شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا ۵ـ #شھیدهادی_امینی او در سال 1332 د
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
۶ـ #شھیدحسن_اجارهدار
در سال 1329 در تهران متولد شد.👶
کار و تحصیل را با هم انجام میداد و موفق به گرفتن دیپلم ریاضی شد.
مبارزه را از سال 1349 آغاز کرد💪 و در سال 1355 دستگیر شد.
وی که از یاران شهید بهشتی و دکتر مفتح بود، با پیروزی انقلاب به #گسترش_کتابخانههای_مساجد تهران پرداخت
و فعالیتهای قوی سیاسی خود را در سطوح دانشجویی پیگرفت.💪
در اسفند ماه 1357 به عضویت #شورای_مرکزی_حزب جمهوری اسلامی درآمد و در 7 تیر 1360 به جمع شهیدان پیوست.
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
#معرفی_کتاب
#آقای_سلیمان_مےشود_من_بخوابم؟
نویسنده: سیدمحمدرضا واحدی
این رمان روایتگر زندگی دختری به نام نغمه است که
نسبت به همسایه که هم دانشکده ای اش هم است علاقه پیدا می کند.
روبیک هم او را دوست دارد اما با این تفاوت که او #ارمنی است...
روبیک دانشجوی ادبیات است و شعرهای زیبایی را برای نغمه ایمیل می کند...
روز به روز گرمای این عشق در آن ها شعله ورتر می گردد تا اینکه...
نغمه نامه ای دریافت می کند که در آن روبیک برای مدتی یا برای همیشه از نغمه خداحافظی کرده و به مونیخ رفته است...😢
تردید در این که نکند عشق او به نغمه مسلمانش کند و به خاطر او مسلمان شود...
✂️برشی از کتاب📝
چه می توانستم بکنم که دوباره به بازی شطرنجی دعوتم کرده بودی
که خودت پای آن حضور نداشتی.
رفته بودی تا از دور، شاهد کیش شدنم باشی.
من که گفته بودم با نبودنت کیش می شوم و با بودنت مات...
نگفته بودم؟
گفته بودم که عاشق این مات شدنم. پس همیشه باش...
نگفته بودم؟
#کتاب_خوب_بخوانیم
#مناسب_برای
#هدیه_به_دختران_و_پسران_جوان_و_نوجوان
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#نشرحداکثری👌
شهید شو 🌷
💔 سلام_امام_غریبم✋ ذرّهای شانهی ما ... بار غمت را نکشید گرچه یک عمر، فقط نوکر سر بار شدیم واقع
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
صبح که چشماشو باز کرد گفت:
"آخ جون! ۵ساعت مونده"😀
چند ساعت بعد با خوشحالی گفت:
"دو دیقه دیگه ساعت ۱۲ میشه و ۲ساعت دیگه فقط مونده"
....
مرتب چشمش به ساعت بود و لحظه شماری میکرد
خدا از دل بےتابش خبر داره که چطوری
تا صبح ، ساعت ها رو پشت سر گذاشته....
منتظر بود تلویزیون ساعت ۲بعدازظهر، فیلم سینمایی مورد علاقه ش رو پخش کنه😑
ولی #تلنگری بود به نفس زمینگـیر و غافل من...
که چقدر مثه یه بچه ۸ساله
لحظه شماری مےکنم و منتظر
#ظهور مولا هستم⁉️
اگه معنی انتظار اینست که من دارم
آبروی هر چه #منتظر است را برده ام😔
اگر که منتظرانت شبیهِ من هستند..
به روحِ مرده ی ما فاتحه بخوان و نیا..،✋
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#الهےالعفو...
#آھ...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 روز اول #چله_دعای_توسل به نیت تعجیل در فرج امام زمان عج #اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج #
💔
روز دوم
#چله_دعای_توسل
به نیت تعجیل در فرج امام زمان عج
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#التماس_دعاے_شھادت
مرحوم آیت الله روح الله شاه آبادی، فرزند آیت الله شاه آبادی که استاد امام خمینی(ره) بودند، در خصوص فضیلت دعای توسل می گفتند:
«دعای توسّل را #هر_روز_بخوان که اصل اثرش مربوط به هر روز خواندن آن است
که در اثر هر روز خواندن، آن را حفظ هم میشوید.
اگر کسی این دعا را هر روز بخواند، #کلیدی است که به هر قفلی میخورد،
در برآوردهکردن #حاجات بسیار مؤثر است،
ایمان انسان را زیاد میکند،
بهترین مونس انسان است،
در وقت تنهایی و هنگامی که به حاجتی رسیدید، متوجّه میشوید که دعای توسّل واسطه شده که آن حاجت را از خدا گرفتهاید،
بنابراین دفعه دیگر هم که حاجتی داشته باشید، همین دعا را میخوانید.»🌹🍃
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_هشتم... ناگهان سایه ای روی سینه ی ا
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_نهم...
دو زانو نشستم و با چشمانی که به نیرویی عجیب روشن شده بود ،خیره ی صورتی شدم که پوستش گندمگون بود و روی گونه هایش به سرخی میزد.
پیشانی اش بلند،
موها و محاسنش سیاه بود، آنقدر که سفیدی صورتش به چشم می آمد.
ابروانش پیوسته بود و چشمانش مشکی و چنان گیرا که نمی توانستی در آن خیره شوی و نه از آن چشم، برداری .
روی گونه ی راستش خال سیاهی بود که به آن زیبایی ندیده بودم .😇
احمد هم خیره ی او بود .😍
حسابی شیفته و متفون شده بود.
مرد گفت :
"محمود! برو دوتا حنظل بیاور."☺️
رفتم و آوردم.
جوان یکی از حنظل ها را در دستش چرخی داد و با فشار انگشتان دو نیمه کرد و نیمه ای را به من داد و گفت:
بخور!😊
همه می دانند که حنظل چقدر بد طعم و تلخ است.😖
مِن مِنی کردم و گفتم : "آخر ... "😕
با تحکم گفت: بخور !☺️
بی اختیار حنظل را به دهان بردم. احمد آب دهانش را فرو داد و خود را کمی عقب کشید.😦
حنظل چنان شیرین و خنک بود که به عمرم چنان میوه ای نخورده بودم. 😋
در یک چشم به هم زدن نیمه ی دیگر را بلعیدم. 😅
احمد گفت: چطور بود؟🤔
گفتم : عالی.😋👌
و روبه مرد ادامه دادم : دست شما درد نکند عالی بود .😃
مرد، حنظل دیگر را هم نیمه کرد و به احمد داد.
فکر کردم اگر من هم مثل احمد حنظل خورده باشم که پس حسابی آبرویمان رفته است.😅
مرد جوان گفت: سیر شدید؟
احمد دهانش را با آستینش پاک کرد و گفت:
"حسابی ... سیر و سیراب. دست شما درد نکند".
مرد دست بر زانو گذاشت و بلند شد .
برخاستنش مثل حرکت ابر نرم و مواج بود. گفت:
"می روم و فردا همین موقع بر میگردم".
و سوار اسب سرخش شد ...که تا به حال چنین اسبی ندیده بودیم .
مرد دیگر جلو دوید و نیزه به دست جوان داد و خودش نیز سوار اسب سفیدش شد.
دویدم و گوشه ی ردای جوان را گرفتم و نالیدم:
"آقا!... شما را به هرکس دوست دارید، ما را به خانه مان برسانید".😭😭
احمد هم دوید کنارم و گفت:
" فقط راه را نشانمان بدهید ..... پدر و مادرمان دق می کنند".😞
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات✨
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 قسمت چهل و چهارم: #بےتوهرگز ❤️ 🌀کودک بی پدر مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم
💔
قسمت چهل و ششم
#بےتوهرگز ❤️
🌀گمانی فوق هر گمان
اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی کار خودش رو کرد ..
اونقدر باوقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد😍 ...
با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد 👌... حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ... قبل از من با زینب حرف می زدن... بالاخره من بزرگش نکرده بودم ...
وقتی هفده سالش شد ... خیلی ترسیدم😰
یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد ... می ترسیدم بیاد سراغ زینب ... اما ازش خبری نشد😊...
دیپلمش رو با معدل بیست گرفت ... و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد😇 ...
توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود ... پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود ...
هر جا پا می گذاشت ...
از زمین و زمان براش خواستگار میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود😉 ...
مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد ... دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ...
اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت ... اصلا باورم نمی شد 😳🤔...
گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن ...
زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود😉 ...
سال 75، 76 ... تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود ...
همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد... و نتیجه اش ...
زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد😕 ...
مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران ... پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید ...
هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری ... پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد ...
ولی زینب ... محکم ایستاد ... به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت ...
اما خواست خدا ... در مسیر دیگه ای رقم خورده بود ... چیزی که هرگز گمان نمی کردیم😐...
قسمت چهل و هفتم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀سومین پیشنهاد
علی اومد به خوابم ... بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین ...
- ازت درخواستی دارم ... می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته ...
به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی 😊...
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم ... خیلی جا خورده بودم... و فراموشش کردم ...
فکر کردم یه خواب همین طوریه ... پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود😔 ...
چند شب گذشت ... علی دوباره اومد ... اما این بار خیلی ناراحت ...
- هانیه جان ...
چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ ... به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه☝️ ...
خیلی دلم سوخت ...
- اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو ... من نمی تونم ... زینب بوی تو رو میده ... نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم ... برام سخته 😔💔...
با حالت عجیبی بهم نگاه کرد ...
- هانیه جان ... باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره ...
اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای ... راضی به رضای خدا باش ...
گریه ام گرفت ... ازش قول محکم گرفتم ... هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ...
دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ... بودن با زینب برام آسون کرده بود😭 ...
حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دم در استقبالش ...
- سلام دختر گلم ... خسته نباشی ...
با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم ...
- دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم ... یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم😅😂 ...
رفتم براش شربت بیارم ... یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد ...
- مامان گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟ 😉...
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم ... یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم ... همه چیزش عین علی بود ...
- از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟😉🙂 ...
خندید ...
- تا نگی چی شده ولت نمی کنم 😅...
بغض گلوم رو گرفت ...
- زینب ... سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟😔...
دست هاش شل شد و من رو ول کرد 🙁...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
با خواندن این داستان واقعی،
#حیّ بودنِ شهدا را احساس خواهید کرد‼️
💔
المیادین: آمریکا به ۱۰ دلیل به ایران حمله نمیکند‼️
🔻سایت شبکه المیادین نوشت:
🔸 ایران هرگز در برابر آمریکا تسلیم نخواهد شد💪
از سوی دیگر ایالات متحده به هیچ عنوان علیه ایران اقدام نظامی نخواهد کرد😏
به ۱۰ دلیل:
1⃣ عدم آمادگی افکار عمومی مردم آمریکا
2⃣ مخالفت کشورهای دیگر با حمله به ایران
3⃣ تهدید آسمان کشورهای همسایه ایران
4⃣ عدم تامین امنیت اسرائیل
5⃣ قدرت موشکی ایران و امکان درهم شکستن ابهت آمریکا
6⃣ تعطیلی صادرات نفت کشورهای همسایه ایران و تاثیر آن بر قیمت نفت
7⃣ فلج شدن دریانوردی در دریای سرخ و مدیترانه
8⃣ تاثیر شدید بر اقتصاد جهانی
9⃣ احتمال کشیده شدن جنگ به بیرون از منطقه
🔟 احتمال بروز جنگ جهانی سوم
#اندڪےبصیرت
#نحن_صامدون✌️
#ماتاآخـــرایستاده_ایم💪
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 شهادت به خاطر #حجاب در سال 1360 در شاهینشهر یک راهپیمایی علیه بیحجابها راه افتاد که زینب مسئ
💔
#شهید_زینب_کمایی
زینب بعد از انقلاب به خاطر پیام حضرت امام خمینی (ره)
هر هفته #دوشنبه و #پنجشنبه روزه بود
و خیلی مقید به انجام برنامههای #خودسازی بود.
بعد از انقلاب، تصمیم داشت برای ادامه تحصیل به #حوزه_علمیه برود و طلبه بشود.
او میگفت «ما باید دینمان را خوب بشناسیم تا بتوانیم از آن دفاع کنیم.»
#شهید_خانم
#دڂټۯٵ_ۿم_ۺھێډ_مێشن😍
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#آھ_اےشھادت...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا ۶ـ #شھیدحسن_اجارهدار در سال 1329
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
شهیدی که خانواده اش عضو #منافقین بودند و به دست #گروهک_منافقین به شهادت رسید😇
۷ـ #شهیدعباس_ابراهیمیان:
عباس در سال ۱۳۳۱ در شهرستان سلفچگان به دنیا آمد👶
آشنايی او با روحانيت مبارز سبب شد خيلي سريع با تعاليم اسلامی اُنس بگيرد
و مسير حق را از باطل شناسايی كند👌
در دوران ستمشاهی، تا مرز شهادت پیش رفت اما تقدیر، انگونه رقم خورده بود تا در کنار سیدالشهدای ایران قرار بگیرد و یکی از ۷۲ شهید دفتر حزب جمهوری باشد
پس از پیروزی انقلاب، نخستین کارش را در کمیته امداد خمینی آغاز کرد و
سپس به عضویت حزب جمهوری اسلامی درآمد.
در روابط عمومی حزب و واحد شهرستانها نهایت همت خود را صرف کرد و از آنجا به واحد تشکیلات رفت.
از آنجایی که بعضی از اعضاء خانوادهاش جذب #گروهک_منافقین شده بودند
با آنها قطع رابطه کرد و به همین علت سخت مورد آزار و اهانت واقع شد😔
و سرانجام در فاجعه هفتم تیرماه 1360 به شهادت رسید.❣
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...
شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_نهم... دو زانو نشستم و با چشمانی که
💔
🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_دهم...
مرد دستی به سرم کشید و گفت :
به وقتش می روید ...
و با نیزه خطی به دور ما کشید .
اسبش را مهمیز زد و راه افتاد .
احمد دنبالش دوید و فریاد زد :
" آقا ما را این جا تنها نگذارید. حیوانات درنده تکه تکه ی مان میکنند."😰
قلبم لرزید . گفتم :
"این از تشنه مردن بدتر است"....و به دنبال مرد دویدم تا باز لباسش را چنگ بزنم و استغاثه کنم ،
اما او خیره نگاهم کرد ، نگاهی که برجا میخکوبمان کرد .
گفت :
"تا زمانی که از آن خط بیرون نیایید در امانید ، حالا برگرد" !
گفتم : چشم .
ترسیده بودم .
در دل گفتم :
"چطور آدمی است که هم مهرش به دلم افتاده و هم ازش میترسم". 🤔
احمد مات و مبهوت بر جای مانده بود . گفتم :
"عجب مردی جه ابهتی..."!
احمد آه کشید و وسط دایره نشست . نمی توانستم از مسیری که آنها رفته بودند ، چشم بردارم .
از آن احساس ضعف و بی حالی خبری نبود . حتی دیگر ترسی هم از حیوانات و بیابان نداشتم . دلم آرام گرفته بود .❤️
گفتم : "قربان دستش ، حالمان جا آمد" .
خم شدم و بر آن شیار ظریف دست کشیدم . از به یاد آوردن آن دستان قوی و آن چشم های گیرا قلبم پر از شادی شد .
کنار احمد نشستم و دستم را دور شانه اش حلقه کردم . گفتم : "خوشحال نیستی ؟"
گفت : "شاید آن مرد آدمیزاد نباشد ،🤔 مثلا ملائک باشد یا... چه میدانم ؟"
گفتم : "بعید هم نیست ، با آن صورت مثل ماه ، آن دستان قوی و آن بوی بسیار خوش ... شانه هایش را دیدی ؟ اگر شانه ی من و تو را کنار هم بگذارند بازهم باریک تر هستیم"😅 .
خندیدم و گفتم :
"با آن حنظل خوردنمان"😬 !
احمد هم خندید . سرحال آمده بود گفت :
"یا شاید فرستاده ی رسول الله بود"🤔"!
گفتم : چقدر خود را به خدا نزدیک احساس میکنم .
با شرمندگی پرسیدم :
" احمد تو نماز را کامل بلدی"؟😔.....
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
از شدت شوق ، عاشقت ...
صد بار جان داد
وقتی برایم، پرچمت...
دستی تکان داد
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدلله
#السلامعلیکدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
#جوک_گفتن شهید مدافع حرم #جوادمحمدی برای جانباز شیمیایی شهید #سیدرضاموسوی
🍃 یارو رئیس بنیاد جانبازان میشہ :
بِش میگن اولین ڪاری ڪا میخای بڪنی چی چیہ؟؟
میگہ کہ سعی میڪنم این جانبازا را دوتا یڪیشون ڪنم، زود خوب شن....
🌷
جواد هر وقت میومد ملاقت سید رضا سر بہ سرش میزاشت و میخندوندش و ڪلی بهش روحیہ میداد ...
روحشان شاد....
#شھیدجوادمحمدی
#شھیدسیدرضاموسوی
#رفاقت
#شھادت
#شوخ_طبعی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #جوک_گفتن شهید مدافع حرم #جوادمحمدی برای جانباز شیمیایی شهید #سیدرضاموسوی 🍃 یارو رئیس بنیاد جان
💔
#دلشڪستھ_ادمین...
هنوز هم با همَند
رفاقتشان چه ماندگار است
آنانڪہ برای خدا،
دست دوستی مےدهند
و بر سر پیمان رفاقت
تا آخر مےمانند....
#شھیدجوادمحمدی
#شھیدسیدرضاموسوی
#رفاقت
#شھادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت چهل و ششم #بےتوهرگز ❤️ 🌀گمانی فوق هر گمان اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی کار خودش
💔
قسمت چهل و هشتم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀کیش و مات
دست هاش شل و من رو ول کرد ... چرخیدم سمتش ... صورتش بهم ریخته بود ...
- چرا اینطوری شدی؟😳 ...
سریع به خودش اومد ... خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت ...
- ای بابا ... از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره؟😉 ...
شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره ...
از صبح تا حالا زحمت کشیدی 😇...
رفت سمت گاز ...
- راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ... برنامه نهار چیه؟... بقیه اش با من 😌...
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست ... هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه ... شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ...
- خیلی جای بدیه؟ ...
- کجا؟ ...
- سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده ...
- نه ... شایدم ... نمی دونم ...
دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ...
- توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده ...
این جواب های بریده بریده، جواب من نیست😕 ...
چشم هاش دو دو زد ... انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ...
اصلا نمی فهمیدم چه خبره 😯...
- زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که ...
پرید وسط حرفم ... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد ...
- به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو ...
همون حرفی که بار اول گفتم ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ...
نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ...
تا برنگردی من هیچ جا نمیرم😭😭😭 ...
اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون ... اون رفت توی اتاق ... من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ...
قسمت چهل و نهم:
#بےتوهرگز ❤️
🌀خداحافظ زینب
تازه می فهمیدم چرا علی گفت ... من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه ...
اشک توی چشم هام حلقه زد ... پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ...
- بی انصاف ... خودت از پس دخترت برنیومدی ... من رو انداختی جلو؟ ...
چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟☹️ ...
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره ... دنبالش راه افتادم سمت دستشویی ...
پشت در ایستادم تا اومد بیرون... زل زدم توی چشم هاش ... با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد ...
التماس می کرد حرفت رو نگو ... چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ...
- یادته 9 سالت بود تب کردی؟ ...
سرش رو انداخت پایین ... منتظر جوابش نشدم ...
- پدرت چه شرطی گذاشت؟ ... هر چی من میگم، میگی چشم☝️ ...
التماس چشم هاش بیشتر شد ... گریه اش گرفته بود ...
- خوب پس نگو ... هیچی نگو ... حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه ...
پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود ...
- برو زینب جان ... حرف پدرت رو گوش کن ... علی گفت باید بری😔 ...
و صورتم رو چرخوندم ... قطرات اشک از چشمم فرو ریخت
خب ...
نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه ...
تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد ... براش یه خونه مبله گرفتن ...
حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم ... هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود ...
پای پرواز ... به زحمت جلوی خودم رو گرفتم ... نمی خواستم دلش بلرزه ...
با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد ... تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود ...
بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن .
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
💔
چند نکته #مهم در مورد اقدام انگلستان در توقیف کشتی نفتی❌❌
🔹🔸 توقیف محموله نفتی ایران در آبهای ناحیه جبل الطارق توسط انگلستان حاوی نکات قابل تاملی است:
#انگلیس میخواهد #اروپا را در تقابل با ایران به آمریکا نزدیک کند و با اجماعسازی، فضای موجود را که به نفع ایران است، تغییر دهد.
اقدام انگلستان نوعی پاسخ مثبت به کشورهایی هم چون #سعودی است.😏
انگلستان تلاش میکند اقتدار نظامی ایران را بشکند یا لااقل وانمود کند تمام قد در خدمت محور ارتجاعی منطقه هست.
مداخله کمتر در خاورمیانه، سیاست مورد قبول همه طیفهای آمریکا است و به هیچ وجه مطلوب انگلستان نیست.
بدون آمریکا، انگلستان ابزار و توان لازم برای مواجهه با ایران را ندارد.
از این جهت گرچه گفته میشود با هماهنگی آمریکا، انگلستان این اقدام را انجام داده است اما میتواند موضوع این باشد که انگلستان تلاش دارد #آمریکا را تهییج و تشجیع میکند.
این اقدام، ایجاد فشار برای اکتفا کردن ایران به #اینستکس و پیگیری نکردن خروج مرحلهای ایران از برجام است.
به طور تلویحی این اقدام نشان میدهد فشار آمریکا و اروپا برای #تحمیل_مذاکره به ایران جواب نداده است.✌️
از لحاظ #عملیاتی این کار نشان دهنده ضعف محور خبیث آمریکا_ انگلستان است. چرا که جرات ندارند در مجاورت آبهای ایران، اقدامی انجام دهند.
#اندڪےبصیرت
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا شهیدی که خانواده اش عضو #منافقین بودن
💔
#معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی
#گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا
۸ـ #شهیدمحمدصادق_اسلامی:
در سال 1311 در تهران متولد شد👶
کار و تحصیل را با هم دنبال کرد و در سال1330 به همراه حاج صادق امانی، #گروه_شیعیان را بنیاد نهاد.
پس از اعدام انقلابی حسنعلی منصور، 2 سال در زندان ماند
و در سال 1355 با شهید اندرزگو، یک #گروه_ضربت علیه رژیم شاه را سامان داد.
با شهادت اندرزگو، مجدداً زندانی شد و بعد از آزادی برای نخستین بار در یک سخنرانی در حرم حضرت عبد العظیم از بنیانگذار جمهوری اسلامی به عنوان امام خمینی یاد کرد.
وی از رهبران راهپیماییهای بزرگ و از مسوولین کمیته استقبال و حفاظت اقامتگاه امام بود.
در دولت شهید رجایی به عنوان #معاون_هماهنگی و پارلمانی #وزارت_بازرگانی برگزیده شد
و عاقبت در هفتم تیر 1360 به شهادت رسید...❣
#خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت
#شھیدترور
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#اختصاصے_ڪانال_آھ...