eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ⚫️ سانحۀ قطار مشهد _ یزد ✔️ دلداری دادن به داغ‌دیده یکی از رفتارهایی است که به بازماندگان کمک می‌کند تا راحت‌تر با غم خود کنار بیایند. ☑️ درست است که مرگ، بخشی از سرنوشت انسان‌هاست و هرکسی به نحوی در شرایط سوگواری قرار می‌گیرد، اما اظهار همدردی با کسانی که عزیزی از دست داده‌اند، یکی از وظایف انسانی و عاطفی ما انسان‌هاست. 🏴 از طرف آحاد مردم ایران، به کسانی که در این حادثه، عزیزان خود را از دست داده‌اند، تسلیت می‌گوییم. ... 💞 @aah3noghte💞
💔 به سراغتان خواهیم آمد ، _سخت ... 💞@aah3noghte💞
💔 زنِ مکرون گفته : زنان محجبه باعث ترس بچه ها میشوند ‌... تصویر بی‌حجاب او را در کنار تصویر دختران محجبه اروپایی می بینید قضاوت با شما🤭 *کدام ترسناک تر است ...؟!* اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت252 سر جایم خشک
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



البته هیچ‌کدام از توضیحاتش جوابگوی این سوال نیستند که: چرا باید به او اعتماد کنم؟

او فقط کسی ست که خیلی چیزها می‌داند. کسی که ممکن است برایم دام پهن کرده باشد.
- اون نفوذی‌ای که تو فکرشو می‌کنی من نیستم. بهم اعتماد کن.🤗

عاقل اندر سفیه نگاهش می‌کنم تا به زبان بی‌زبانی بگویم:
- خودت جای من بودی باور می‌کردی؟😏

و با چشم، اشاره می‌کند به دو متهمی که روی تخت خوابیده‌اند.
 نه... لزوما اینطور نیست. ممکن است نقشه تیمی که قرار بود ترورم کند تغییر کرده باشد... و هزار چیز ممکن دیگر.

مثلا ممکن است نقشه‌شان این باشد که مسعود به من نزدیک شود و بفهمد دقیقا چه در ذهنم می‌گذرد و تا کجا پیش رفته‌ام.


دکتر سلانه‌سلانه خودش را رسانده به ما و با تعجبی آمیخته با خشم، تشر می‌زند:
- چه خبرتونه؟😠
صدایش آرام و خفه است؛
همان‌طوری که باید در بخش مراقبت‌های ویژه باشد. نگاهی به سرتا پای مسعود می‌اندازد و ابرو در هم می‌کشد:
- تو رو کی راه داده؟

مسعود بدون این که از من چشم بردارد، کارت شناسایی‌اش را به دکتر نشان می‌دهد. دکتر رو می‌کند به من:
- چی شد یهو رفتی؟ بالاخره می‌خوای اینا رو ببری یا نه؟

مسعود نگاه پیروزمندانه‌ای به من می‌کند و از چهره‌ام می‌فهمد به او اعتماد ندارم. سرش را تکان می‌دهد:
- هوم... البته اگه باور می‌کردی عجیب بود. ولی خب فعلا چاره‌ای نداری. این دوتا رو کجا می‌خوای ببری؟

باز هم اخم؛ این بار نه از سر شک که از سر استیصال.
دکتر منتظر و بی‌قرار نگاهم می‌کند.

 فرض که مسعود آدمِ خوب داستان باشد و من به او اعتماد کنم... آن وقت با هم این دوتا را ببریم کجا؟

 مسعود می‌گوید:
- حدس می‌زدم جایی رو سراغ نداشته باشی.

صورت دکتر بدجور درهم می‌رود. آخ یکی بزنم وسط صورت استخوانی‌ مسعود تا دلم خنک شود... اصلا حاضرم خودم و دو متهم برویم کنار خیابان بخوابیم. مسعود چند لحظه‌ای فکر می‌کند و می‌گوید:
- من یه جایی سراغ دارم. زود باش، چون توی ساعت تغییر شیفت اینجا یکم شلوغ می‌شه.

بعد رو می‌کند به دکتر:
- این دونفر رو از در پشتی بیمارستان خارج کنید. یه طوری که بجز یکی دونفر پرسنل، کسی خبردار نشه.

دکتر سرش را تکان می‌دهد و دوباره به من چشم‌غره می‌رود. می‌گویم:
- هرچیزی که لازمه برای به عهده گرفتن مسئولیتش امضا می‌کنم.

زیر لب می‌گوید:
- امیدوارم...
و می‌رود برای آماده کردن متهم‌ها.

 مسعود می‌گوید:
- قبول کنی یا نکنی، بدون من نمی‌تونی انجامش بدی.

نفسم تنگی می‌کند و آن مار سیاه، دندان‌های نیشش را به مسعود نشان می‌دهد.
یک سمت یقه کاپشن مسعود را می‌گیرم و قاطعانه در چشمانش زل می‌زنم. هرچه خشم دارم در صدای خفه‌ام می‌ریزم و انگشتم را مقابلش در هوا تکان می‌دهم:
- به ولای علی قسم... مسعود به ولای علی قسم بخوای دست از پا خطا کنی، بی‌خیال همه‌چیز می‌شم و می‌کشمت. فکر نکن بهت اعتماد کردم، فقط از سر اجباره.
و دستم را آرام از یقه کاپشنش برمی‌دارد و نیشخند می‌زند:
- با ما به از این باش که با خلق جهانی، جناب سیدحیدر. انقدر به ریه‌های داغونت فشار نیار.

*
تیک... صدای روشن شدن چراغ اتوماتیک راه‌پله که جلوی پایمان را روشن می‌کند.
نورش کم و زیاد می‌شود؛ مثل چراغی که پیش از این در پارکینگ دیدم. هردو چراغ دارند آخر عمرشان را می‌گذرانند و از بیکاری فرسوده شده‌اند.

 مسعود کلید می‌اندازد در قفلِ درِ طبقه همکف و صدای باز شدن در، در راه‌پله ساکت و خاک گرفته می‌پیچد. خانه نه چندان نوسازِ دوطبقه‌ای ست خالی از سکنه؛ البته به ادعای مسعود.

دستم را تمام مدت، از وقتی که راه افتادیم تا همین الان، گذاشته‌ام روی اسلحه‌ام.
می‌دانم خشابش پر است؛ اما این را نمی‌دانم که اگر مسعود برایمان دام پهن کرده باشد، با وجود یک پزشک و دو مرد جوانِ پرستار و دو متهم بیهوش، چه کاری از دستم برمی‌آید.

نه ربیعی و نه هیچ‌کس دیگر، از کاری که کرده‌ام خبر ندارد و قرار نیست خبردار بشود... یعنی کارم غیرقانونی ست؟ شاید... چاره‌ای نبود.

تا وقتی یک نفوذی در سیستم باشد از هر حرکت من آگاه شود، نمی‌توان کاری از پیش ببرم. برای همین است که می‌خواهم هیچ‌کس نفهمد...

گاه هیچ کاری از دستت برنمی‌آید جز این که چشم ببندی و از دست و پا زدن دست بکشی تا شناور شوی در دریای تدبیر خدا. 


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول
شهید شو 🌷
💔 گفتم: سوریه خیلی دور است. ماموریت ها طولانی تر است. دسترسی‌مان به تلفن کمتر است.... گفت: ببین ع
💔 می‌گفت: فکرش را هم نکن که من دارم می‌روم شهید بشوم. من شهیدشدنی نیستم. من هنوز توی دنیا خیلی دارم. من هنوز از شما و فاطمه نکنده‌ام. همین ها نمی‌گذارند شهید بشوم. راوی: همسر قسمتی‌ازکتاب‌ با اندکی تغییر ... 💞 @aah3noghte💞
💔 "وَلَقَدْ زَيَّنَّا السَّمَاءَ الدُّنْيَا بِمَصَابِيحَ" و همانا ما آسمان دنیا را با چراغ هایی آراستیم. سوره ملک، آیه ۵ . ... 💞 @aah3noghte💞
💔 را کسانی به شهادت رساندند که درعملیات مرصادبرادر بزرگترش، را به شهادت رسانده بودند منافق، منافق است هرچند بخواهند به هزاران شیوه، تطهیرش کنند! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 این جمعه را شیرین کنیم به شیرینی، به ریسه های رنگی، به «ناهار مهمان من»، به تبریک عید. به رنگی پوشیدن و لبخند زدن که عید ما ایرانیها نزدیک است. عید ما دلداده های خراسان ...
💔 « وَاللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ. » +خداوند بزرگ، کارساز همه چیز است. :)
💔 عـکـسِ هـنری مـیـگرفتن.... وقـتـی عـکـسِ هـنری گـرفتن؛مُـد نـبود! ... 💞 @aah3noghte💞
💔 تَجۅیزڪُن‌بَرایَم‌ آمَدَنَم‌را دارَدقۅل‌وَقَرارِمـٰان‌فَرامۅش‌میشَۅَدシ! ... 💞 @aah3noghte💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت253 البته هیچ‌ک
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 



گاه هیچ کاری از دستت برنمی‌آید جز این که چشم ببندی و از دست و پا زدن دست بکشی تا شناور شوی در دریای تدبیر خدا. 

نه این که الان به این نتیجه رسیده باشم، همیشه آغاز و پایان هرکاری را به خدا واگذار کرده‌ام؛ اما هیچ‌گاه اینطور در تاریکی قدم برنداشته‌ام.

کمیل دستم را می‌گیرد و فشار می‌دهد:
- نترس.

از میان انگشتانش، آرامش می‌رسد به سلول‌های عصبی‌ام و در تمام بدنم پخش می‌شود.

دست دیگرم را از روی سلاح برنمی‌دارم. مسعود در را باز می‌کند و چند لحظه اول، پشت در چیزی جز سکوت و تاریکی نمی‌بینم؛ آرامشی پیش از طوفان. مسعود جلوتر از من وارد خانه می‌شود و پیش از آن که چشمانم عادت کنند به تاریکی و چیزی ببینند، چراغی روشن می‌کند.
چراغی با نور زرد و بی‌رمق.


خانه خالی ست از اثاثیه و تنها یک گوشه آن، کمی مبل و خرت و پرت و جعبه گذاشته‌اند.
بوی غبار می‌دهد اینجا.

 در نگاه اول، آشپزخانه اپن را می‌بینم و دو اتاق. مسعود وسط خانه می‌ایستد، دستانش را باز می‌کند و آرام دور خودش می‌چرخد:
- هیچ‌کس نمیاد اینجا. راحت باشید.


رو به یکی از اتاق‌ها متوقف می‌شود و به آن اشاره می‌کند:
- دوتا تخت قدیمی اونجا هست که باید برم از بالا براش تشک و ملافه بیارم.

برانکاردها را با کمک دو پرستار، کنار سالن می‌گذاریم. گلنگدن اسلحه‌ام را می‌کشم و بدون توجه به مسعود، تمام سوراخ و سنبه‌های خانه را می‌گردم؛ هرچند خیلی بزرگ نیست.

 از اتاق دوم که بیرون می‌آیم و از امنیت خانه مطمئن می‌شوم، مسعود با پوزخند نگاهم می‌کند:
- مطمئن شدی جز من کسی اینجا نیست؟😏

اسلحه را غلاف نمی‌کنم و آن را با دو دست، رو به پایین می‌گیرم:
- آره ولی مطمئن نیستم بعد از این هم کسی نیاد.😏


چشمانش را تنگ می‌کند و فکش منقبض می‌شود. می‌گوید:
- بیا بریم بالا، برای تخت‌ها تشک و ملافه بیاریم.

باید بروم بقیه خانه را هم بگردم تا مطمئن شوم؛ و البته تمام راه‌های ورود و خروجش را ببینم؛ اما نمی‌توانم پزشک و پرستار و متهم‌ها را رها کنم به حال خودشان.

این خانه از خانه‌های امن ما نیست؛ هیچ سیستم امنیتی‌ای فراتر از قفل ساده درهایش ندارد. تشویش و ندانستن، مثل خوره به جانم افتاده است.

مسعود حالا در آستانه در ایستاده و منتظر است من دنبالش بروم. حتما علت نیامدنم را فهمیده که می‌گوید:
- نترس. اگه بخوام کار اینا رو تموم کنم، از پس تو برمیام. مخصوصا اگه به خیال خودت، چندتا همدست هم داشته باشم.
و به حرف‌هایش می‌خندد؛ بی‌صدا. 😊

دستم را محکم‌تر روی بدنه اسلحه فشار می‌دهم:
- خیلی مطمئن نباش.

-تو تنهایی.
می‌مانم چه جوابی بدهم؛ اما فقط چند لحظه. کمیل دستش را روی شانه‌ام فشار می‌دهد. قدمی به جلو برمی‌دارم:
- نیستم.😇


کمیل آرام و ملایم، در گوشم می‌گوید:
- این بنده‌های خدا رو بذار اینجا به امان خدا. نترس.

لبانم را روی هم فشار می‌دهم و دستم را به سمت مسعود دراز می‌کنم:
- اسلحه‌ت!😒


مسعود دوباره فکش را منقبض می‌کند و با خشمی فروخورده، اسلحه‌اش را از غلاف بیرون می‌کشد. آن را می‌کوبد کف دستم. 


می‌دانم اگر بفهمم شک‌ام به او اشتباه بوده، شرمنده خواهم شد؛ اما نمی‌توان سر یک شرمندگی، پرونده را و از آن مهم‌تر، جان پنج نفر آدم را به خطر انداخت.

از پر بودن خشاب اسلحه‌اش مطمئن می‌شوم و آن را می‌گیرم به سمت دکتر.
خودش را عقب می‌کشد و با صدای لرزان می‌گوید:
- این دیگه برای چیه؟ قرار نبود...

- خودتونم می‌بینید که وضعیت عادی نیست. برای دفاع از خودتونه. امیدوارم کار باهاش رو بلد باشید.

با تردید آن را از دستم می‌گیرد و نگاهش می‌کند. می‌گویم:
- خیلی حواستون باشه. به سمت زمین بگیریدش که سهوا به کسی آسیب نزنید. تا وقتی صدای من رو نشنیدید، در رو باز نکنید.

این را می‌گویم و همراه مسعود، از خانه خارج می‌شوم و در را می‌بندم.

 مسعود جلوتر از من، از پله‌ها بالا می‌رود. سکوت روی گوشم سنگینی می‌کند و من با تمام وجود به این سکوت گوش سپرده‌ام؛ سکوتی که فقط با صدای برخورد آرام کفشمان با پله‌ها می‌شکند
و من منتظرم صدایی بلندتر، این سکوت را بهم بزند. از گوشه چشم، حواسم به پشت سرم هست.


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول