eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 دعای روز اول ماه مبارک رمضان ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ‼️ توماه‌رمضون‌بااینڪه‌قرآن‌خوندن‌ ثوابش‌خیلیه ولی‌قرآن‌صرفا‌براےخوندن‌نیست! براےفهمیدنہ ...(: ... 💕 @aah3noghte💕
خیلی قشنگه💛🍭💔 مخصوصا برای دخترااااااااااا🧕🏻 لطفا بخووووووووونید😍🙏🏻 داداشم منو دید تو خیابون..🛣️ با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام..😠 خیلی ترسیده بودم..😰 الان میاد حسابی منو تنبیه میکنه..😨 نزدیک غروب رسید..🌅 وضو گرفت دو رکعت نماز خوند🧎🏻 بعد از نماز گفت بیا اینجا😊 خیلی ترسیده بودم😨 گفت آبجی بشین🙂 نشستم😥 بی مقدمه شروع کرد یه روضه از خانوم حضرت زهرا خوند حسابی گریه کرد منم گریه ام گرفت😭 بعد گفت آبجی میدونی بی بی چرا روشو از مولا میپوشوند از شرم اینکه علی یدفعه دق نکنه😔 آخه غیرت الله🤲🏻 میدونی بی بی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته!🥺 میدونی چرا امام حسن زود پیر شد...؟😞 بخاطر اینکه تو کوچه بود و نتونست کاری برا ناموسش کنه😔💔 آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی😟 تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش🧕🏻 یدفعه ناخداگاه نره عقب و یه تار موت بیفته بیرون👩🏻 من نمیتونم فردای قیامت جواب خانوم حضرت زهرا رو بدم 😢󾍀 سرو پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن.. 😭😭 اومد سرم رو بوسید و گفت آبجی قسمت میدم بعد از من مواظب چادرت باشی🥰 از برخوردش خیلی تعجب کردم..😳🥰 احساس شرم میکردم😞 گفتم داداش ایشاالله سایه ات همیشه بالا سرمه..😍 پیشونیشو بوسیدم... سه روز بعد خبر آوردن داداشت تو عملیات والفجر به شهادت رسیده🥀🩸 بعدا" لباساشو که آوردن دیدم جای تیر مونده رو پیشونی بندش...😢 سربند یا فاطمه الزهرا.س..😭 󾬢󾬢 حالا هر وقت تو خیابون یه زن بی چادر رو میبینم...👩🏻 اشکم جاری میشه.. 😭😭 پیش خودم میگم حتما" اینا داداش ندارن که....😔 .یا زهرا.سلام الله علیها ... 💞@aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت189 مرصاد نفس‌ن
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



همین بی‌قانونی و هرج و مرج سوریه را به جولان‌گاه  تبدیل کرد؛ همین رشوه‌گیری و قبیله‌بازی.😏

کافی بود صد لیر بگذاری کف دست مامور ایست و بازرسی تا بگذارد یک ماشین پر از اسلحه را ببری هرجا که دلت می‌خواهد و آن مامور یک درصد فکر نمی‌کرد شاید زن و بچه خودش قرار است با این اسلحه به قتل برسند!

چندبار می‌خواهم از مرصاد بپرسم چرا آمده سوریه؛ اما کمی از دستش ناراحتم بابت برخوردش؛ هرچند می‌دانم از سر دلسوزی بود.

وقتی در فرودگاه، مرصاد مثل بادیگاردها می‌چسبد به من و کمیل دورادور کشیکمان را می‌کشد، مطمئن می‌شوم موضوع جدی‌تر از آن است که فکر می‌کردم؛ اما علت این اصرار برای حذفم باز هم مجهول است.🙄

با ورود به سالن فرودگاه، یک حس ناخوشایند می‌دود میان سلول‌هایم.

حس این که یک نفر دارد من را نگاه می‌کند، بدون آن که بدانم کیست و کجاست و این حس خوبی نیست.


صدای اذان مغرب از گوشی مرصاد بلند می‌شود. به مرصاد می‌گویم: من برم نمازخونه. میای؟

چند لحظه مکث می‌کند و می‌گوید:
- وضو ندارم.

سرم را نزدیک گوشش می‌برم:
- من حس خوبی ندارم. یکی دنبالمونه.

مرصاد چشم می‌چرخاند دورتادور سالن. خلوت است و سکوتش را فقط صدای شکستن دیوار صوتی می‌شکند؛ صدای غرش هواپیما.

مرصاد میان موهایش را چنگ می‌زند:
- منم همین حس رو دارم.😑

- پس بیا از هم جدا شیم. من میرم نمازخونه. تو برو وضو بگیر. کمیل هم با تو بیاد.

چشمانش گرد می‌شود و خشمگین:
- یعنی ولت کنیم که...🤨

- اگه کسی واقعا دنبالم باشه، اگه من تنها بشم میاد سراغم. منم همینو می‌خوام.

- دیوونه شدی؟

دست می‌کنم در جیبم و مهر تربتم را در می‌آورم. راه می‌افتم به سمت نمازخانه و می‌گویم:
- شاید. زود باش، نماز اول وقتش خوبه.

و می‌خندم. مرصاد خشمگین‌تر از قبل، می‌دود به سمتم:
- خر نشو! وقتی نماز می‌خونی که نمی‌تونی...

دست می‌گذارم روی شانه‌اش و با فشار، می‌چرخانمش به سمت سرویس بهداشتی:
- برو، من می‌فهمم دارم چکار می‌کنم.

مرصاد از فشار دست من، کمی تلوتلو می‌خورد و درحالی که عقب عقب به سمت سرویس بهداشتی می‌رود، طوری چشم می‌دراند که یعنی:
- حتی اگه دشمن ترورت نکنه، خودم می‌کشمت!😏


نفس عمیقی می‌کشم و قدم تند می‌کنم به سمت نمازخانه کوچک گوشه سالن.

مسلح نیستم؛ اما زیر لب بسم‌الله می‌گویم و توکل می‌کنم به خدا. 

... 
...



💞 @aah3noghte💞
قسمت اول
💔 بـاز مـاه رمـضـان آمـد و بـر بـام فـلـک می‌زند بانگ منادی که "گنه‌کار کجاست"!؟ ! ! در را منم منم یارب... عبدآلوده منم! غبارآلوده منم... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 چشم هایت را به روی زمین ببند تا عازم آسمـان شوی .. #شهید_جواد_محمدی #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الل
💔 هم از راه رسید ثابت کرد این ماه میتونه تا عرش برین باشه اگه خودت بخواهی... و جواد میخواست تا با زبان روزه، تنی اربا اربا و چهره ای خونین به دیدار اربابش برود... زهی سعادت... شهادت: ماه مبارک رمضان ... 💞 @aah3noghte💞
💔 بار ها توبه شکستم ولی تو بخشیدی کی شود حُر شودم توبه مردانه کنم ؟ ... 💕 @aah3noghte💕
💔 برویم به سمت نورهای نزدیک به‌وقت‌اذان
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊 ☀️اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ☀️ 🌸 🌸 🌸 ... 🌸 🌸 💞@aah3noghte💞
4_5812001267374886580.mp3
11.03M
۳۲ 💔 ➕تو بایـــد خیـــلی زنده باشی! خیـــلی زندگی کنی! ✖️این زندگی نیست که تو داری! معنیِ واژه‌ی زندگی برای یک انسان، با معنیِ این واژه برای سایر مخلوقات، متفاوته! ←حالا یک سؤال؛ همین الآن ... زندگی ما، با گیاهان و حیوانات، چه فرق‌هایی داره؟ چه فرق‌هایی باید داشته باشه ؛ که نداره؟ ... 💞@aah3noghte💞 ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 ‌‌❝ بھ امیدۍکہ رضا ضامن من هم بشود شده‌ام آهو و صیّاد دلم مےخواهد...!! ✍🏼محمدمربوبی اللّٰهُم‌َصَلِ‌عَلےٰعَلِیِّ‌بْنِ‌مُوسَےالرِّضا الْمُرْتَضَۍٰ‌...؛🌿'!
💔 دعای روز دوم ماه مبارک رمضان ... 💕 @aah3noghte💕
می‌گفٺ : اخم توی محیطی که پر از نامحرمه خیلی هم خوبه..!(: _شهید‌مصطفی‌صدر‌زاده ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله به نام زيبای نورانی ات که   مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ نَارًا فَلَمَّا أَ
💔 میان کلمه‌های مصحفش، آخر آن جمله‌هایی که که روزه را حکم کرده‌، نوشته؛ «لعلّکم تتّقون» و این «لعلّ» پیچیده در امید و آینده‌ای مبهم است که آدم دلش می‌خواهد زود تحقق پیدا کند. گفته‌ روزه را واجب کردم بر شما بلکه باتقوا بشوید! و انگار همه‌ی فلسفه‌ی این یک‌ماه روزه‌داری هم‌این باشد: «یک دوره‌ی جدی برای تمرین تقوا»؛همراه بایک ظرفیت زمانی عجیب و غریب برای عبودیت و تقرب. «لَعلّکُم تَتّقون» از آن جمله‌هایی است که نمی‌شود راحت از کنارش گذشت. رنگ تقوا گرفتن، مثل آن «صد»ی است که وقتی بیاید همه‌ی «نود»ها را هم با خودش می‌آورد. «فرقان» یکی از آن «نود»هاست! قدرت تشخیص راست و ناراست وقت‌هایی که به هم آمیخته‌اند؛ وقت‌هایی مثل زمانه‌ی ما! داشتنش را به تقوا مشروط کرده‌اند. «گشایش» از تنگناها هم وعده‌ی دیگری برای اهالی تقواست. انگار کسی که تقوا داشته باشد، بن‌بست ندارد. «رزق بی‌گمان و بی‌حساب» هم، رسیدنِ رزق از جایی که فکرش را نمی‌کنیم! با این همه وعده آدم دلش می‌خواهد به قدر یک‌ماه روزه‌گرفتن هم شده، به خودش رنگ تقوا بزند؛ آن احتیاط و پروا و پرهیز دائمی را یک‌ماه تمرین کند. او امید دارد ما از کنار روزها و شب‌های این ماه بی‌تفاوت نگذریم. امیدش در همان کلمه‌ی«لعلّ» پیداست.👌 ما آدم‌های فرصت‌سوزی هستیم، با این حال هر سال که به این دو کلمه می‌رسیم دلمان هوایی می‌شود که این امّا و اگرِ پیچیده شده در «لعلّکم تتّقون» محقق می‌شود؟! مریم روستا ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت190 همین بی‌قا
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



مسلح نیستم؛ اما زیر لب بسم‌الله می‌گویم و توکل می‌کنم به خدا. 

اصلا شاید احساسم اشتباه باشد و من هم مثل مرصاد، الکی حساس شده‌ام.

مهر را مقابلم می‌گذارم و دو دستم را برای تکبیر گفتن بالا می‌آورم. می‌دانم احتمال زیادی دارد که موقع نماز، بخواهد از پشت سر حمله کند.

کسی در نمازخانه نیست. با وجود همه این‌ها، نفس آسوده‌ای می‌کشم و به نماز می‌ایستم.

- الله اکبر. بسم الله الرحمن الرحیم. اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَ‌بِّ الْعَالَمِينَ. الرَّ‌حْمَنِ الرَّ‌حِيمِ. مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ. إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ. اهْدِنَا الصِّرَ‌اطَ الْمُسْتَقِيمَ. صِرَ‌اطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ‌ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلَا الضَّالِّينَ. بسم الله الرحمن الرحیم. قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ. اللَّهُ الصَّمَدُ. لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ. وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ...

خم می‌شوم برای رکوع. سبحان ربی العظیم و بحمده... سه بار.

سکوت مطلق است. از رکوع بلند می‌شوم و به سجده می‌روم. سبحان ربی الاعلی و بحمده... سه بار.

و باز هم همان حس ناخوشایند؛ یک نگاه سنگین که سایه انداخته روی سرم.🤨

دوباره قیام می‌کنم برای خواندن حمد و سوره. حتما می‌خواهد مطمئن شود که نماز می‌خوانم.

خدایا من را ببخش؛ اما متاسفانه حین نماز، حواسم به صداهای اطراف هم هست. هنوز انقدر آدم نشده‌ام که هنگام نماز فقط به خدا فکر کنم و از دنیا جدا بشوم.😔

برای همین است که صدای پایی از پشت سرم می‌شنوم و آماده می‌شوم که دستی از پشت سر، گردنم را بگیرد یا لوله اسلحه‌اش را روی کمرم فشار بدهد.

یاد خوابی می‌افتم که چندبار دیده بودم؛ چاقویی که از پشت سر در پهلویم فرو می‌رفت و درمی‌آمد و دوباره فرو می‌رفت؛ انقدر که از پا در بیایم.

و دوباره رکوع. یک نفر پشت سرم است. تلاش می‌کنم خوابم را به خاطر بیاورم.
الان وقتش است؟ موقع نماز؟ چه سعادتی از این بیشتر؟!🥀

در خواب سردم بود. همه جا تاریک بود. الان نه سردم است و نه تاریکی می‌بینم.😐

پاهای مردانه‌ای کنارم می‌بینم و بعد صدای تکبیر بلندش را.
شروع می‌کند به خواندن حمد و سوره با لهجه عربی.

بعید است برای حمله به منِ بی‌دفاعِ بی‌سلاح، بخواهد وانمود کند به نماز خواندن. شاید اشتباه کرده‌ام.

تا بخواهم درباره خطای محاسباتی‌ام فکر کنم و به نتیجه برسم، سلام نماز را داده‌ام.😢
از خدا شرمنده می‌شوم بابت نمازِ بدون تمرکزم.

به بهانه چرخاندن سر برای دادن سلام، سرم را انقدر می‌چرخانم که چهره مردی که پشت سرم نشسته را ببینم.

هنوز دارد نماز می‌خواند و سرش پایین است. مُهر مقابلش نیست و دست به سینه ایستاده.

به چهره و لباس‌هایش نمی‌خورد نظامی باشد؛ شاید تاجر است.

بدون خواندن تعقیبات، از جا بلند می‌شوم تا نماز عشا را هم بخوانم. تکبیر را می‌گویم و هنوز حمد را تمام نکرده‌ام که صدای پای کسی را از پشت سرم می‌شنوم؛ دوباره.🙄


... 
...



💞 @aah3noghte💞
قسمت اول را اینجا بخوانید
شهید شو 🌷
💔 #ماه_مبارک_رمضان هم از راه رسید #آقاجواد ثابت کرد این ماه میتونه #ماه_پرواز تا عرش برین باشه اگه
💔 جشنی برای هفته دفاع مقدس توی میدان درچه گرفته بودیم. جواد، مسئول نمایشگاه جنگ افزار بود. کاری نداشت که اینجا شهر است، تانک را راه می انداخت توی خیابان😬 راوی دایی همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞