده بود ، همون وسط خیابون حمله کرد سمتم موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... .😡😡 اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم🤕 حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه💪 به زحمت می تونستم روی های چوبی مدرسه بشینم ... هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل می خوردم🤒 چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود😏✌️ بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط آتیشش زد 😱😰😨 هر چقدر کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت😫🔥 هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ، اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم😭😓 خیلی داغون بودم ... بعد از این سناریوی مفصل، داستان کردن من شروع شد اما هر میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از و دچار شدن به سرنوشت و خواهرم وحشت داشتم😨 ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ... تا اینکه مادر زنگ زد 😒 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 واقعه #طبس، تجلی نصرت الهی پنجم ارديبهشت 1359 يكي از روزهاي حساس و سرنوشت ساز و به يادماندني در
💔 در حین سوخت‌گیری یکی دیگر از بالگردها دچار نقص فنی شده و در مجموع در حالی‌که هنوز عملیات آغاز نشده، ۳ فروند بالگرد از دست رفته بود. پس از تماس با مرکز عملیات،  دستور بازگشت نیروها را می‌دهد؛ ولی هنگام برخاستن هواپیماها و بالگردها طوفانِ‌شن آغاز شد و یک هواپیمای سی۱۳۰ویک بالگرد سی‌اچ-۵۳ به هم خورده و هر دو آتش می‌گیرند که در این حادثه ۸ نفر از نیروهای در  سوخته و ۴ بالگرد ناتوان از پرواز پس روی زمین باقی می‌مانند، نیروها با ۵ هواپیما خود را به ناو هواپیمابر ناو نیمیتز می‌رسانند و بدین‌ ترتیب عملیات بطور کامل شکست می‌خورد. جالب است بدانید که شبی که عملیات در آن به وقوع پیوست بود و معمولاً در این شب ها از طوفان و بادهای تند خبری نیست و افزون بر این، براساس پیش‌بینی‌های علمی اداره‌ی هواشناسی امریکا، در عملیات، هوای کویر طوفانی نبوده است❗️ برژینسكى مشاور امنيت ملي رئيس جمهور حالت كارتر را پس از صدور دستور توقف عملیات و عقب‌‏نشینى و آتش گرفتن هواپیما و هلی­كوپتر آمریكایى چنین توصیف كرده است: «وى بعداً سرش را میان دو دستش گرفت و به مدت چند ثانیه روى میز گذاشت... با شنیدن این خبر، به مانند مار زخمى به خود پیچید و آثار درد و نگرانى بر تمامى صورت او آشكار شد و به اطرافیانش بد‌و‌بیراه می‌گفت». دوباره داخلی:❌ پس از فرار امریکایی‌ها و صدور اعلامیه توسط کاخ سفید مبنی بر شکست عملیات و این که اسنادی سری و مهمی در درون هلی کوپترها به جای مانده است، به دستور مستقیم که در آن زمان سمت فرماندهی کل قوا را داشت، هلی کوپترهای به جا مانده بمباران شدند❗️ و اسناد سری و مهم باقی مانده در آتش سوختند و محمد منتظر قائم فرمانده پاسداران یزد که از هلی کوپترها حفاظت می‌کرد، به رسید.. 🌹امام خمینی(ره) در پیامی در تاریخ ۵ اردیبهشت ماه ۱۳۵۹ گفت: ♦️آیا جز این بود که یک دست غیبی در کار است؟ چه کسی هلی کوپترهای آقای کارتر را ساقط کرد؟ ما ساقط کردیم؟ ساقط کردند. شن‌ها مأمور خدا بودند، مأمور خداست..💚 ناب محمدی(ص)_رمزینه نصرت الهی آمریکائی_ذلت ابدی ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_چهارم از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر
✍️ عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_بیست_و_نهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ـ "مردم در صورت #ترس از حاڪم، در پشت
💔 ✨ نویســـنده: ...در این میان گروه اندڪے باقے مانده اند ڪہ یاد قیامت، چشم هایشان را بر همہ چیز فرو بستہ و ترس ، اشڪ هایشان را جارے ساختہ است. برخے از آن ها شده برخے دیگر ترسان و سرڪوب شده و با لب فروبستہ سڪوت اختیار ڪرده اند. بعضے هم چنان مردم را بہ سوے خدا دعوت مےڪنند و برخے دیگر گریان و دردناڪند و و خویشتن دارے، آنان را از چشــم مردم انداختہ است و ناتوانــے وجودشان را فراگرفتہ و گویا در دریاے نمڪ فرو رفتہ اند. دهــان هایشان بستــہ و قلب هایشان است. آن قدر ڪرده اند ڪہ خستہ شده اند و آنقدر سرڪوب شده اند و ڪشتہ داده اند ڪہ انگشت شمار گشتہ اند." بعد معاويہ نفس بلندے ڪشید و پرسید: "به من بگو عمروعاص، تــو از ڪدام یڪ از این گروه هایے؟" تبسمے ڪردم و گفتم: "روشن است ڪہ من از ڪدام گروهـم؛ همان گروهے که و با و به قول علــے آنقدر ڪرده اند ڪہ خستہ شده اند... مگر نصیحت هاے مرا نمےشنوے؟! خستہ ام ڪردے از بس گفتم و ناشنیده گرفتے!" معاویــہ گفت: "تــو هیــچ یڪ از این چہار گروه نیستے! تو گروه پنجمے ڪہ علــے هنوز هم نتوانستہ است تو را بشناسد. تو مرا نصیحت نڪن! آنقدر خورده ام ڪہ افعـــے شده ام. آن چہ را گفتے خود نیز مےدانم. آن جــوان شامے خامے ڪرد، خون مرا بہ جوش آورد، طاقت از دست دادم وگرنہ مےدانستم ڪہ باید در فرصتے دیگر سر به نیستش مےڪردم. بگذریم بگو تو چہ ڪرده اے؟" گفتم: "گروه هاے زیادے را بہ سراسر شــام گسیل داشتہ ام. آن ها هر یڪ خونیــن در دست دارند تا بہ مردم بگویند این پیراهن خونین خلیفہ ے مقتول است ڪہ بہ ناحــق بہ دست علــے و یارانش ڪشتہ شده و حالا علــے قصد دارد با حملہ بہ شام، همہ را از دم تیغ بگذراند، دیــن محمــد را نابود و قرآن خــدا را بزند. در ذم علــے شعرها مےسرایند و سخنرانان بہ منبر مےروند. موجے بر علیہ علــے بہ راه افتاده است ڪہ گمان نڪنم ڪسے بتواند نام علــے را بر زبان آورد مگر این ڪہ او را ناسزا گوید. هم بہ شہرهاے ڪوفہ و مدینہ رفتہ اند، منتظرم خبرهایے از آن ها برسد. ما باید هر چہ زودتر سپاهیان خود را براے مقابلہ با علــے تجہـيــز ڪنیم." معاویہ چشم هاے درشتش را ریز ڪرد، انگشت میانی را روے شقيقہ اش... * * * ڪشیش سر راست ڪرد، قوسے بہ ڪمرش داد و گردنش را چند بار بہ راست و بہ چپ گرداند. بعد برگ ڪاغذ را بہ چشم هایش نزدیڪ ڪرد؛ ادامہ ے ڪلمات، خوانا نبود. چند سطرے بیشتر باقے نمانده بود تا این بخش از نوشتہ هاے عمروعاص بہ پایان برسد. ورق را برگرداند و روے اوراق خوانده شده گذاشت. با این ڪہ دلش مےخواست یڪ فنجان قهوه مے نوشید و خستگےاش را مےگرفت، اما همین ڪہ با دو انگشت عینڪش را بلند ڪرد و چشم هایش را مالید، ڪافے بود تا دوباره مطالعه را پے بگیرد... این مڪتوب را نیمہ شبے است ڪہ مےنویسم. اتفاق جالب امروزم، گفت‌وگویم با عبيد الله بن عمر فرزند خلیفہ ے دوم، عمر بن سعد، پسر سعد بن وقاص از ے پیامبر و عبدالرحمان پسر خالد بن ولید، از فرماندهان لشڪر اسلام بود. ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_چهل_و_پنجم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے خبــر رسیــد ڪــہ معاویــه دستــور داد
💔 ✨ نویســـنده: علــــے گفت: "بہ اندازه ے نیازتـــــان از آب بردارید و ہہ خود برگردید. بگذارید سپـــــاه معاویـــہ هم از بردارند". یـــاران علـــےاز این تصمیم شگفت زده نشدند، اما سربازان معاویه ناباورانه فڪـــر مےڪردند ڪہ چگونه علــــے آب را از دشمـــن خود دریغ نمےڪند و روزها یڪے پس از دیگرے مےگذشت. همہ بے صبرانہ منتظر دستــور حملہ از سوے علــــے بودیم، اما علـــے با فرستادن فرستادگانے بہ نزد معاویہ، او را بہ و تـــن دادن بہ بیعــــــت فرا مےخواند. پیغــام معاویہ اما بهانہ ے خونخواهے عثمــان بود. ما همچنان در صفیــــن بودیــــم. صفیـــن چونان پوستے پلیســــہ بہ نظر مے رسید؛ چون سیـــــاه و سفیــــد قطعہ زمینــے از صلـــــح ڪہ بہ وسیـــلہ ے یڪدندگے معاویہ شڪاف برداشتہ یا ڪتابے از جنگ ڪہ بہ وسیلہ ے درنــگ و مہــلــــت، پــــاره شده بــــود. علــــے بہ دنبال بــــس بود تا بہ وسیلــہ ے آن بہ صلحــــے همیشگــــے دست یابد ڪہ پریشانــے امتــــش را بہ امنیت تبدیل ڪند و زندگی و سلامـــت را بہ آنـــان ارزانـــے دارد. روزها مے گذشت؛ نہ صلـــح بود و نہ جنـــگ. علـــے پیوستہ هم پیمـــان با زندگے بود و در از جنــــگ، و معاویہ دوستدار همیشگے و . برخے زمزمہ هاے ناخوشایند در سپــــاه علـــــے، برخے امیدها را بر بـــاد مےداد. گویے صبــــر علــــے در بہ تأخیر انداختـــن جنگ، صبـورے را از آن ها مےگرفت. زمزمہ هایے بہ گـــوش مے رسید، مےگفتند: "بایــــد پس از نبرد بر سر فــــرات، حملہ ے بزرگ آغاز می شد ... علــــے باید بیش از این ملاحظہ نڪند و بر دشمن بتازد ما براے جنــــگ آمده ایم نه صلح ... باید از ڪشتــه هاے دشمن پشتــــه بسازیم ... آیا علــے از مےهراسد؟ آیا سپـــاه شـــام از ما قوے تر است؟" ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 #آقاجواد! میشه برگردم به حال و هوای روزهایی که تازه باهات آشنا شده بودم؟ من چند ساله باهات رفیق
💔 دستگیری کار ست یک روز در بیابان های تفتیده جنوب کشور خود را به آب و می زد و سال ها بعد شهدا مزد زحمات جواد را خوب دادند و او هم حالا یک است... کار برای شهدا، دوطرفه است کاری که برایشان انجام دهی، بی پاسخ نخواهند گذاشت... ان شالله عکس به وقت تفحص شهدا ... 💞 @aah3noghte💞