eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 سلام به رزمندگان اسلام. اسم من زهرا می باشد، این هدیه را که نان خشک و بادام است برای شما فرستادم. پدرم می خواست جبهه بیاید ولی او با موتور زیر ماشین رفت و کشته شد. من ۹ سال دارم و نصف روز مدرسه و نصف دیگر را قالی بافی میروم. مادرم کار میکند، ما ۵ نفر هستیم. پدرم مُرد و باید کار کنیم و من ۹۲ روز کار کردم تا برای شما رزمندگان توانستم نان بفرستم. از خدا می خواهم که این هدیه را از یک یتیم قبول کنید و پس ندهید و مرا کربلا ببرید، آخر من و مادرم خیلی روزه می گیریم تا خرجی داشته باشیم. مادرم، خودم، احمد و بتول و تقی برادر کوچک هست، سلام می رسانیم. خدا نگهدار شما پاسداران اسلام باشد. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 اعتماد به نفس اینو خود کرونا داشت تا حالا یک نفر آدم روی زمین زنده نمونده بود ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🌿🥀دوست داری یه چسبی بهت معرفی کنم که نماز هات رو به قلبت بچسبونی؟؟؟😉 چسبی که نمازت رو به قلبت میچسبونه، عشقه عزیزم عشق...😍 ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_83 یک دل سیر خواهرانه براندازش کردم. بوسیدم ، بوییدم و قربان صدقه اش رفتم. خ
انگار او هم مثل مادر حب امیر شیعیان را در دل داشت. از چای نوشید و لبخند زد (آفرین.. کدبانو شدیااا.. عجب چایی دم کردی. خب نظرت در مورد قهوه چیه؟؟ یعنی دیگه نمیخوریش؟) استکان را زیر بینی ام گرفتم. چطور این معجون مسلمان پسند را هیچ وقت دوست نداشتم؟ (اولا که کار من نیست و پروین دم کرده دوما از حالا دیگه قهوه متنفرم، چون عطرش تمام بدبختیامو جلو چشمام ردیف میکنه و میرقصونه. سوما نوچ.. خیلی وقته دیگه نمیخورم.) خندید (دیوونه ایی به خداا.. خلاص..) ناگهان صدای در بلند شد. به سمت پنجره رفتم. پروین بود و مادری که زیر بغلش را گرفته بود و با خود به سمت خانه میآورد. نگران به دانیال نگاه کردم. یعنی از شرایط مادر چیزی میدانست؟  در کلنجار بودم تا چطور آگاهش کنم که با دو به طرف حیاط رفت.. از پشت پنجره ی باران خورده به تماشا نشستم. هنوز هم لوس و مامانی بود.  بدون لحظه ایی درنگ از گردن مادر آویزان شد و غرق بوسه اش کرد. پروین با تعجب سر جایش خشک شده بود و جُم نمیخورد و اما مادر.... مکث کرد.. مکثش در آغوش دانیال کمی طولانی شد. انتظارِعکس العملی از این زنِ اعتصاب کرده نداشتم اما نگرانِ برادر بودم که حال مادرِ دردانه اش، دیوانه اش کند. ولی ورق برگشت.. مادر دستانش به دورِ دانیال زنجیر شد.. بلند گریست و بوسه بارانش کرد. هم خوشحال بودم، هم ناراحت..  خوشحال از زبانِ باز شده اش..  ناراحت از زبان بسته بودنش در تمامِ مدتی که به وجودش احتیاج داشتم.  شاید هم دندانِ طمع از دخترانه هایم کنده بود. چند ساعتی از ملاقات مادر و پسر میگذشت. و جز تکرار گه گاهِ اسم دانیال و بوسیدنش تغییری در این زنِ افسرده رخ نداد. باز هم خیره میشد و حرف نمیزد. زبان میبست و روزه ی سکوت میگرفت. اما وقتی خیالم راحت شد که دانیال برایم توضیح داد از همه چیز به واسطه ی حسام باخبر بوده. مدتی از آن روز میگذشت و دانیال مردانه هایش را خرج خانه میکرد. صبح به محل کار نظامی اش میرفت، و نخبه گی اش در کامپیوتر را صرفِ حفظ خاکِ مملکتش میکرد. و عصرها در خانه با شیطنتها و شوخی هایش علاوه بر من و پروین، حتی مادر را هم به وجد میآورد. با همان جوکهای بی مزه و آواز خواندنهایِ گوش خراشش.. حالا در کنار من، پروینی مهربان و بامزه قرار داشت که دانیال حتی یک ثانیه از سر به سر گذاشتنش غافل نمیشد. چه کسی میگوید نظامی گری، یعنی خشونتِ رضاخانی..؟؟ حسام همیشه میخندید.. و دانیال خوش خنده تر از سابق شده بود اما هنوز هم چیزی از نگرانی ام برایِ حسامِ امیر مهدی نام کم نمیشد. و به لطف تماسهایِ دانیال علاه بر خبرهایِ فاطمه خانم از پسرش، بیشتر از حالِ حسام مطلع میشدم. زمان میدوید و من هر لحظه ترسم بیشتر میشد از جا ماندن در دیدار دوباره ی تنها ناجیِ زندگیم. سرطان چیز کمی نبود که دل خوش به نفس کشیدن باشم. آن روز برعکس همیشه کلافه و عصبی بود. دلیلش را نمیدانستم اما از پرسیدنش هم باک داشتم. پشتِ پنجره ایستاده بودم و قدم زدنهایِ پریشانش در باغ و مکالمه ی پر اضطرابش با گوشی را تماشا میکردم. کنجکاوی، امانم را بریده بود. به سراغش رفتم و دلیل خواستم و او سکوت کردم. دوباره پرسیدم و او از مشکل کاریش گفت اما امکان نداشت، چشمهایِ برادر رسم دروغگویی به جا نمیآورد. باز کنکاش کردم و او با نفسی عمیق و پر آشوب جواب داد (حسام گم شده..) نفسم یخ زد. و او ادامه داد (دو روز هیچ خبری ازش نیست. دارم دیوونه میشم سارا.) یعنی فاطمه خانم میدانست؟ (یعنی چی که گم شد؟؟ معنیش چیه؟) دستی به صورتش کشید (یعنی یا شهید شده.. یا گیر اون حرومزاده هایِ داعشی افتاده.) و من با چشمانی شیشه شده در اشک، از ته دل برایِ شهادتش دعا کردم.. کاش شهید شده باشد... ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_84 انگار او هم مثل مادر حب امیر شیعیان را در دل داشت. از چای نوشید و لبخند
آرزوی مرگ برایِ جوانی که به غارِ مخفوفِ قلبم رسوخ کرده و خفاشهایش را فراری داده بود، سخت تر از مردن، گریبانم را میدرید اما مگر چاره ی دیگری هم وجود داشت؟ مرگ صد شرف داشت به اسارت در دستانِ آن حرامزادگانِ داعش نام.. کسانی که عرق شرم بر پیشانیِ یاجوج و ماجوج نشاندند و مقام استادی به جای آوردند. هر ثانیه که میگذشت پریشانیم هزار برابر میشد و دانیال کلافه طول و عرضِ حیاط را متر میکرد. مدام آن چشمانِ میخ به زمین و لبخندِ مزین شده به ته ریشِ مشکی اش در مقابلِ دیدگانم هجی میشد. اگر دست آن درنده مسلکان افتاده باشد، چه بر سرِ مهربانی اش میآورند..؟ اصلا هنوز سری برایِ آن قامتِ بلند و چهارشانه باقی گذاشته اند؟ هر چه بیشتر فکر میکردم، حالم بدتر و بدتر میشد. تصاویری که از شکنجه ها و کشتار این قوم در اینترنت دیده بودم، لحظه ایی راحتم نمیگذاشتم. تکه تکه کردن ِیک مردِ زنده با اره برقی و التماسها و ضجه هایش. سنگسارِ سرباز سوری از فاصله ی یک قدمی آن هم با قلوه سنگهایی بزرگتر از آجر. زنده زنده آتش زدنِ خلبانِ اردنی در قفسی آهنی. بستنِ مرد عراقی به دو ماشین و حرکت در خلاف جهت. حسام.. قهرمانِ زندگیم در چه حال بود؟ نفس به نفس قلبم فشرده تر میشد. احساس خفگی گلویم را چنگ میزد و من بی سلاح، فقط دعا میکردم. و بیچاره پروین که بی خبر از همه جا، این آشفته حالی را به پایِ شکرآّب شدن بین خواهر و برادریمان میگذاشت و دانیالی تاکید کرده بود که نباید از اصل ماجرا بویی ببرد که اگر بفهمد، گوشهایِ فاطمه خانم پر میشود از گم شدنِ تک فرزندِ به یادگار مانده از همسر شهیدش. باید نفس میگرفتم. فراموش شده ی روزهایِ دیدار برادر، برق شد در وجودم. نماز.. من باید نماز میخواندم. نمازی که شوقِ وجودِ دانیال از حافظه ام محوش کرده بود. بی پناه به سمت حیاط دویدم. دانیال کنارحوض نشسته و با کف دو دست، سرش را قاب گرفته بود. (یادم بده چجوری نماز بخوونم.) با تعجب نگاهم کرد و من بی تامل دستش را کشیدم. وقتی برایِ تلف کردنِ وجود نداشت، دو روز از گم شدنِ حسام در میدان جنگ میگذشت و من باید خدا را به سبک امیر مهدی صدا میزدم. در اتاق ایستادم و چادرِ سفید پروین با آن گلهایِ ریز و آبی رنگش را بر سرم گذاشتم. مهرِ به یادگار مانده از حسام را مقابلم قرار دادم و منتظر به صورتِ بهت زده ی برادر چشم دوختم. سکوت را شکست (منظورت از این مهر اینکه میخوای مثه شیعه ها نماز بخوونی؟) و انگار تعصبی هر چند بندِ انگشتی، از پدر به ارث به برده بود. محکم جواب دادم که آری.. که من شیعه ام و شک ندارم.. که اسلام بی ، اصلا مگر اسلام میشود؟  و در چهره اش دیدم، گره ایی که از ابروانش باز و لبخندی که هر چند کوچک، میخِ لبهاش شد. (فکر نکنم زیاد فرقی وجود داشته باشه. صبر کن الان پروینو صدا میزنم بیاد بهت بگه دقیقا چیکار کنی.) پروین آمد و دانیال تک تک سوالهایم را از او پرسید و من تکرار کردم آیه به آیه، سجده به سجده، قنوت به قنوت، شیعه گی را. آن شب تا اذان صبح، شیعه وار نماز خواندم و عاشقی کردم. اشک ریختم و خنجر به قلب، در اولین مکالمه ی رسمی ام با خدا، شهادت طلب کردم برایِ مردی که حالا به جرات میدانستم ، دچارش شده ام. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞 ابتدای رمان👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/16624
💔 گرچه این شهر هراسان شده از بیماری من پرستارم و عمریست خطر کرده دلم 🇮🇷 طراح: صابر علی نیا مرکز هنرهای تجسمی انقلاب ... 💞 @aah3noghte💞
💔 یادداشت یک شهروند عراقی: او مرتباََ چشم خود را پاک می کرد، چون ما با مواد شیمیایی به آن‌ها آسیب زدیم اما چشمان او برای هر شهید عراقی، اشک می ریخت. دست راست وی به دلیل جنگ ناعادلانه ما علیه ایران معلول بود و او برای گرفتن دست ما و کمک به ما آن‌ را به سوی ما دراز کرد‌... سینه عزیز او نیز تحت تاثیر سوختگی های قدیمی جنگ ما قرار گرفت و او ما را به سینه در آغوش گرفت... پ.ن: چقدر روح بزرگی باید داشته باشی که در برابر بدی دیگران، خوبی کنی... کاش ما هم کمی مثل تو بودیم ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 چنان‌ عید غدیرش‌ دلربا افتاد در عالم که‌ یک‌ هفته‌ جلوتر، می‌روم‌ من خود به‌ قربانش... ☝️ ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 ماجرای شهادت شهید مهدی عزیزی از زبان مادرشهید: مهدی عادت نداشت منزل بماند ولی در بار آخری که می‌خواست به سوریه برود 3 روز در منزل بود روزه گرفته بود و دائما با من صحبت می‌کرد و می‌گفت مادر خدا صبرت بدهد. بعد بحث امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) را مطرح می‌کرد و می‌گفت الان هم مانند آن موقع است که می‌خواهند به حرم حضرت زینب بی‌حرمتی کنند و ما باید برای دفاع از حرم حضرت زینب برویم. می‌گفت شهادت انتخابی است و اتفاقی نیست و آخر به آرزویش رسید. بار آخری که تماس گرفت با من صحبت کرد و بعد از آن با برادرش صحبت کرد و به برادرش وصیت کرد که دستمال اشکی که در کشویش است را به همراه تربت امام حسین(ع) کنار بگذارد و به برادرش گفت هر وقت دلتان گرفت به قطعه 26 بهشت زهرا بیایید. صبح روز بعد از تماس به شهادت رسید. خیلی گمنام کار می‌کرد و دوست نداشت کارش را مطرح کنند و سرانجام به آرزویش رسید و دستمزدش را گرفت. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی💖 مراسم ازدواجمان ساده بود. يك انگشتر عقيق براي ابراهيم خريديم. به قيمت 150 توم
💔 💖 بسیار زیادخواب رضا رو میبینم، طوری‌که از رضا خواستم دیگر به خواب من نیاید، چراکه دلتنگ‌تر می‌شوم. آخرین خواب، چند روز پیش بود. خواب دیدم به همراه یکی از دوستانم بر سر مزار رضا می‌رویم و من می‌بینم قبر رضا به بزرگی خانه کعبه شده است و بلاتشبیه همانند کعبه، چادر سیاهی روی آن کشیده شده است. منقلب شدم. شروع کرم به فریاد کشیدن و دور قبر رضا گشتن. یادم آمده بود، خودم در تماس تلفنی به وی گفتم «رضا هرزمانی‌که برگردی، هفت دور دورت می‌گردم و طوافت می‌کنم.» ناراحت شد. گفت: «کفر نگو» زمانی‌که بازگشت، به شهادت رسیده بود. برحسب تصادف روز تشییع، پیکر رضا را در سطحی بالاتر از زمین قرار داده بودند. همانطور که داشتم تابوت را نگاه می‌کردم، شروع کردم به چرخیدن دور پیکر رضا. با وی نجوا می‌کردم و می‌گفتم: «رضا گفته بودم وقتی بیایی دورت می‌گردم، دیدی؟! الان دارم دورت می‌گردم» راوی:همسرشهید ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🍂دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم وین دردِ نهان سوز نهفتن نتوانم😔❤️ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ضربه اساسی سربازان گمنام به گروه تروریستی مستقر در آمریکا وزیر اطلاعات : "جمشید شارمهد" سرکرده گروه تروریستی "تندر" یا "انجمن پادشاهی ایران" مستقر در آمریکا که از آنجا عملیات مسلحانه و خرابکارانه در ایران را هدایت می کرد در پی عملیاتی پیچیده ، دستگیر شده و اکنون در دستان سربازان گمنام قرار دارد. شارمهد در سال ٨٧ عملیات انفجار در حسینیه سیدالشهدای شیراز را طراحی و هدایت کرد. بمب گذاری در حرم امام راحل در سال ٨٨ و انفجار مقابل خانه امام جمعه نهاوند از دیگر خرابکاری های این گروه است. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 ضربه اساسی سربازان گمنام به گروه تروریستی مستقر در آمریکا وزیر اطلاعات : "جمشید شارمهد" سرکرده
💔 ‏تندر هم شد اسم؟😏 گروه تروریستی تشکیل میدید حداقل یه اسم خفن و خوف ناک انتخاب کنید بترسیم مثل حسن روحانی یا اسحاق جهانگیری یا حتی آملی لاریجانی ... تندر چیه آخه! 😐😏 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 همیشه را در جیبش داشت و روزی ۵ یا ۶ بار قرآن تلاوت می‌کرد شهریور همان سالی که عقد کردیم، خیلی به من اصرار کرد که مثل خودش قرآن را حفظ کنم. من سعی خودم را کردم و چند جزء حفظ کردم. خودش با اینکه سرش خیلی شلوغ بود، اما حتماً قرآن را حفظ می‌کرد. . اگر یک روز وقتش به بطالت می‌گذشت، خیلی ناراحت می شد و عمیقاً غصه می‌خورد که چرا آن روز را درست استفاده نکرده است.  تمام ماه رجب و شعبان را می‌گرفت. وقتی را می‌شنید فورا به نماز می‌ایستاد و می‌گفت برای رفع مشکلات کافی است، دو رکعت نماز بخوانی. ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 بعضیام هستن بجا اینکہ بگن من دلم میخواد، من دوست دارم ! میگن : خدا دلش میخواد ... خدا دلش نمیخواد ... خدا دوست داره اینجوری ... اینجوری خدا دوست نداره ها ..! - اینا دقیقا همون کساییَن که خدا میشہ خریدارشون، میشن مثل ... 💞 @aah3noghte💞
💔 💞 بار خدایا ❤️ 🌿از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که از مردم مخفی است، اما از تو پنهان نیست😔 ✨پس از تو خواستم که بگذری و تو گذشتی.🙏 آنگاه بار دیگر آنرا انجام دادم و آنرا هم بر من پوشاندی😭 پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!🤲🌼 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 «تَعْلَمُ مَا فِی نَفْسِی وَ تَخْبُرُ حَاجَتِی وَ تَعْرِفُ ضَمِیرِے» بين‌همه‌ۍدل‌نگرانۍوآشوب‌هاۍزندگۍ دلم‌خوش‌استـــ ڪه‌ازحالم‌باخبرے ... 💞 @aah3noghte💞
💔 مٽݪ یڪ مردھ ڪه یڪ مرتبھ جآن میگیرد دلم از بردن نآمٺ، ھیجان میگیرد قلبم از کار کھ افتاد بھ من شوک ندهید اسم ارباب بیآید، ضربانم میگیرد... 💔 ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_بیستم اسمش آرشیدا بود. دختر دایی زینب بود. ز
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) کرمانی بود ، اما جهانی کار می کرد. گاهی هم به سری می زد. یک بار که برای امری آمده بود، وارد کوچه ای شدند.یکی از دوستان به حاجی گفت: _ این جا،خانهٔ یک است! فرصت دارید سری بزنید؟ نگاه حاجی کشیده شد تا رد دست دوستمان! پا برهنه راه گرفت سمت خانه ! 💚بعضی ها مثل سپرند! مثل حریم حفاظتی! محافظند! محافظ حریم من و شما، میهن و شما، خاک و آبروی من وشما! سپرند برای بلاهایی که بر من وشما می بارد! این ها اولیا خدایند بر روی زمین خاکی! عزیز کرده های پروردگار! نگاه خدا دنبال عزیزانش است و برکت و رحمت الهی در جوار است! شهدا🌷 محافظ حریم وطن و فرزندان میهنند. باید هم به احترامشان کفش از پای درآورد. دیدار از خانواده های ،قدردانی کوچکی است از کار بزرگ آن ها! ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ۱۳۰۹؛میرزای شیرازی در نهضت تنباکو به انگلیس سیلی میزند! ۱۳۲۷؛شیخ فضل‌الله بدست اعضای لژ فراماسونری بیداری ایرانیان محاکمه و اعدام می‌شود! یعنی کمتر از ۲۰سال بعد،انگلیس با اعدام شیخ از ایران انتقام گرفت! ♦️امروز هم علت کینه دشمن از روحانیت استقلال ایران است ولی؛توان انتقام ندارد. 👤 علیرضا گرائی ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🥀وقتی خواستی یه معشوق واسه قلبت انتخاب کنی حواستو خوب جمع کن چون....👇 اگه معشوق شما بهشتی باشه حتما شما رو هم بهشتی میکنه....و اگه خدایی ناکرده جهنمی باشه شما رو هم جهنمی میکنه👍🌼 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 ای که در بدرقه ات اشک خدا جریان داشت کاش بازم غزل ماندن مان امکان  داشت دل من پشت سرت کاسه آبی شد و ریخت  آخرین لحظه نگاهت چه قدر تاوان داشت  لحظه ی بدرقه آن بغض که آمد به میان  حرفها داشت ولی از همگان پنهان داشت  چه مگر جای نهادی بدل یوسف خویش ؟ که هنوزم بدل و جان هوس کنعان داشت گر چه دل دور شد از صحنه  چشمت اما باز هم چشم  دلم در عقبت جریان داشت  ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_85 آرزوی مرگ برایِ جوانی که به غارِ مخفوفِ قلبم رسوخ کرده و خفاشهایش را فرار
صدای الله اکبر که از گلدسته ی مسجد، نرم به پنجره ی اتاقم انگشت کوبید، دانیال با گامهایی تند وارد شد و گوشی به دست کنارِ سجاده ام نشست. رنگِ پریده اش، درد و تهوع را ناجوانمردانه سیل کرد در تارو پودِ وجودم. بی وزن شدم و خیره، گوش سپردم به خبری از شهادت و یا... اسارات. و دانیال نفسش رابا صدا بیرون داد. (پیدا شد. دیوونه ی بی عقل پیدا شد.) پس شهادت، نجاتش داد. تبسم، صورتِ برادرم را درگیر کرد (سالمه.. و جز چندتا زخم سطحی، گرسنگی و تشنگی، هیچ مشکلی نداره.) گیج و حیران، زبان به کام چسبیده جملاتش را چند بار از دروازه ی شنواییم گذراندم. درست شنیده بودم؟؟ حسام زنده بود؟ خدا بیشتر از انتظار در حقم خدایی کرده بود. دانیال گفت که در تماس تلفنی با یکی از دوستان، برایش توضیح داده اند که حسام دو روز قبل برایِ انجام ماموریت وارد منطقه ایی میشود که با پیشروی داعش تحت محاصره ی آنها قرار میگیرد و او وقتی از شرایطش آگاه میشود، خود را به امید نجات در خرابه ها مخفی میکند که خوشبختانه، نیروهایِ خودی دوباره منطقه را پس میگیرند و حسام نجات پیدا میکند و فعلا به دلیل ضعف، بستریست. من اشک دواندم در کاسه ی چشمانم از فرطِ ذوق. پس میتوانستم رویِ دوباره دیدنش حساب باز کنم. سر به سجده در اوج شرم زده گی، خدا را شکر کردم. این مرد تمامِ ناهنجاریِ زندگیم را تبدیل به هنجار کرد و من تجربه کردم همه ی اولین هایِ دنیایِ اسلامی ام را با او. قرانی که صدایش بود. حجابی که به احترامش بود. نمازی که نذر شهادت بود. او مرد تمامِ ناتمامی هایم بود. و عاشقی جز این هم هست؟ چقدر خدا را شکر کردم که مادرِ فاطمه نامش، چیزی متوجه نشد و حسام، بی سرو صدا، جان سالم به در برد. مدت کوتاهی از آن جریان گذشت و منِ تازه نماز خوان، جرعه جرعه عشق مینوشیدم و سجده سجده حظ میبرم از مهری که نه "به" آن، بلکه  "روی" اش تمرینِ بندگی میکردم. مُهری که امیرمهدی، دست و دلبازانه هدیه داد و من غنیمت گرفتمش از دالانِ تنهایی هایم.  روزها دوید و فاطمه خانم لحظه شماری کرد دیدار پسرش را. روزها لِی لِی کرد و دانیال خبر آورد بازگشتِ حسامِ شوالیه شده در مردمکِ خاطراتم را. و چقدر هوای زمستان، گرم میشود وقتی که آن مرد در شهر قدم بزند. دیگر میدانستم که حسام به خانه برگشته و گواهش تماسهایِ تلفنی دانیال و تاخیر چند روزه ی فاطمه خانم برایِ سر زدن به پروین و مادر بود. حالا بهار، سراغی هم از من گرفته بود و چشمک میزد ابروهای کم رنگ و تارهای به سانت نرسیده ی سرم، در آینه هایِ اتراق کرده در گوشه ی اتاقم. کاش حسام برایِ دیدنِ برادرم به خانه مان میآمد و دیده تازه میکردم. هر روز منتظر بودم و خبری از قدمهایش نمیرسید و من خجالت میکشیدم از این همه انتظار. نمیدانم چقدر گذشت که باز فاطمه خانم به سبک خندان گذشته، پا به حریم مان گذاشت و من برق آمدنِ جگرگوشه را در چشمانش دیدم و چقدر حق داشت این همه خوشحالی را. اما باز هم خبری از پسرش در مرز چهاردیواریمان نبود. چقدر این مرد بی عاطفه گی داشت. یعنی دلتنگ پروین نمیشد؟  شاید باز هم باید دانیال دور میشد تا احساس مردانه گی و غیرتش قلمبه شود محضِ سر زدن، خرید و انجام بعضی کارها. کلافه گی از بودن و ندیدنش چنگ میشد بر پیکره ی روحم. روحی که خطی بر آن، تیغ میکشید بر دیواره ی معده ی سرطان زده ام. حال خوشی نداشتم. جسم و روحم یک جا درد میکرد. واقعا چه میخواستم؟ بودنی همیشگی در کنارِ تک جوانمردِ ساعات بی کسیم؟ در آینه به صورتِ گچی ام زل زدم. باید مردانه با خودم حرف میزدم و سنگهایم را وا میکندم. دل بستنی دخترانه به مردی از جنس جنگ، عقلانی بود. اما.. امایی بزرگ این وسط تاب میخورد. و آن اینکه، اما برایِ من نه..  منی که گذشته ام محو میشد در حبابی از لجن و حالم خلاصه میشد به نفسهایی که با حسرت میکشیدمش برایِ یک لحظه زندگیِ بیشتر که مبادا اصراف شود. این بود شرایط واقعیِ من که انگار باورش را فراموش کرده بودم. و حسامی که جوان بود.. سالم بود.. مذهبی و متدین بود.. و منِ ثانیه شماری برایِ مرگ را ندیده بودم..  اصلا حزب اللهی جماعت را چه به دوست داشتن..‼️ خیلی هنر به خرج دهند، عاشقی دختری از منویِ انتخابیِ مادرشان میشوند  آنهم بعد از عقد رسمی. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞 ابتدای رمان👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/16624
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_86 صدای الله اکبر که از گلدسته ی مسجد، نرم به پنجره ی اتاقم انگشت کوبید، دان
دیگر میدانستم چند چند هستم و باید بی خیال شوم خیالات خام دخترانه ام را.  (و چقدر سخت بود و ناممکن) جمله ایی که هرشب اعترافش میکردم رویِ سجاده و هنگام خواب. دل بستن به حسام، دردش کشنده تر از سرطان، شیره ی هستی ام میمکید و من گاهی میخندیدم به علاقه ایی که روزی انتقام و تنفرِ بود درگذشته ام. مدتی گذشت و من سرگرم میکردم قلبم را به شوخی های دانیال و مطالعات مذهبیم. تا اینکه یک روز ظهر، قبل از آمدنِ دانیال، فاطمه خانم به خانه مان آمد.  اما این بار کمی با دفعات قبل فرق داشت. نمیدانم خوشحال.. نگران.. عصبی.. هر چه که بود آن زنِ روزهایِ پیشین را یاد آور نمیشد. به اتاقم آمد و خواست تا کمی صحبت کند و من جز تکان دادنِ سر و تک کلماتی کوتاه؛ جوابی برایِ برقراری ارتباط در آستین نداشتم. در را بست و کنارم رویِ تخت نشست. کمی مِن مِن.. کمی مکث.. کمی مقدمه چینی.. و سر آخر گفتن جملاتی که لرزه به تنم انداخت.  جملاتی از جنسِ علاقه ی پسرش امیر مهدی به دختری تازه مسلمان که اتفاقا سرطان معده هم دارد... جملاتی در باب ستایش این دخترِ سارا نام، که بیشتر شیبه التماس برایِ "نه" گفتن به پسرِ یک دنده و بی فکرش است.. جملاتی از درخواستی محض ناامید کردنِ حسام، که تک فرزند است.. که عروس، بیمار است.. که عمر دستِ خداست اما عقل را حاکم کرده که پسر، داغ و نابیناست. که بگذرم.. و کاش میدانست که اگر نبضی میزند به عشقِ همین یگانه پسر است.. و من در اوجِ پریشانی و حق دادن به این مادرِ دلخسته، در دلم چلچراغ منور کردم که مرا خواسته.. هر چند نرسیدن سرانجامش باشد... آن روز زن از اجازه برایِ خواستگاری گفت.. از علاقه پسر و بیماریِ پیشرفته و لاعلاجِ من گفت.. از آروزها و ترسهایش، از شرمندگی و خجالتش در مقابل من گفت. و من حق دادم.. با جان و دل درکش کردم.. چون امیر مهدی حیف بود... و در آخر گفت : (تو رو به جد امیرمهدی از دستم ناراحت نشو. حلالم کن.. من بدجنس و موزی نیستم. به خدا فقط مادرم... همین! اوایل که از شما میگفت متوجه شدم که حالت بیانش عادی و مثه همیشه نیست ولی جدی نمیگرفتم. تا اینکه وقتی از سوریه اومد پاشو کرد تو یه کفش که برو سارا خانوم رو برام خواستگاری کن .. دیروز با برادرتون واسه مجلس خواستگاری صحبت کرده. آقا دانیالم گفته که من باهاتون صحبت کنم که اگه رضایت دادین، بیایم واسه خواستگاری رسمی.. میدونم نمیتونی فارسی حرف بزنی اما در حد بله و نه که میتونی جوابمو بدی.) صورتش از فرط نگرانی، جیغ میکشید و چقدر این دلشوره اش را درک میکردم.  منطقی حرف زد و من باید منطقی جوابش را میدادم. مادر ایرانی بود و طبق عادت، بی قرار. و من با لبخندی تلخ انتخاب کردم..  (نه .. ) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست ... 💞 @aah3noghte💞 ابتدای رمان👇👇 https://eitaa.com/aah3noghte/16624