eitaa logo
شهید شو 🌷
4.5هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
4.1هزار ویدیو
72 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ پست های برجسته به قلم ادمینِ اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: 📱@Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 چیطوری جهانگیری؟!😬 ✍سید محمدیوسف جلالی ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_67 با تک تک جملاتی که بر زبان می آورد، تمام آن خاطرات بدطعم دوباره در دهانِ
حسام ابرویی بالا انداخت و آب دهانی قورت داد (مامان به خدا امروز دکترم گفت دیگه کم کم ویلچرو بزار کنار. مثلا مگه من فلجم؟ این اکبر بیخود داره خود شیرینی میکنه! در ضمن گفتم سارا خانووم فارسی حرف زدنو بلد نیستن، اما معنیِ  کلماتی فارسی رو خوب متوجه میشنااا. آّبرمو بردین.) لبهایم از فرطِ خنده کش آمد.. این مادر و پسر واقعا بی نظیر بودند. ناگهان تصویر مادرِ  بی زبانم در ذهنم تجدید شد و کنکاشی برایِ آخرین لبخندی که رنگِ لبهایم را دیده بود. حسام سرش را به سمت من چرخاند (سارا خانووم. ایشون مادرم هستن و اسم واقعی من هم امیر مهدیِ. امروز خیلی خسته شدین. بقیه ی ماجرا رو فردا براتون تعریف میکنم.) به میان حرفش پریدم که نه، که نمیتوانم تا فردا صبر کنم و او با آرامشی خاص قول داد تا عصر باقی مانده ی داستان را برایم تعریف کند. مادر حسام پیشانی ام را بوسید و همراه پسرش از اتاق خارج شد.. چشمم به کبوتر نشسته در پشتِ پنجره ی اتاقم افتاد. مخلوطی از خاطراتِ روزهایِ گذشته ام و دیدار چند دقیقه پیش حسام و مادرش در ذهنم تداعی شد.  چرا هیچ وقت فرصت خندیدن در خانه ی مان مهیا نمیشد؟ اما تا دلت بخواهد فرصت بود برایِ تلخی و ناراحتی.  تهوع و درد، لحظه ایی تنهایم نمیگذاشت و در این بین چقدر دلم هوایِ فنجانی چایِ شیرین داشت با طعم خدا.  خدایی که خیلی دیر فهمیدم هست. درست وقتی که یک بند انگشت با نبودن فاصله داشتم. دلهره ی عجیبی به سینه ام چنگ میزد. حتی نفسهایی که می کشیدم از فرط ترس میلرزید. کاش فرصت برایِ زنده ماندن بیشتر بود. من اصلا آمادگی مرگ را نداشتم. آن روز تا غروب مدام خدا را صدا زدم.. از ته دل.. با تمام وجود.. به اندازه تمام روزهایی که به خدایی قبولش نداشتم و آرزو میکردم که ای کاش حسام بود و قرآن میخواند. هر چند که صدایِ اذان تسکینی بود برآن ترسِ مرگ زده، اما مسکنِ موجود در آن آیات و صوتِ حسام، غوغایی بی نظیر به پا میکرد بر جانِ دردهایم. حسام آمد.. یالله گویان و سربه زیر در چهارچوب درب ایستاد. از فرط درد پیچیده در خود رویِ تخت جمع شده بودم اما.. محض احترام، روسریِ افتاده رویِ بالشت را بر سرم گذاشتم. عملی که سرزدنش حتی برایِ خودم هم عجب بود. حسام چشم به زمین دوخته؛ لبخند برلب نشاند. انگار متوجه روسریِ پهن شده رویِ سرم شد. (پرستار گفت شرایطتون خوب نیست. اومدم حالتونو بپرسم. الان استراحت کنید، بقیه حرفا بمونه واسه وقتی که حالتون بهتر شد. فعلا یاعلی) خواست برود که صدایش زدم (نرو.. بمون..  بمون برام قرآن بخوون) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_68 حسام ابرویی بالا انداخت و آب دهانی قورت داد (مامان به خدا امروز دکترم گفت
و ماند، آن فرشته سربه زیر... آن شب در هم آغوشیِ درد و آیاتِ وصل شده به حنجره ی حسام به خواب رفتم. با بلند شدنِ زمزمه ی اذان از جایی دور و بیرون از پنجره ی اتاقم، چشم به دوباره دیدن گشودم. آسمانِ صبح، هنوز هم تاریک بود.  و حسامی که با قرآنی در آغوش و سری تکیه زده به صندلی در اوج خواب زده گی، آرامشش را دست و دلبازانه، فخرفرشی میکرد. به صورتِ خفته در متانت اش خیره شدم. تمام شب را رویِ همان صندلی به خواب رفته بود؟ حالا بزرگ ترین تنفر زندگیم در لباس حسام، دلبری میکرد محض خجالت دادنم. اسلامی که یک عمر آن را کثیف و ترسو و وحشی شناختم، در کالبد این جوان لبخند میزد بر حماقت سارا.. زمزمه ی اذان صبح در گوشم، طلوعی جدید را متذکر میشد، طلوعی که دهن کجی میکرد کم شدنِ یک روزِ دیگر ازفرصتِ نفس کشیدن ، و چند در قدمی بودنم با مرگ را. و من چقدر ته دلم خالی میشد  وقتی که ترس مثل آبی یخ زده، سیل وار آوار میکرد ته مانده زندگیم را. آستین لباسش را به دست گرفتم و چند تکان کوچک به آن دادم. سراسیمه در جایش نشست. نگاهش کردم. این جوان مسلمان، چرا انقدر خوب بود؟ (نماز صبحه..) دستی به صورت کشید و نفسی راحت حواله ی دنیا کرد (الان خوبین؟) سوالش بی جواب ماند، سالهاست که مزه ی حال خوب را فراموش کردم (دیشب اینجا خوابیدین؟) قرآن را روی میز گذاشت (دیشب حالتون خیلی بد بود، نگرانتون شدیم.. منم اینجا انقدر قرآن خووندم، نفهمیدم کی خوابم برد. ممنون که بیدارم کردین. من برم واسه نماز. شما استراحت کنید، قبل ناهار میام بقیه داستانو براتون تعریف میکنم... البته اگه حالتون خوب بود..) دوست نداشتم فرصتهایِ مانده را از دست بدهم.. فرصتی برایِ خلاء. سری  تکان دادم (من خوبم.. همینجا نماز بخوونید، بعد هم ادامه ماجرا رو بگین.) بعد از کمی مکث، پیشنهادم را قبول کرد. بعد از وضو و پهن کردنِ سجاده به نماز ایستاد. طنین تلفظِ آیات، آنقدر زیبا بود که میل به لحظه ایی چشم پوشی نداشتم.  زمانی، نماز، احمقانه ترین واکنش فرد در برابر خدایی بود که نیستی اش را ملکه ی روحم کرده بودم و حالا حریصانه در آن، پیِ جرعه ایی رهایی، کنکاش میکردم. بعد از اتمام نماز، نشسته بر سجاده کتابی کوچک به دست گرفت و چیزی را زیر لب زمزمه کرد. با دست به سینه گیِ خاص و حالتی ارادتمندانه. انگار که در مقابلِ پادشاهی عظیم کرنش کرده باشد.  و من باز فقط نگاهش کردم. عبادتش عطرِ عبادتهایِ روزهایِ تازه مسلمانیِ دانیال را میداد. سر به زیر محجوب، رویِ صندلی اش نشست و حالم را جویا شد. اما من سوال داشتم (چی تو اون کتاب نوشته بود که اونجوری میخوندینش؟) در یک کلمه پاسخ داد (زیارت عاشورا..) اسمش را قبلا هم شنیده بودم. زیارتی مخصوصِ شیعیان. زیارتی که حتی نامش هم، پدرم را به رنگ لبو درمی آورد. نوبت به سوال دوم رسید (چرا به مهر سجده میکنی؟ یعنی شما یه تیکه خاک وگلِ خشک شده رو به خدایی قبول دارین؟)  با کف دست، محاسنش را مرتب کرد (ما "به " مهر سجده نمیکنیم، ما "روی" سجده میکنیم.) منظورش را متوجه نشدم (یعنی چی؟ مگه فرقی داره؟؟) لبخندِ مخصوصش نشست بر دلم (فرق داره.. اساسی هم فرق داره. وقتی "به " مهر سجده کنی، میشی بت پرست.. اما وقتی "روی" مهر سجده کنی اون هم برایِ خدا، میشی یکتا پرست. خاک، نشانه ی خاکساری و بی مقداریه. بنده ی خدا پنج وعده در شبانه روز پیشونی شو رویِ خاک میذاره تا در کمالِ خضوع به خدا سجود کنه و بگه خاک کجا؟ و پروردگار افلاک کجا..؟ ما "رویِ"  مهر "به"  خدایِ آفریننده ی خاک و افلاک سجده میکنیم.. در کمال خضوع و خاکساری..) تعبیری عجیب اما قانع کننده. هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که تفاوت باش بین "به" و "روی"..  اسلامِ حسام همه چیزش اصولی بود.. حتی سجده کردنش بر خدا. اسلام و خدایِ این جوان، زیادی مَلَس و دوست داشتنی بودند و من دلم نرم میشد به حرفهایش.  بی مقدمه به صورتش خیره شدم (دلم چای شیرین میخواد با لقمه ی نون و پنیر) هر چند که لحنم بی حال و بی رمق بود اما لبخندش عمیقتر شد (چشم.. الان به اکبر میگم واستون بیاره.  دیشب شیفت بود.) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
💔 این‏ها خوب عاشق شهادت بودند و پا بر زمین می‏کوبیدند. همین شهید عزیزمان، احمد کاظمی را من در جبهه دیده بودم؛ آن‏چنان اقتداری داشت که اشاره می‏کرد، بسیجی‏ها حرفش را گوش می‏کردند. این‏طور نیست که بسیجی که عاشق است، مجاز باشد برخلاف امر فرمانده و برخلاف انضباط سازمانی و انضباط عملی در محیط زندگی، یک حرکت بی‏انضباطی انجام بدهد. ۱۳۸۴/۱۰/۲۹ بیانات‌ امام خامنه ای در دیدار اساتید و دانشجویان دانشگاه امام صادق (علیه‌السّلام)‌‌ ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ••رسانه‌ها گاهی به راحتی↓ ••جای شهید و جلاد را ••عوض میکنند ☝️ رسانه اینست!!!! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 یک دست میز و صندلی عادی، یک موکت، اتاقی با دیوارهای ساده و رهبری که قلبش به وسعت دنیا است + نه کاخی از مرمر دارد و نه میزی درجه یک از بهترین چوب، پسر فاطمه با همه سادگی رو به روی تمام کفر ایستاده است! ❤️ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ✨ بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق وسکوت تو جواب همه مسئله هاست ... 💕 @aah3noghte💕
💔 دل که آشوب شود عکس تو را میبینم خواب آرام تو آرامش دنیایم شد ... 💕 @aah3noghte 💕
💔 ✧پیشِ‌رخِ‌تُ،ماه‌هویدٰانشود •بےچاره‌ڪسےڪه‌برتوشیدانشود ✧ازنوڪرِبدهم‌ڪه‌بپرسےٖگویَد •ارباب‌بھ‌خوبےِتوپیدانشود ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 ✨ بار خدایا ! ❤️ از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که بر من نوشته ای به جهت خود پسندی ای که در من به وجود آمده، یا خود نمایی، یا خودستایی (با رساندن عمل خود به گوش دیگران)، یا تکبّر، یا شادمانی، یا کینه، یا خوشی، یا بخشندگی، یا بخل، یا ظلم، یا خیانت، یا دزدی، یا دروغ، یا سخن چینی، یا لهو و لعب، یا هرنوع کاری که با آن مرتکب گناه میشوند و هر که آن را انجام دهد خود را به هلاکت اندازد؛🍃 پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!🙏 ... 💕 @aah3noghte💕
هدایت شده از شهید شو 🌷
33.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد.... دعای فرج با صدای علی فانی ... 💞 @aah3noghte💞
💔 با نام تو، راه عشــق آغاز شـود شب با نفس سپيده دمساز شود با نام تو اے بهار جارے در جان يڪ بــاغ گل محمــدے باز شود ... 💞 @aah3noghte💞