سلام همسنگرےها✋
از چله چه خبر؟
خوش مےگذره؟😃
یه اعتراف و یه خواهش...
اعتراف اینکه خودم به خاطر مشغله زیاد امروز، هنوز زیارت عاشورامو نخوندم😑
اگه شما هم نخوندین #یاعلے بگین تا با هم بخونیم
خواهش اینکه...
با دلای پاکتون برای یه پسربچه دعا کنین😔
ضربه مغزی شده و سطح هوشیاریش پائینه😭
خواهشا یه حمد شفا بخونین براش
شهید شو 🌷
💔 #دلشڪستھ_ادمین... دوست دارم آغاز این چله رو ربطش بدم به برگشت داداش مجید بگم بیاییم به حرمت این
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
خوشا به حال كسی كه
#تُ دوستش داری💕
آخدااااا!
ینی میشه؟
ینی میشه یه روز...
اونقد خوب بشیم که به چشمت بیاییم؟
اونقد خـاصـ که بخـرےمون؟
تو همیشه دوستمون داشتی... اما با گناه کردن، خودمونو از چشمت انداختیم😔
هعیییی...
فڪ کن
اینقـد پاڪ شدی که واسه #خـدا
تو خون خودت غَلت میزنی❣
#محاسنت خونی شده
بعد ارباب رو که دیدی
مولا مهدی رو که دیدی
مےگی آقاجون! راضی شدین؟....
یا فڪ کن...
#چادرت بشه ڪفنت
اینقد عاشقانه شھید بشی
که همون #چادر بشه #راھ_رسیدنت_به_شھادت...
هعیییی...
نمےدونم این عشق #شھادت چیہ و از ڪے افتاده تو دلِمـون
اما هر چی هست، #عشقه!💓
#دلیل_زنده_موندن_و_خسته_نشدنامونه
فقط باید امسال رو دریابیم...
همسنگرےها!
بیایین رو خودمون کار کنیم...
بیایین حالا که برچسب #حزب_اللهی😍خورده رو پیشونےمون، بیشتر فعالیت کنیم و کمتر خسته بشیم
کاری کنیم مولا مهدی، حساب کنه رو تک تکمون...
#یاعلے
در کنار خودسازی...
#ببین_کجا_کار_رو_زمین_مونده
#از_همونجا_شروع_کن
نگاه و دعای حضرت مادر بدرقه مون....
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#التماس_دعاے_شھادت
#آھ_اےشھادت...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
سال ها گفتیم
«وای اگر خامنهای حکم جهادم دهد»
خوب دیگه حضرت آقا، چگونه #حکم_جهاد بدهند؟
صحبت های حضرت آقا، حکم جهاد بود،☝️
آن هم از نوع #جهاد_دفاعی که دیگر مخصوص مردان نیست، بلکه بر همه حتی زنان و کهن سالان واجب است، به میدان بیایند‼️
🔻مگر نمی گوییم:
«رهبر اگر فرمان دهد جان را فدایش میکنم»
خوب، رهبر فرمان داد، #یاعلی بگو و به میدان بیا‼️
کمی از خواب و استراحتت کم کن‼️
این همه خاطرات شهدا را برای چه خواندیم❓
این که شب ها خواب نداشتند و برای زمین نماندن حرف امام شب و روز نداشتن، نباید الگوی ما باشد؟
✅ اما چه کنیم؟
"أن تقوموا لله مثنی و فرادی"
اگر مےتوانی هسته و گروه جهادی درست کن
و با هم همفکری کنید
و ببینید در کدام عرصه مےتوانید عملیات کنید؟
یا به کدام خط مےتوانید کمک کنید؟
اگر هم تشکیل گروه در توانت نیست، به تنهایی قیام کن و هر کاری که باعث علاقه بیشتر مردم به انقلاب و اعتقادشان به کارآمدی آن می شود را انجام بده☝️
با آمریکا بجنگ، و بدان که رهبرمان فرمود:
«بزرگترین راه مبارزه با آمریکا خدمت به مردم است.»
پس پاک باشیم و خدمتگزار
#امام_خامنهای:
"امروز دشمن از همهی اطراف مشغول تهاجم است❌
از لحاظ اقتصادی، سیاسی، نفوذ اطلاعاتی و ضربه زدن در فضای مجازی...
آحاد #مردم و #مسئولین باید در مقابل این تهاجم، خود را آماده کنند و در هر زمینهای که مشغول کارند، احساس مسئولیت کنند و وارد میدان شوند.
آرایش دشمن، آرایش جنگی است...
در مقابل این آرایش جنگی، ملت هم باید آرایش جنگی بگیرد و مهمترین کار، حفظ اتحاد و وحدت کلمه است." 1398/2/11
#اندکےسیاسی
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحداکثری👌
شهید شو 🌷
💔 💕✨💕✨ خواهی نشوی رسوا دل دست علی بسپار در نزد علی اندک محسوب شود بسیار 🌸✨🌸✨🌸 #غدیرےام #مبلغ_غ
💔
💕✨💕✨
حیدر شدی تا پشت در، هِی در بکوبند
جای ملائک نیست... بال وپر بکوبند
زهرا دلش میخواست ذکر #یاعلی را...
پشتِ عقیق سرخ پیغمبر(ص) بکوبند
🌸✨🌸✨🌸
#غدیرےام
#مبلغ_غدیر_باشیم
💕 @aah3noghte💕
💔
جمعه روز ولادت آقا امام رضا(ع) بود.
گفتم رمز حرکت آن روز، نام مبارک آقا علی بن موسی الرضا (ع) باشد تا عیدی را شب ولایت بگیریم.
تا چم هندی، باید نزدیک به بیست و دو کیلومتر می رفتیم. احساس کردم روحیه ی بچه ها خوب نیست. دنبال سوژه ای می گشتم تا بچه ها را از این حال و هوا بیرون بیاورم. زمزمه ای گرفتم که نمی دانم از کجا به ذهنم آمد:
"بگو #یاعلی، غم هاتو از یاد ببر
بگو #یاعلی، بهشت و یک جا بخر"
بچه ها هم این ذکر را زمزمه کردند و خنده بر لب ها نشست. مزد ذکر آن روزمان و عیدی اربابمان، پیکر مطهر سه شهید بود.
به مقر برگشتم. رفتم مخابرات عین خوش تا به مقر تلفن کنم و بگویم سه شهید با هویت کامل کشف شده است که اتفاق جالبی افتاد.
مسئول بسیج عین خوش مرا دید و گفت: "نذر کردم پنج کبوتر بدهم که توی مقر، کبوتر حریم شهدا بشن."
وقتی وارد مقر شدم، همه چیز جور بود: سه شهید، پنج کبوتر و شعر قربون کبوترای حرمت....
📚 آسمان مال آنهاست(کتاب تفحص)
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#شھیدگمنام
#امام_رضا علیه السلام
#اختصاصی_کانال_آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشار_بدون_تغییر_در_عکس
💔
هر روز قبل از نماز عصر
دست بر سینه میگذارم
و زیر لب میگویم:
السلام علیک یا امیرالمومنین...
سلام به تو میگویم تا نمازم عطر تو را بگیرد
اے مولای من اے امیر من
عـــلــــــے(ع)
#یاعلی
#دم_اذانی
#فقط_به_عشق_علی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دوم در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او د
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سوم
نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدریاش نجاتم داد!
بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از #بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✨﷽✨ #تفسیر_کوتاه_آیات #سوره_بقره (۱۳۱) إِذْ قَالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قَالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ ال
💔 سلام همسنگرےها✋ به یُمن ماه مبارڪ رمضان، خدا توفیق داده و بارها قرآن رو ختم کردیم #الحمدلله یه سوال🤔تا حالا شده یه بار تفسیر قرآن رو بخونید؟ شخصا با اینکه رشته تحصیلیم خیلی با قرآن در ارتباط بود، ولی سعادت نداشتم #تفسیر_کل_قرآن رو بخونم الآن توفیق شده و ادمین بزرگوارمون زحمت میکشند و روزی یکی دو آیه را در کانال قرار میدن بخونیم... ان شالله قرآن نوری بشه در تاریکی قبر✨ و شفیعی باشه برای روز حساب #التماس_دعا #یاعلے علیهالسلام#آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 شب سی ام ماه صفر ۱۳۹۴ بود، یک ماه بعد از شهادت محمدرضا. بعد از مدتها خانه خلوت و ساکت بود، اولین
💔
ادامه پست قبل
شروع کردم به امن یجیب خواندن؛ انگار اصلا نمی شناختمش؛ او همان مادری بود که یک ماه مردانه ایستاد و زیر بال و پر ما را گرفت، حالا...
به خودم که آمدم، نشسته بود به گریه، زانو به زانوی دامادش و می پرسید:
_ محمد دلتنگ من نشد؟ نترسید؟ آخه بچه ی من که جنگ ندیده بود! الهی بمیرم، درد هم کشید؟
ناله هایش تبدیل به ضجه شده بود و جوابی جز هق هق گریه نمی گرفت...
تلفنم را برداشتم، پیام های محمدرضا را باز کردم، می دانستم دیگر آنلاین نمی شود اما چاره ای نداشتم، پیام دادم: محمد! به دادم برس! من از پس مامان برنمیام، خودت باید بیای!
آن شب مادر آنقدر اشک ریخت تا به خواب رفت، دست روی پیشانی اش گذاشتم و شروع کردم به قرآن خواندن، شاید کمی آرام بگیرد...
*اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ
*أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
............
صبح زود چنان با انرژی و سرحال بیدار شد که هیچکدام باور نمی کردیم همان مادر دیشب است... پرسیدم:
_ انگار امروز بهتری!
_ چرا نباشم؟ دیشب با محمد رفتم زیارت امام رضا، بعد هم منو برد محل شهادتش، خیالم راحت شد... بچه م در ورودی العیس روی خاک ها به خواب رفته، خواب ناز...
از لبخند گرم مادر، نفس راحتی کشیدم:
_ پس بالاخره خودش را رساند...
______________
* گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا
ماه من! در چشم عاشق آب هست و خواب نیست
#ششمین_سالگرد
#یک_آسمان_با_چشمهایت_حرف_دارم
#خودت_را_برسان
#شهید_محمدرضا_دهقان
#لیالی_سعید_چمن_قرار_آقارسول
#الحمدلله_که_میگذرد
#یاعلی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
سلام همسنگری ها
چند تا زحمت دارم واسه تون
امیدوارم پای کار جهادی باشید👌
اول اینکه کسی هست بتونه عکس رو به #متن تبدیل کنه؟
دوم اینکه از بین بزرگواران کسانی هستن بتونن کار تبادل انجام بدن و #بعضی شب ها کانال رو به بقیه معرفی کنه
لطفا همه اعضای محترمی که دغدغه کار فرهنگی دارند بنر زیر را برای مخاطبین و گروه هاشون #فروارد کنن
چون دیدیم کپی از مطالب کانال ها رو که همه بلدند ، لازمه تولید محتوا صورت بگیره👌
یک #یاعلی بگید و به نیت #شهدا منتشر کنید💪
این بنر را👇
فقط حتما فروارد کنید‼️
شهید شو 🌷
💔 عمری پدرم گفت که فرزند خلف باش یعنی که فقط بندهی سلطان نجف باش =)💛 السَّلامُ عَليکَ يا اَمي
💔
از #یاعلی زبان و دهان خسته کی شود
اصلا زبان برای همین در دهان ماست...
السَّلامُ عَليکَ يا اَميرالمؤمنين علي ابن ابى طالِب عليه السلام.
السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا سلام اللّه عَليها.
#مولاعلیجانم
#یکشنبه_های_علوی_زهرایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
*😉 ماجرای اصغر چاخان*
*یه پیرمردی بود که خیلی اهل معرکه گرفتن بود...*
*عصر که میشد دم در خونه می نشست و چندتا جوون دور خودش جمع می کرد و شروع می کرد به تعریف از گذشته هاش*
*یه چیزایی از خودش تعریف می کرد که جوونا؛ همه دهنشون باز می موند!!!... از اینکه چقدر توی جوونیش یل بوده و همه ازش حساب می بردن... از اینکه چقدر همه روش حساب می کردن... از اینکه چه برو بیایی داشته و برا خودش خانی بوده...*
*😇 یه روز که یه عده ی زیادی رو جمع کرده بود و خیلی دور برداشته بود، یه پیرمرد دیگه از راه رسید و بهش گفت چطوری اصغر چاخان؟*
*😟 همه ی جوونا بهش با تعجب نگاه کردن... پیرمرده گفت چرا اینطوری نگاه می کنین؟! من ۶۰ ساله این اصغرو میشناسم، کارش فقط چاخانه، اینم عکس جوونیش !!!*
*❗️بعد کیف جیبیش رو باز کرد و عکسو نشون داد*
*😆 همه بعد از دیدن عکس زدن زیر خنده....*
*آخه توی عکس، اصغر آقای معتمد محل که یکه پهلوان قصه ها و افسانه ها بود، کنار پیاده رو بساط پهن کرده بود و داشت گدایی میکرد😂*
*😊 این داستان، حکایت ته مونده های پهلویه...*
*🤥 هر دفعه که بخاطر یه موضوعی آب گل آلود میشه، خودشونو وسط میندازن و چاخان و داستان به هم میبافن و منتشر میکنند تا به مردم بگن حیف شد که این شاه نازنینو فراری دادین😊*
*🤗 نسل جدید هم که اون دوران رو ندیدن و نمی دونن چی به چی بوده، باور می کنن !!*
*♨️ خب بیاین یه بار برای همیشه دست اینا را رو کنیم تا اینقدر معرکه نگیرند و برن پی کارشون*
*🔵 اگه فکر می کنید دوران پهلوی چیزی داشته که الان قابل حسرت خوردن باشه، توی لینک زیر صحبت های بختیار را ببنید که داره وضعیت اون دوران را توصیف می کنه👇*
https://eftekhar1357.ir/?p=2412
*🔵 اگه فکر می کنید زمان شاه گرونی شدید نبوده، صحبت های خود شاه را ببنید که داره از گرونی ها میگه👇*
https://eftekhar1357.ir/?p=599
*🔵 اگه فکر می کنید توی این چهل سال بعد از انقلاب کم پیشرفت داشتیم، ببنید صحبت های داماد شاه را که چطور به این چهل ساله افتخار می کنه👇*
https://eftekhar1357.ir/?p=656
*🔵 اگه فکر می کنید آینده جمهوری اسلامی ایران مبهمه بازم ببنید صحبت های داماد شاه را که میگه آینده بسیار روشنی پیش روی جمهوری اسلامی ایرانه👇*
https://eftekhar1357.ir/?p=3315
*🔵 اینم صحبت های بنیامین نتانیاهو که میگه ایران داره تبدیل به امپراتوری میشه👇*
https://eftekhar1357.ir/?p=1744
*😱 اگه میخاین عمق دروغ هایی که راجع به دوران پهلوی منتشر شده را متوجه بشین هم یه سری به اینجا بزنید ببنید چه خبره!!!!👇*
https://eftekhar1357.ir/?p=586
*🌷 لطفاً همه جا منتشر کنید که چند روز هست دوباره ته مونده های پهلویها دور برداشتند و توی فضای مجازی حسابی معرکه گرفتند!!! 🧐*
*#یاعلی✋*
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞