شهید شو 🌷
💔 #بےتوهرگز❤️ قسمت دوم 🚫این داستان واقعی است🚫: #ترک_تحصیل بالاخره اون روز از راه رسید موقع خور
💔
#بےتوهرگز ❤️
قسمت سوم
این داستان واقعی است🚫
#آتش🔥
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه
پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من #خونه ام😏
می رفتم و سریع برمی گشتم ...
مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز،
#پدرم زودتر برگشت
با #چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد
بهم زل زده بود ، همون وسط خیابون حمله کرد سمتم
موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... .😡😡
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم🤕
حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه💪
به زحمت می تونستم روی #صندلی های چوبی مدرسه بشینم ...
هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل #کتک می خوردم🤒
چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم
اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود😏✌️
بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط #حیاط آتیشش زد 😱😰😨
هر چقدر #التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت😫🔥
هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ، اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند
تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم😭😓
خیلی داغون بودم ... بعد از این سناریوی مفصل، داستان#عروس کردن من شروع شد
اما هر #خواستگاری میومد جواب من، نه بود ...
و بعدش باز یه کتک مفصل
علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از#ازدواج و دچار شدن به سرنوشت#مادر و خواهرم وحشت داشتم😨
ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ... تا اینکه مادر #علی زنگ زد 😒
#ادامه_دارد
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #بےتوهرگز ❤️ قسمت سوم این داستان واقعی است🚫 #آتش🔥 چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه پدرم ه
💔
#بےتوهرگز❤️
قسمت چهارم
این داستان واقعےاست🚫
#نقشه_بزرگ
به #خدا توسل کردم
و #چهل روز #روزه نذر کردم ...
التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات #قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده😫
هر#خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ...#زن صاف و ساده ای بود
علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه😒
تا اینکه مادر #علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد😡
#طلبه است؟
چرا باهاشون قرار گذاشتی؟
ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم
عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد
آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره
اما همون #جلسه اول، جواب نه بشنون
ولی به همین راحتی ها نبود
من یه ایده #فوق_العاده داشتم!😏
#نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم😌
به خودم گفتم :
خودشه #هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده👌
علی، #جوان گندم گون، #لاغر و بلندقامتی بود
#نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت
کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه😞 ...
یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظارِ #شیرینی بود😊 اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...
مادرم پرید وسط حرفش ... #حاج_خانم ، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد☺️
ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم
گفتم:
اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته!!😌
این رو که گفتم برق همه رو گرفت⚡️ ...
برق #شادی خانواده #داماد رو ...
برق تعجب پدر و مادر من رو ...
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من
و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی #لب هام بود بهش نگاه می کردم
می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده... 🙃😬
#ادامه_دارد....
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ... این جریان را یکی از دوستان ، برای بنده تعریف کردند، فردی که آن شب همراه گروه شناس
💔
جان امام حسین (ع) دعا کن من به عنوان یک #فرمانده با ترکش شهید نشم😔 تا روز قیامت شرمنده نیروهایی که با توپ #شهید شدهاند باشم، دعا کن من هم گلوله توپ💥 نصیبم شود، اگر میخواهی دعا کنی، دعا کن #بسوزم.🔥
... چند روز بعد در ٢۴ سالگی اش، درست چند روز قبل از مراسم #خواستگاری اش،
همان شد که خودش میخواست👌
"تکه تکه" و #سوخته، پیکرش را از روی انگشتر هدیه مادر شناسایی کردند😭
تکه ای از #دستش را کمی بعد از شهادت و فرستادن پیکر به تهران یافتند و آن تکه را در همان حوالی شهادتش در یکی از روستاهای سرپل ذهاب به سمت پادگان ابوذر دفنش کردند، کنار همان جادهای که "زائران کربلا" از آن میگذرند و خاک اتوبوس ها بر روی سنگ #مزار_غریبش می نشیند.
#شهید_محسن_حاجیبابا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سوم نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهارم
ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع #آبرویم را ببرد.
اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:«عدنان با #بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.»
لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد.
بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.
وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل #تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!»
خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها #شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بیتمرکزی میداد.
یک چشمش به عمو بود که خاطره #شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه #رجب و تولد #امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه #عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
#خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی💕 در جلسه خواستگاری به همسرش گفته بود «من سرباز هستم و می خواهم به سوریه بروم»
💔
#عاشقانه_شهدایی💕
❌ شرط عجیب در خواستگاری #شهید_چمران
به هرکجای زندگی مصطفی که نگاه میکنم یک درس بزرگ به من میدهد
غاده همسر #بی_حجاب و لبنانی #شهیدچمران میگوید: مصطفی درست مثل یک بچه دست مرا گرفت و قدم قدم مرا به اسلام آورد...
برخورد مصطفی طوری بود که او چادری و #محجبه شد!
غاده میگوید وقتی مصطفی به #خواستگاری من آمد مادرم به او گفت: شما نمیتوانید با او #ازدواج کنید.
او دختری است که وقتی از خواب بیدار شده، تا برود و مسواک بزند تختش مرتب و لیوان #قهوهاش حاضر بوده... شماهم که نمیتوانید برایش مستخدم بگیرید.
وقتی که مصطفی اینها را شنید گفت: درست است که نمیتوانم برایش مستخدم بگیرم اما قول میدهم تا زنده ام تختش را مرتب و قهوهاش را آماده کنم.
و تا قبل از شهادت اینطور بود!!!
ظرفیت وجودی شهید چمران آنقدر بزرگ بود که خود را لحظهای برتر از غاده ندید.
حالا میتوانی درک کنی جمله مصطفی را:
وقتی عقل عاشق شود
عشق عاقل میشود
و آنگاه شهید میشوی...
✍️ مصطفی معبودی
#شهید_مصطفی_چمران
#عشق_آسمونی💍
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞