eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 با انگشت ... این بسیجی‌ها را نشان میدادند و می گفتند: «هیز تویی هرزه تویی...» نجابت را ببینید 💞 @shahiidsho💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل دوم🔹🔹 «قسمت هفتاد و چهار» سعید گف
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل دوم🔹🔹 «قسمت هفتاد و پنج» مجید گفت: بله. همین که آقا بابک باهاش کار میکنه. البته عکس و فیلم مراسم نذاشته اما اعلام کرده و الان هم فکر کنم داره با ثریا زندگی میکنه. محمد گفت: بابک چیزی نگفته بود. شایدم نمیدونه. که اگر ندونه، با اینکه خیلی به ثریا نزدیکه، این ینی ثریا یه نقشه هایی داره. البته به ثریا هم نمیخورد اهل این کثافت بازیا باشه! ازش یه چهره بد اخلاق و عبوس داشتم. مجید: خب اگه نکته سوم بگم، این احتمالی که گفتید تقویت میشه. محمد: بگو! مجید: این که احتمالا دارن میارنش ایران! محمد با تعجب پرسید: کی؟ شبنم؟ مجید گفت: بله. به احتمال قوی. چون قراره به مناسبت فارغ التحصیلی دانش آموخته های موسسه تربیت بازیگری و نویسندگی خواهر ثریا یه جشن بگیرن و میهمان ویژه شون همین شبنم طالعی هست. محمد حسابی تو فکر رفت. مجید و سعید که این حالت محمدو دیدند، هیچی نگفتند و ترجیح دادند ساکت بشینن. محمد لحظاتی بعد بلند شد و شروع به راه رفتن کرد. بعدش رفت سراغ تخته وایت برد و این کلمات را نوشت و به هم ارتباط داد: بهاییت، اینستاگرام، دختر، همجنس بازی، اینفلوئنسر، بازیگری، شبکه مخفی ... ثریا، طالعی، شبنم، ارتش آزاد زنان، زندیان، فیلم، زن ... دختر ... مجید یه لحظه دستشو آورد بالا و آروم گفت: حاج آقا جسارتا یه کلمه هم من بگم؟ محمد همین طور که روبرو تخته بود و به این کلمات نگاه میکرد گفت: میشنوم! مجید کلمه ای گفت که برای یک لحظه محمد خشکش زد. مجید گفت: لطفا این کلمه رو هم بنویسید «کورد» محمد برگشت و به مجید نگاه عمیقی کرد و گفت: نگو شبنم اصالتا کُرد هست و باباش هم ... مجید سرشو تکون داد و گفت: دقیقا همینه. دختره کُرد هست و در بیوی پیجش نوشته «کوردم» سعید هم جرات حرف زدن پیدا کرد و گفت: حالا اینا رو بذارین پای همون خبری که سوزان به ما داد که قراره منافقین با کومله بریزن رو هم و اینا ... محمد سرِ ماژیکش گذاشت روش و رو به طرف سعید و مجید ایستاد و گفت: یک همانا و یک هم همانا! همه نیروهاشون هم فرستادند داخل. تا زندیان هم خامِ این ثریای عفریته شد و سرِ پیری پاشد اومد ایران. پس هر خبری هست، تو خودمونه. 🔸 لندن-آپارتمان ثریا ثریا و شبنم در سونا نشسته بودند. حلما واسه دوتاشون آب میوه آورد. گذاشت روی میز. دو تا پارچه بلندی که اونجا آویزون بود برداشت و روی شونه های اونا انداخت تا خودشون رو بپوشونند. بعدش ثریا با سر اشاره کرد که برو. حلما هم رفت. ثریا نگاهی به شبنم کرد و گفت: اینجا امن ترین جاست. بگو! شبنم نزدیکتر نشست و گفت: آفریقا. ثریا پرسید: اولین جا اونجا دیدیش؟ شبنم گفت: آره. قبل از رفتنم به آفریقا باهاش دو سه بار چت کرده بودم. ولی وقتی رفتم آفریقا و در دوره خبرنگاری و دوره حرفه ایِ گزارش از دلِ بحران شرکت کردم، یه روز اومد نزدیک و خودشو معرفی کرد و دوسه ساعت با هم حرف زدیم. ثریا گفت: اسمی از منم آورد؟ شبنم گفت: نه. اتفاقا یه جورایی منتظر بودم اسمت بیاره اما چیزی از تو نگفت و نپرسید. ثریا نفس عمیقی کشید و همین طور که پارچه رو بیشتر دور خودش میپیچید، گفت: میشناسمش. دو سه بار باهاش دیدار داشتم. شبنم پرسید: لندن؟ ثریا گفت: نه. رفتم اسراییل. دو سه سال پیش. اومد بیت العدل. یه کافه سنتی اونجاست که هر وقت میرم، یه سر به اون کافه میزنم. همونجا قرار گذاشتیم. ادامه دارد... به قلم محمدرضا حدادپورجهرمی @mohamadrezahadadpour 💕 @shahiidsho💕
شهید شو 🌷
💔 #قرار_عاشقی گنبدت شمع است ما پروانه، پرچم‌ شعله اش در طوافش می‌کنیم از خویش خاکستر درست #الله
💔 همیشه از حرمت، بوی سیب می آید صدای بال ملائک، عجیب می آید! سلام! ضامن آهو، دلِ شکستهِ ی من به پای بوس نگاهت، غریب می آید طلای گنبد تو، وعده گاه کفترهاست. کبوتر دل من، بی شکیب می آید برات گشته به قلبم مُراد خواهی داد چرا که ناله «امّن یُجیب» می آید ... 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 آنها که خوانده ام همه از یاد من برفت الا حدیث دوست که تکرار میکنم #فاط
💔 توی سوریه هم روضه و اشک و خنده و شوخی را با هم داشت. یک شب بعد از روضه، بچه ها هنوز توی حال معنوی بودند جواد امد و گفت: تا الان روضه خواندید الان وقت جوک و جَفنگ است....😅 اینقدر سر به سر مهدی سلحشور (مداح) گذاشت که آخر سر سلحشور گفت اینجا یا جای منه یا جای تو! جواد هم گفت من که اینجا هستم تو باید بری.😁 📚 راوی: دایی همسر بااندکی تغییر 💞 @shahiidsho💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از نیست"
شهید شو 🌷
💔 در دنیا، به چیزهای كوچکی خوش حال می شوم كه ارزشی ندارند و از چیزهایى رنج می برم كه بی اساسند
💔 خستگى براى من بى معنى شده‌است، بیخوابى عادی و معمول شده، در زیر بار غم و اندوه گویى كوهى استوار شده‌ام، رنج و عذاب دیگر برایم و در این راه، انتظار نتیجه‌ای ندارم! ناراحت كننده نیست. هر كجا که برسد می خوابم، هر وقت كه اقتضا کن برمی خیزم، هر چه پیش‌آید میخورم، چه ساعتهای دراز كه بر سر تپه اى اطراف "بركل" بر خاك خفته ام و چه نیمه های شب که مانند ولگردان تا دمیدن صبح بر روی تپه ها و جاده هاى متروك قدم زده ام. چه روزهای درازی را كه با گرسنگى به سرآورده ام. درویشم، ولگردم، در وادی انسانیت سرگردانم و شاید از انسانیت، خار ج شده‌ام، چون احساس و آرزویى مانند دیگران ندارم. دستنوشته های 💞 @shahiidsho💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از نیست"
شهید شو 🌷
💔 زاهدان حین انجام ماموریت نیروی قرارگاه قدس نیروی زمینی سپاه درگیری با اشرار شهادت 🥀 #شهید_محس
💔 ‌ اولین شهید را می شناسید؟ جانشین معاون عملیات پایگاه مقاومت بسیج حجتیه شهر ری بود ۲۵خرداد ۸۸ به همراه تعدادی بسیجی در ماموریت برای آرام کردن تهران بودند که یک ماشین پراید از عمد او و چند نفر دیگر را زیر گرفت و فرار کرد و باعث مجروحیت چند نفر و حسین ۱۸ ساله شد در دیدار با خانواده او فرمود: حسین در دانشگاه اصلی قبول شده است... ثواب اعمال امروز تقدیم به روح ملکوتی 🥀 دسته گلی از صلوات به نیابت از او هدیه می دهیم به مادرمان حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 💞 @shahiidsho💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از نیست"
💔 ✔️بصیرت ; یعنی اینکه بدانی ممکن است همسرِ پیامبر، در برابرِ راهِ پیامبر ایستاده باشد ✔️بصیرت ; یعنی اینکه نگاهت به "شخصیت" ها نباشد ، بلکه همواره به "شاخص"ها چشم بدوزى ✔️بصیرت ; یعنی اینکه بدانی حتی مسجد می تواند "مسجد ضِرار"باشد و پیامبر (ص)آن را خراب کند و به زباله دانیِ شهر تبدیل نماید ✔️بصیرت ; یعنی اینکه قرآنِ روی نیزه تو را از قرآنِ ناطق منحرف نکند ✔️بصیرت ; یعنی اینکه بدانی جانباز صفین می تواند قاتل امام معصوم(ع)در کربلا باشد ✔️بصیرت ; یعنی اینکه بدانی در جنگ با فتنه نمی توانی آغازگر باشی ، اما تا ضربه نهایی نباید از پا بنشینی ✔️بصیرت ; یعنی اینکه نگذاری فتنه گران شیرت را بدوشند یا بر پشتت سوار شوند ✔️بصیرت ; یعنی اینکه" مالک اشتر"ها را به تندروی و "ابوموسی اشعری" ها را به اعتدال ، نشناسى ✔️بصیرت ; یعنی اینکه بدانی "معاویه"ها به سست عنصرهای سپاهِ علی(ع) " دل بسته اند ✔️بصیرت ; یعنی اینکه بدانی تاریخ ، تکرار می شود نه با جزئیاتش ؛ بلکه با خطوط کلی اش ❗️مسجد ضرارها ❗️قرآن بر نیزه کردن ها ❗️حکمیت ها ❗️خشک مغزی ها ❗️سابقه فروشی ها و ... پس انتخاب با خودمان است که ؛☝️🏻 اهل بینش باشیم یا اهل سواد اهل خواندن باشیم یا اهل جزئیات تاریخ را بخوانیم یا خطوط کلّی آنرا بدانیم... 💞 @shahiidsho💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 واکنش سخنران مراسم فاطمیه رهبر معظم انقلاب( حاج آقا عالی) به کتاب حجاب بی حجاب از محمدرضا زائری 👈 واکنش دولت انقلابی: دادن ریاست اندیشگاه فرهنگی سازمان اسناد و کتابخانه ملی به جناب آقای زائری 😒😑 یکی جاهایی که باید کنیم اینجاست‼️ 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله إِنْ أَحْسَنتُمْ أَحْسَنتُمْ لِأَنفُسِكُمْ ۖ وَإِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا اگر نیکی کردی
💔 ✨ مِنْهَا خَلَقْنَاكُمْ وَفِيهَا نُعِيدُكُمْ وَمِنْهَا نُخْرِجُكُمْ تَارَةً أُخْرَى از اين زمين شما را آفريده‏‌ايم در آن شما را باز مى‏‌گردانيم و بار ديگر شما را از آن بيرون مى‌‏آوريم. سوره طه ، آیه ۵۵ نوشته بود حضرت علی علیه السلام آن هنگام که کوثر پیامبر(ص) را در قبر می‌گذاشت آیه ۵۵ سوره طه را زمزمه میکرد. گل بنفشه من . . دوباره سر از خاک برخواهد آورد٬ دوباره روزی بهار خواهیم داشت!   💞 @shahiidsho💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 این دعوتنامه ای از خانواده شهید است‼️💌 باعرض سلام و تسلیت ایام شهادت خانم حضرت زهرا (س). به اطلاع میرسانیم ایستگاه صلواتی شهید محمد حسین حدادیان وسه پرسنل مظلوم ناجا درمحل قتگاه این شهیدان بزرگوار برپا میگردد. 📌ساعت برگزاری از ۱۶/۳۰الی۲۰/۳۰ 📌شهید محمد حسین حدادیان وسه پرسنل مظلوم ناجا سحر شهادت خانم حضرت زهرا س توسط دراویش داعشی بشهادت رسیدن وبیش از ۸۰نفر مجروح شدن. خانواده شهید محمد حسین حدادیان 💞 @shahiidsho💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥 روایت ابومهدی از محاصره توسط داعش: من و حاج‌قاسم در آستانه اسارت بودیم 💞 @shahiidsho💞 با نشر مطالب، شوید😇 که "زنده نگه داشتن ، کمتر از نیست"
1_1977772384.mp3
5.55M
💔 ۲۴ ✅وقتی عیبهاتُ شنیدی،عصبانی نشو! اینا آینه اند؛ بایست و خودتو توش نگاه کن! ❌و بعد قیچی بردار و یکی یکی از چهره ی باطنت حذفشون کن! تا خوشگل به اون دنیا متولد شی 💞 @shahiidsho💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل دوم🔹🔹 «قسمت هفتاد و پنج» مجید گف
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل دوم🔹🔹 «قسمت هفتاد و شش» ثریا گفت: نه. رفتم اسراییل. دو سه سال پیش. اومد بیت العدل. یه کافه سنتی اونجاست که هر وقت میرم، یه سر به اون کافه میزنم. همونجا قرار گذاشتیم. شبنم پرسید: افسر موساد هست؟ ثریا گفت: آره. خیلی آدم تیزی هست. به تو چی گفت؟ شبنم جواب داد: به من گفت باید بری ایران! ثریا گفت: راس گفته. شبنم پرسید: کِی؟ ثریا گفت: شنبه هفته آینده. دو شنبه جشنِ فارغ التحصیلی بچه هایی هست که به ما مرتبط هستند. شبنم گفت: تنها باید برم؟ ثریا رو به طرف شبنم نشست و دستشو گرفت تو دستاش و گفت: آره عزیزم. من باید اینجا باشم. شبنم که مشخص بود تهِ چشماش غم گرفته، با ناراحتی به چشمای ثریا زل زد و گفت: حس میکنم دیگه نمیبینمت. ثریا با ناراحتی گفت: منم همین حس رو دارم. شبنم پرسید: چند روز تا رفتنم فرصت دارم؟ سه روز؟ ثریا سرشو رو شونه شبنم گذاشت و گفت: آره. 🔷 بابک زنگ در را زد و حلما در را برای بابک باز کرد. بابک وارد شد و سلام کرد و از حلما پرسید: خانم کجان؟ حلما گفت: سونا هستن. دیگه کم کم پیداشون میشه. بابک نشست همونجا و منتظر ثریا موند. ثریا چند لحظه بعد، حوله پیچ به طرف بابک رفت. بابک جلوش بلند شد و سلام کرد. ثریا نشست روبروش و پرسید: چه خبر؟ بابک جواب داد: همه چی مرتب هست. ایشالله فردا دوره آخر میان. همه آموزش ها مو به مو ارائه شد. ثریا گفت: حواست به اینا باشه. اینا را ویژه تر ببین. هدیه و کادوی دوره آموزشی واسه اینا علاوه بر هزار دلار، به هر کدوم یه لب تاپ و یه گوشی اپل هم بده. بابک گفت: چشم. حتما. همین امروز میرم سفارش میدم. ثریا گفت: پس فردا خودمم میام. بیا دنبالم تا با هم بریم. بابک گفت: چشم. ماشین بیارم یا با ماشین خودتون؟ ثریا گفت: ماشین بیار. همون لحظه، شبنم اومد بالا و به طرف آشپزخونه رفت. بابک همه حواسش به طرف شبنم رفت. با اینکه ثریا داشت حرف میزد، بابک سرشو تکون میداد اما درواقع حواسش پیشِ دختری بود که تا اون لحظه ندیده بود. تا اینکه ثریا حرفش تموم شد. بابک به ثریا گفت: خیالتون راحت باشه. فقط ... جسارتا من اون خانمو نمیشناسم. ثریا با اندک چاشنی عصبانیت گفت: بابک بعضی وقتا خستم میکنی! به جای اینکه به حرفای من گوش بدی، حواست پیش اون خانمه است؟ بابک شرمنده شد و سرشو انداخت پایین و گفت: ببخشید. منظوری نداشتم. ثریا وقتی شرمندگی بابکو دید ته خنده ای رو لبش اومد و گفت: اسمش شبنمه. دختر کسی هست که همه تعهداتی که ما به زندیان و بقیه دادیم، قراره اجرایی کنه. بابک سرشو بالا آورد و یه نگاه دیگه به دختره انداخت و زیر لب گفت: ماشالله. کاش یکی هم یه تعهد به ما میداد. ثریا خنده ای کرد و گفت: پاشو از جلوی چشمام دور شو. میتونی ماشین قرمزه رو ببری. فعلا لازمش ندارم. بابک هم ته مونده شربتشو خورد و بلند شد و گفت: چشم. اینو گفت و رفت. 🔶 محمد و دکتر در اتاق جلسات که پر از صندلی های خالی بود، دو نفری نشسته بودند. محمد گفت: شما هنوز روی اصل کار میکنین یا تمرکزتون دادین رو طالعی؟ دکتر گفت: خب طبیعتا دیگه طالعی. چون اصل دیگه نه برای ما کارایی داره و نه واسه خودشون. دیابت هم داره و آخر پیری خونه نشین شده. ادامه دارد... به قلم محمدرضا حدادپورجهرمی @mohamadrezahadadpour 💕 @shahiidsho💕