💔
گریھ به غمت رنگ به این زندگےام داد..
من بی تو صغیر بن حقیر بن
فقیرم 🥀
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_چهل عزیز ما، از جوانی در جبهه بود. فکر کنی
💔
#سردار_بی_مرز
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)
#قسمت_چهل_و_یک
تو یه جمعی دور حاج قاسم حلقه نشسته بودیم. یکی از بچه ها از عمو پرسید، چیکار کنیم که موقع ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، تو سپاه حضرت باشیم و به قولی از رکابشون جا نمونیم؟
چه توصیه ای دارید برامون؟
عمو با همون لبخند همیشگی زیبایی که داشت گفت:
یه جا برای خودت پیدا کن که جا نمونی...
#عکس کمتر دیده شده حاج قاسم روی دیوار چین
#ادامہ_دارد...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست..
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
و تو گفتی ... یکی مثل قاسم
جبهه که رفت به خاطر سن کمش برش گـرداندند
این بار پشت صندلی قطار، مخفی شد و رفت
به فرماندهاش گفته بود:
"اگـر صدبار هم مرا پس بزنید باز هم برمیگردم"!
به هر بهانه بود، تا خط مقدم رفت و آنجا...
راوی: پدر #شهید_حسین_مزینانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
فرازی از وصیت نامه شهید
شهادت، شوخی نیست! قلب آدمو بو میکنند، بوی دنیا و تعلقاتش را داد، رهایت میکنند.
میگویند: برو درد بکش، پخته شو، منِیّت رو رها کن.
#شهید_مصطفی_رشیدپور
#شهید_مدافع_حرم
#پوستر
#وصیتنامه
#سالروزولادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
#jihad
#martyr
💔
#تلنگر
همزمان که ظرفها را میشویم، به روضهای طولانی، گوش میسپارم که ریزبهریز، جانسوزترین اتفاقات این دهه از تاریخ را به تصویر میکشد.
به پهنای صورتم اشک میریزم.
وسطِ اشکها، یک دفعه انگار که زندگی متوقف شده باشد از زمان میایستم.
واقعا برای چیست که گریه میکنم؟🤔
برای شرحِ جنایات خونین؟😐
دلم میخواهد دلیل محکمتری داشته باشم. دلیلی که محدودم نکند به زمانِ روضه.... که تاثیرگذارتر از حسِ خوب بعد از گریه باشد.👌
با خودم فکر میکنم من دلیلِ کافی برای زمان دادن به گریه ندارم و حسین دلیل بزرگی داشت برای دادن همه چیزش.
چه دلیلی داشت که من ندارم؟
حواسم به کودکِ درونم پرت میشود.
او که هنوز ندیدمش و فکر میکنم از هر چیزی بیشتر دوستاش دارم.
به خودم حق میدهم.
یادم میآید به همه آیههای قرآن که رابطهی والد و فرزندی در آنهاست.
به آنجا که نوح قبل از طوفان چند بار از خدا میپرسد: «پس فرزندم چی؟»
به آنجا که یعقوب در فراق یوسفاش نابینا میشود و با دیدناش بینا.
به آنجا که ابراهیم از اسماعیلاش اجازه میگیرد و برایش توضیح میدهد که فرمان، فرمانِ خداست.
بیخیال ِ ظرفها و روضه میشوم.
حسین چه چیزی داشت که نَه پُرسید و نَه شک کرد.🤔
چقدر
چقدر
چقدر
ممکن است یک اطمینان این قدر در وجودت قُوّت داشته باشد که فرزندت را داوطلبانه فدایش کنی؟؟؟؟
نمیخواهم این فکرِ باطل را کنم که اینها اولیای خدا هستند و من یک آدم عادی، پس بهتر که از فکرش در بیایم.
نه....
اگر قرار بود من درسی از شناختنِ اولیای خدا نگیرم و همه چیز را بسپارم به عادی بودنم، پس اصلاً شناختنشان چه سودی برای من دارد؟
با خودم فکر میکنم کدام عقیده زندگیام اینقدر استوار است که برایش همه چیزم را داوطلبانه حتی نَه، عاشقانه فدایش کنم؟
کجا،
کجا،
کجای عقیده و ادعای مشترکم با حسین ایستادهام؟
چقدر از باور و اعتقادم نزدیک به کسی است که برایش گریه میکنم؟
#شعورحسینی
#اندڪےتفڪـر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
تویِ خط مقدم هروقت بیکار میشد
برایِ کنکور میخوند..📚
خبر قبولیش تو رشتهیِ پزشکی دانشگاه تهران
وقتی به خانوادش رسید که
وحیدرضا شهید شدهبود..✨
#شهید_وحیدرضا_احتشامی
#کنکور
#دانشگاه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
معرفی میکنم
رتبه یک کنکور سراسری
رشته پزشکی
#شهید_احمدرضا_احدی 🌷
#کنکور
#دانشگاه
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
خداوند در مورد کسی که
بعد از نماز تعقیبات نمی خواند
و از خدا چیزی نمی خواهد ،
به ملائکه اش چنین می فرماید :
"ملائکه من ، این بنده را نگاه کنید ،
امر مرا انجام داد ولی
از من حاجتی نخواست
انگار از من بی نیاز است .
نمازش را بگیرید و به صورتش بزنید "
دعا نکردن و
حاجت نخواستن در جایی که
خداوند به ما فرموده است:
اگر حاجتی بخواهید جوابتان را می دهم
بی ادبی نسبت به پرودگار عالم است...
#دم_اذانی
استاد پناهیان...
📚"چگونه یک نماز خوب بخوانیم"
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
🌹 شهید لاجوردی یارِ صادق و پولادین انقلاب
شهید «سیداسدالله #لاجوردی» یکی از چهرههای اصیل مبارزه با رژیم #پهلوی بود که مجاهدتها و مبارزاتش را پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز ادامه داد.
لاجوردی که پس از پیروزی انقلاب اسلامی با حُکم امام خمینی (ره) به عنوان دادستانِ انقلاب تهران منصوب شده بود از یک سو نقشی پُررنگ در هدایت نوجوانان و جوانان فریب خورده از سوی منافقین و برگرداندن بسیاری از آنها به دامان دین و مردم داشت و از سوی دیگر در برخورد قاطع با افراد لجوج و جنایتکار این گروهک #تروریست و صیانت از امنیت و آرامش ملت قاطع بود.
♦️لاجوردی نهایتا پس از عمری تلاش و مجاهدت مومنانه و مخلصانه در روز ۱ شهریور ۱۳۷۷ توسط #منافقین در بازار تهران #ترور شد و به شهادت رسید. امام خامنهای از شهید لاجوردی با عناوینی چون «یارِ صادق و پولادین انقلاب» نام بردهاند.
در شرایطی که ضدانقلاب کینهتوز با فضاسازی سعی دارد جای #شهید و #جلاد را تغییر دهند وظیفهای مضاعف در بازشناسی چهرهی این یار و همراه مخلص انقلاب و ملت بر عهدهی همگان است.
#سالروزشهادت
#شهید_سیداسدالله_لاجوردی
توسط منافقین در سال ۱۳۷۷
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
#السـلـام_عـلـیـک_یـا_ابـاعـبـدالـلّـه_عـلـیـه_السـلـام
مـحـرم آمد یـادمـاݩ بـاشـد...✋🏻
اوݪ نـمـاز حــســیــن📿
بـعـد عـزاے حــســیــن😭
اوݪ شـعـور حــســیــن☝️
بـعـد شـور حــســیــن🌱🤲
مـحـرم زمـان بـالـیـدن اسـت🕊نـه فـقـط نـالـیـدن...
بـسـاطـش آمـوزه اسـت نـه مـوزه❗️
#محـرم
#تـلـنـگـر
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
💔
جوانی که وقتی به محرمات الهی
میرسد چشم میپوشد،
امام زمان(عج) به او افتخار میکند!
#آیت_الله_حق_شناش(ره)🌱
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهارم ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجم
انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞