eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 "هادے" اگر تویے ڪه‎ڪسے گُم نمےشود..! (علیه السلام)🥀 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 🤲🏻 هر چی بیشتر اهل شکر باشی زندگی چیزای بیشتری واسه تشکر کردن بهت میده امتحان کنین! ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ‏أم بعد حبي اياك تبعدني؟ پس از عشقم به تو، از خودت دورم میکنی؟ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 که می آید.... می خواهد بگوید بنده ام بیا! هر کار کرده ای هر طور بوده ای حالا بیا بگذار تمام شود این کابوس دوری این کابوس درجا زدن بیراهه رفتن بنده ام! برای رسیدن به ماه مغفرتم در خودت را شستشو بده و تطهیر کن ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شخصی به نزد آیت الله شاه آبادی ، استاد حضرت امام آمد و گفت: _من از لذت نمی‌برم😞 ، به برخی از گناهان هم دارم، آیا هست که.....📖 آیت الله شاه آبادی بلافاصله گفت: _شما گوش میکنی؟🤔🎶 طرف یکباره جا خورد و حرف ایشان را تائید کرد.😑➖ آیت الله شاه آبادی فرمودند: _ذکر لازم نیست، موسیقی حرام را ترک کنید😊🍃 صدای حرام انسان را به گناه علاقمند و در نتیجه از نماز، دور و بی علاقه کرده و راه حضور شیطان را فراهم میکند.💔 ... 💞 @aah3noghte💞
💔 باز شده‌ست رو به ما از کَرمت، هزار در... برکت زندگی ما از حرم تو می‌رسد ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت135 نگاهی به
💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  


جوان راه می‌افتد. می‌گویم:
- موتورت چی؟

- اشکال نداره. بعد میام برش می‌دارم.

شرمنده‌اش می‌شوم.
هم یک ساعت در خیابان‌ها چرخاندمش، خفتش کرده‌ام و حسابی گلویش را فشرده‌ام😅، الان هم دارد من را می‌رساند به بیمارستان و موتورش را در پمپ بنزین رها کرده.

به جلوی بیمارستان که می‌رسیم، می‌گویم:
- فقط، یادت باشه کسی جریان خونریزی و بیمارستان رو نفهمه. هیچ‌کس؛ باشه؟

- چشم آقا.

- انقدر به من نگو آقا. بگو عباس.

- چشم آقا... یعنی ببخشید... چشم عباس آقا.

می‌خندم و پیاده می‌شوم.

پشت سرم که راه می‌افتد و وارد بخش اورژانس می‌شود، دوزاری‌ام می‌افتد که به این راحتی‌ها نمی‌شود دَکَش کرد.

پانسمان زخم را که عوض می‌کنم و توصیه‌های رگباری پزشک را می‌شنوم، از بیمارستان بیرون می‌زنیم.

به کمیل می‌گویم برود اداره. می‌خواهم با حاج رسول صحبت کنم.
با توپ پر می‌رسم به دفتر حاج رسول.

قبل از این که در باز بشود، نفس عمیقی می‌کشم که بر خودم و اعصابم و جملاتم مسلط باشم.

سینه‌ام هنوز تیر می‌کشد.

- سلام حاجی.

حاج رسول نشسته است پشت میز و روی کاغذِ مقابلش چیزی می‌نویسد.

من را که می‌بیند، از بالای شیشه‌های عینکش نگاهم می‌کند.

خودکاری که در دستش بود متوقف می‌شود و آن را می‌گذارد روی زمین:
- سلام عباس جان!

زیادی مهربان شده؛ انقدر که حتی گوشه لبش هم به نشانه لبخند کمی بالا می‌آید.

حتما می‌خواهد جریان محافظ را از دلم دربیاورد.

بی‌مقدمه می‌روم سر اصل مطلب:
- حاجی، چرا قضیه رو جدی گرفتی؟ هیچ مدرکی دال بر ترور نداریم. حتماً پرستاره با شوهرش دعواش شده بوده، اشتباهی مسکن زیاد ریخته توی سرم.

- چرا مثل آدمای معمولی حرف می‌زنی؟ خیر سرت مامور امنیتی هستی! باید...

- بعله می‌دونم، باید به همه چیز شک داشته باشم، باید محطاط باشم... همه اینا رو می‌دونم... ولی حاجی، اگه از ترس مُردن بشینم توی خونه که نمی‌شه!

حاج رسول از پشت میزش بلند می‌شود و میز را دور می‌زند: 
- عباس جان! برای تربیت یه نیرو مثل تو، کلی بیت‌المال هزینه شده. ما الان کمبود نیرو داریم. می‌دونی چقدر شرایط الان نسبت به سال‌های قبل خاص‌تر و پیچیده‌تر شده. پس قبول کن برامون مهم باشه جون نیروهامون رو حفظ کنیم. نیروی انسانی رو به این راحتی نمی‌شه پرورش داد.

- همه حرفاتون درست؛ ولی دارم می‌گم دست و پام رو نبندین. با این وضع حفاظت، دیر یا زود خانواده‌م می‌فهمن. نگران می‌شن.

به میزش تکیه می‌دهد و از فلاسک، برای خودش و خودم چای می‌ریزد:
- مگه کمیل کار اشتباهی کرده؟

آرام با کف دست به پیشانی‌ام می‌زنم:
- کار اشتباه؟ حاجی این بنده خدا اصلا تعقیب مراقبت بلد نیست! من راحت گیرش انداختم. این نیروهای جدید رو کی آموزش داده؟

لبخند حاج رسول کمی پررنگ می‌شود:
- می‌دونم... بالاخره تازه‌کاره، نمی‌شه خیلی ازش انتظار داشت. عمداً گذاشتمش کنار تو که ازت کار یاد بگیره. باهاش راه بیا. اذیتش هم نکن. باشه؟

دستم را می‌برم میان موهایم و نفسم را بیرون می‌دهم: 
- باشه؛ ولی حاجی من این‌طوری نمی‌تونم کار کنم. تو رو خدا بهش بگید توی دست و پای من نیاد.

- باشه، انقدر حرص نخور. بجاش چایی بخور.

و فنجان چای را می‌گذارد مقابلم. می‌گوید:
- جدای از همه اینا، حواست رو بیشتر جمع کن؛ مخصوصاً توی سوریه. چون فکر می‌کنم قضیه ترورت جدی باشه.

فنجان را میان دستانم می‌گیرم به و بخاری که از سطح چای بلند می‌شود خیره می‌شوم:
- چرا اینو می‌گید؟ امکان نداره من لو رفته باشم.

- امکان نداره لو رفته باشی، مگر از جایی که فکرشو نمی‌کنیم. دارم شخصاً بررسی می‌کنم.

*
چند بار زنگ می‌زنم؛ اما کسی در را باز نمی‌کند.

نگران می‌شوم؛ با خانواده پرجمعیتی که داریم، کم‌تر پیش می‌آید خانه‌مان خالی بشود.

دوباره دستم را روی زنگ فشار می‌دهم. صدای زنگ خانه‌مان در سکوت کوچه می‌پیچد.

نگاهی به سر و ته کوچه تاریک می‌اندازم. کمیل را ردش کردم که برود و حالا هیچ‌کس در کوچه نیست.

چرا کسی در را باز نمی‌کند؟

چند بار با کف دست به در می‌کوبم؛ باز هم صدای ناله‌های در آهنی در کوچه تاریک می‌پیچد.

خیال نگران‌کننده‌ای در ذهنم پررنگ می‌شود؛ نکند پدر حالش بد شده باشد و او را رسانده باشند به بیمارستان؟

نکند... نکند... نکند...😱

مادر همین یک ساعت پیش زنگ زد و خبر گرفت از زمان آمدنم؛ یعنی در این یک ساعت چه اتفاقی افتاده؟


...
...



💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 جوادِ ۳۰ ساله با نوجوان ۱۶ ـ۱۷ ساله رفیق میشد تا بیاوردش توی راه برایش وقت می‌گذاشت ... ✍ تا وق
💔 فهمیده بود با می‌تواند روی خیلی ها اثر بگذارد. احساس مسئولیتی که در مقابل بقیه داشت، خیلی عجیب بود انگار همه این آدم های به ظاهر ، از نزدیکانش بودند. ”مثل یک برایشان ...“ ✍ برای همین هم بود که تا شد خیلی ها حس کردند شده اند...🥀 قسمت هایی از کتاب زیبای ... 💞 @aah3noghte💞
💔 إِنّي أَخافُ عَلَيكُم عَذابَ يَومٍ عَظيمٍ. نگران‌تونم... خودتونو جهنمی نکنید. . ... 💕 @aah3noghte💕
💔 سلام...صبح تون بخیر
شهید شو 🌷
💔 طبعی که نپرداخت به نام تو تلف شد بر خاک نوشتند علی؛ دُرِّ نجف شد السَّلامُ عَليکَ يا اَميرالمؤ
💔 تا به جانم بنشیند همهٔ عمر، شعف مےزنم تیر دلم را به بلندای ِ هدف تا که جنسش متحول شود از مس به طلا مےشوم خیره به سرتاسرِ ایوان نجف! السَّلامُ عَليکَ يا اَميرالمؤمنين علي ابن ابى طالِب عليه السلام. السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا سلام اللّه عَليها. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 روحش شاد که مےگفت: ما به اینجا نیامده ایم تا روی هر تپه ای بکنیم و خودمان را با زدن چهار تا مشغول کنیم! آمده ایم تا نَفَس را ببریم؛ قیمتش را هم با مان مےدهیم... حالا باید گفت: ما اینجا جمع نشده ایم که تعداد اعضای و یا از مطالب به هر نحوی برای‌مان مهم شود! . ما آمده ایم خود را ؛ تا نفس شبهه و دروغ و ابتذال و گناه دشمنان را ببریم... را به گوش عالم برسانیم... از کانال های مجازی به کانال وصل شویم... باشیم باشیم، اگر به خودمان آمدیم و دیدیم، مشغول رد و بدل کردن شعر در وصف چشم و ابروی شهدا شده ایم و اسمش را گذاشته ایم کار فرهنگی و ثواب!!! اول خجالت بکشیم و بعد تکانی به خودمان بدهیم. را به اهل درد و رنج مےدهند. بازی با الفاظ کسی را شهید نکرده‼️ خیره شدن به عکس، مقدمه ی ارتباط و تحوله، مانع نباید بشه... شهدا دنبال کف روی آب نبودند...فرصت، اندک است... باید بلند شویم و کاری کنیم... ، رزمنده ی خودساخته ی متخصص و متعهد میخواهد.💪 رفقا بیاین با هم قرار بگذاریم، کار عملی انجام بدیم، اگه دلسوخته و راه و رسم و همه رو دعوت کن باید کاری کنیم، حتی شده یک نفر از مسیر دشمن بیاد جبهه حق. یارگیری واسه انقلاب اسلامی تا پای . ان شالله ... 💞 @aah3noghte💞
🤲🏻 هر روز با خودت تکرار کن: «حال من عالیه و غرق در شور و نشاط هستم چون خدا همیشه با منه و هرچی نیاز داشته باشم رو به من میده» شکر کن به خاطر همه چیزایی که قراره بهت داده بشه🪴
💔 آرامش‌ عمیــق‌ و واقعی‌ در این‌ است که‌ درباره‌ی‌ گذشته‌ و آینـــده‌ات، بارها ‌با خدا ‌حرف ‌بزنــی ‌و مناجات‌ کنی؛ آنگاه ‌این‌ خـــداست‌ ‌که‌ به‌ تو‌ آرامش‌ می‌دهد و تورا‌ نوازش‌ مــی‌کند..¦ -استاد‌پناهیان🍃 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ✍علامه حسن زاده آملی: 🔸آداب سير و سلوك اول : قرآن دوم : دائم الوضو بودن سوم : پرهيز از پرخورى چهارم : اجتناب از پرحرفى پنجم : محاسبه ششم : مراقبه هفتم : ادب مع الله هشتم : عزلت نهم : نماز شب دهم : تفكر يازدهم : ياد خدا دوازدهم : رياضت و تهذيب سيزدهم : همت چهاردهم : توبه 📚صراط سلوك علامه حسن زاده ... 💞 @aah3noghte💞
💔 شهید حاج قاسم سلیمانی: کشوری با نجابت‌تر، صلح‌طلب‌تر و مدارا کننده تر از ایران اسلامی با همسایگان نداریم و این کشور برای هیچ یک از همسایگان خود گزند عملی و حرفی نداشته است و با وجود آن که دنیا، دنیایی پر از ظلم است، جمهوری اسلامی در هیچ کجا تعرضی نداشته است... ... 💞 @aah3noghte💞
💔‌ آخرین جلسه هماهنگی فرماندهان در دهلاویه برقرار بود. حاج همت خواسته بود که ابراهیم هم بیاید و دعای توسل را بخواند. جلسه برقرار شد. بسیاری از بسیجی ها به همراه فرماندهان آمده بودند و در بیرون از مجلس حضور داشتند. ساعتی بعد شام آوردند. ظروف نان و کباب وارد مجلس شد و به بسیجی ها نان و سیب زمینی دادند. حاج حسین می گوید وقتی سوار ماشین شدیم که برگردیم، یک بسته به ابراهیم دادم و گفتم برایت نان و کباب آورده ام.. ابراهیم بسته را گرفت و همانطور که پشت فرمان نشسته بود بسته را به بیرون پرت کرد و گفت: من با بسیجی ها نان و سیب زمینی خوردم. بگذار این غذا را حیوانات بیابان بخورند.. لحظه ای بعد گفت: تمام ما بسیجی هستیم، وای به روزی که غذای بسیجی و فرمانده تفاوت داشته باشد. آن موقع کار مشکل می شود.. 📚سلام برابراهیم ۲ ... 💞 @aah3noghte💞
💔 تاب دلتنگی ندارد.. آنکه، مجنون مےشود.. عمه جان! دلتنگـــــ زیارتیم ... 💞 @aah3noghte💞
💔 •※• خدایا برایم ننگ است که شهادت همرزمانم را ببینم و به مرگ طبیعی بمیرم..😔 [شهیدی که با ایشان خواندند.] ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت136 جوان راه
`💔

  
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



خیال نگران‌کننده‌ای در ذهنم پررنگ می‌شود؛ نکند پدر حالش بد شده باشد و او را رسانده باشند به بیمارستان؟

نکند... نکند... نکند...😱

مادر همین یک ساعت پیش زنگ زد و خبر گرفت از زمان آمدنم؛ یعنی در این یک ساعت چه اتفاقی افتاده؟

دست می‌برم داخل جیبم تا کلیدم را بیرون بیاورم؛ اما یادم می‌افتد کلید ندارم.

لبم را می‌گزم و بعد، دوباره نگاهی به کوچه خلوت و می‌اندازم. کسی نیست.

دیوار خانه را برانداز می‌کنم و چند قدم عقب می‌روم و خیز می‌گیرم.
زیر لب بسم‌الله می‌گویم و می‌دوم. با یک پرش سریع، دستانم را می‌اندازم لبه دیوار خانه و خودم را بالا می‌کشم. 

فشار و درد شدید دنده‌ها و زخم سینه‌ام را نادیده می‌گیرم و روی دیوار می‌نشینم.

چراغ‌های خانه خاموش است.  تندتر می‌زند و تمام احتمالات ترسناک در ذهنم ردیف می‌شوند.

قبل از این که کسی ببیندم، از روی دیوار به حیاط می‌پرم و دستانم را به هم می‌کوبم که خاکش را بتکانم.

با احتیاط به سمت اتاق‌ها قدم برمی‌دارم. حس این که در خانه خودم، چه چیزی یا چه کسی انتظارم را می‌کشد، عرق را می‌نشاند روی پیشانی‌ام.

این با همه موقعیت‌های دلهره‌آوری که قبلا تجربه کرده بودم فرق دارد؛ حالا خطر آمده است داخل خانه‌ام و نزدیک خانواده‌ام.😨

کاش  بودم. شاید هم اشتباه کردم که وارد خانه شدم...
هیچ صدایی از داخل خانه نمی‌شنوم.

با کوچک‌ترین صدایی به عقب برمی‌گردم و اطرافم را نگاه می‌کنم؛ حتی با صدای تکان خوردن برگ درختان حیاط در نسیم ملایم شب.

در دل قسم می‌خورم گردن کسی که آرامش خانواده‌ام را بهم زده را بشکنم؛ در اولین نگاه و در اولین حرکت.😠

پله‌های ایوان را طوری بالا می‌روم که صدای پایم بلند نشود.
در اتاق نیمه‌باز است و کفش‌های همه اعضای خانواده، در جاکفشی چیده شده.

این یعنی کسی از خانه بیرون نرفته... پس...😱😱

چیزی به سینه‌ام چنگ می‌اندازد.

کفش‌هایم را از پا در می‌آورم و بدون این که درِ نیمه‌باز را هل دهم، وارد خانه می‌شوم.

داخل خانه تاریک‌تر از حیاط است؛ انقدر که تا چند لحظه چشمانم اصلا جایی را نمی‌بیند.

هنوز چشمانم به تاریکی عادت نکرده است که نور شدیدی می‌زند به صورتم...😱

صدای کف و سوت من را از جا می‌پراند و برف شادی می‌ریزد روی سرم.

کمی طول می‌کشد تا آن‌چه می‌بینم و آن‌چه می‌شنوم را بفهمم.

- تولد، تولد، تولدت مبارک...🎊🎉

چند لحظه هاج و واج سر جایم می‌ایستم؛ چه فکرها که نکردم!😳

خنده‌ام می‌گیرد از این نگاه امنیتی که همیشه و همه‌جا همراهم است.

خواهرم برف شادی روی سرم اسپری می‌کند و بقیه دست می‌زنند.
مگر تولدم بود؟
امروز چندم ماه است؟
اصلا تولد من چه روزی بود و کدام ماه؟
هیچ‌کدام یادم نیست.

مادر دست‌زنان جلو می‌آید و دست می‌اندازد دور گردنم. 

صورتم را می‌بوسد و در گوشم می‌گوید:
- تولدت مبارک مادر. الهی دورت بگردم.

- راضی به زحمتتون نبودم مامان! دستتون درد نکنه.

مادر دستم را می‌گیرد و می‌نشاند پشت میز عسلی مقابل مبل؛ جایی که یک کیک بزرگ خانگی روی آن گذاشته‌اند. 

نگرانیِ چند لحظه پیش یادم می‌رود.

از چشمان خواهر و برادرهایم دلتنگی می‌بارد و طوری دورم را گرفته‌اند که انگار می‌ترسند از دستشان فرار کنم.

احساس شرمندگی می‌کنم از این که نتوانسته‌ام برادر بزرگ‌تر خوبی باشم برایشان.

با وجود تمام خوشحالی امشب، جای خالی مطهره بدجور توی ذوقم می‌زند.

تا احکام و آداب مراسم تولد را به‌جا بیاورند و هدیه‌ها باز بشوند و کیک را با ناشی‌گری برش بزنم و حین کیک و چای و میوه خوردن، توی سر و کله هم بزنیم، ساعت یازده شب می‌شود.

دوتا خواهرهایم دستم را می‌گیرند و می‌کشانند تا آشپزخانه. 

یک نفرشان پیش‌بند صورتی مادر را دور کمرم می‌بندد و دیگری، دسته دسته ظرف‌های کثیف را می‌گذارد داخل سینک.

با چشمان گرد نگاهشان می‌کنم:
- چکار دارین می‌کنین؟

خواهرم گره پیش‌بند را محکم می‌کند و می‌گوید:
- به عنوان آخرین هدیه تولدت باید ظرف‌ها رو بشوری!

و روی پنجه پایش بلند می‌شود و گردنم را می‌بوسد.

بعد هردو غش‌غش به قیافه من با پیش‌بند صورتی می‌خندند و وقتی می‌بینند دستم را زیر شیر آب گرفته‌ام که خیس‌شان کنم، از خنده ریسه می‌روند و فرار می‌کنند.

***
‼️ هشتم: بی‌شهادت مرگ با خسران چه فرقی می‌کند؟


جنگیدن سخت است؛ فرقی نمی‌کند در چه موقعیتی.
جنگ شهری سختی خودش را دارد، جنگ در کوهستان و جنگل هم سختی خودش را؛

اما جنگیدن در بیابانی صاف و بدون جان‌پناه، فقط کار آدم‌های دیوانه است.

...
...



💞 @aah3noghte💞
💔 ‍ فرمانده ای بود که با چند تا از نیروهایش برای شناسایی مےروند و به دست داعشےها اسیر مےشوند آنها هم اول دوپای او را مےبُرند بعد دو دست... و آخر سرش را ... و با سر مطهر شهید ، بازی مےکنند تا بےاحترامی کرده باشند لا یوم کیومک یا اباعبدلله😔 ... 💞 @aah3noghte💞