شهید شو 🌷
💔 ✨برای اولین بار منتشر شد✨ #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_دوم شب بیداری های دوران سخت بارداری، خسته
💔 ✨برای اولین بار منتشر شد✨ رمان آنلاین #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_سوم گفت: نه... این وقت شب کی می آید؟ گفتم: چند لحظه پیش تمام خانه روشن شد... خودم دیدم! روشنی اش مثل روز بود او نگاهی به اطراف انداخت و گفت: "همه جا تاریک است، شاید صاعقه زده و من متوجه نشدم"... بعد از اتاق بیرون رفت و برگشت و گفت: "باران می بارد اما خبری از صاعقه نیست... لابد شما خیالاتی شدی". قانع نشدم. معلوم بود برای آرامش من تلاش می کند. بعد با صدای بلند شروع کرد به خواندن قرآن. چندی بعد درد به سراغم آمد. غلامحسین را صدا زدم که به دنبال قابله برود. سریع لباس پوشید و زیر شرشر باران به راه افتاد... از جا بلند شدم و پرده را کنار زدم... باران به شدت می بارید. همه جا ساکت بود. آرامش عجیبی داشتم. شروع کردم به ذکر گفتن #یاکریم_یارب... طولی نکشید که غلامحسین به همراه قابله آمد... درد هم دوباره به سراغم آمد... صدای همسرم را می شنیدم که سوره مریم را می خواند سوره که به پایان رسید، صدای گریه فرزندم بلند شد... قابله در اتاق را باز کرد و گفت: "آقای یوسف الهی...خدا را شکر! همسرت سالم و فرزندت پسر است." #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 #فقطفرواردکنید #کپےپیگردالهےدارد