eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 برای شهید مفقودالاثر با گریه هایش از خواب بیدار میشود در آغوشش میکشد آرامَش میکند.. هر مادری با بغل کردن بچش آرام میگیرد از اینکه دارایی به این با ارزشی دارد حس صاحب بودن بهش دست میدهد. سرش را روی سینش فشار میدهد از بالا به چهره ای معصومش نگاه میکند اگر میتوانست سینهء خود را میشکافت و آن را در داخل دلش میگذاشت، بوسه ها سیرش نمیکنند آنقدر روی سینه فشارش میدهد تا دلش آرام گیرد. اگر سختی باشد یک نفر هست که قرار هست مرد خانه شود یک نفر هست که بزرگ شود مادر را تاج سر خود کند دورش بگردد. باز بغلش میکند و آرام میگیرد. یک نفر که باید می بود تا آرام دل بیقرارِ مادر باشد اما ۳۵ سال است که نیست. کاش میتوانست یکبار دیگر بغلش میکرد سرش را روی سینه اش میگذاشت دلش آرام میشد فقط یکبار دیگر.... هر وقت شهید گمنامی می آید سراسیمه به ستاد میرود.... نیست که نیست . ۳۵ سال هست که نیست اما مادر هنوز انتظار همان محمد ۱۷ ساله را میکشد. محمدش می آید.... امیدوار هست که بیاید … چون تابی برایش نمانده. مادر حواسش نیس محمد الان یک مرد ۵۰ ساله هست که نیست .... هر سربازی که شبیه محمد می بیند دنبالش راه میفتد... نگاهش میکند... از ترس اینکه باز محمد نباشد صدایش نمیکند چند خیابان بدنبالش میرود سرانجام دلش میخواهد بغلش کند صدایش میکند .... و باز .... عکسش شده مسکّن برای درد مادر .. باز عکسش هست که... میگذارد روی سینه اش ... صورت چروک شده اش پر میشود از دانه های اشک.. کاش حداقل تکه استخوانی میرسید از محمدش بغلش میکرد مزاری برایش درست میکرد بلکه میتوانست مثل مادران شهید دیگر وقتی هوای پسرش به سر میزد میرفت بالای قبرش و در آغوشش میگرفت . درد و دلش را میگفت ۳۵ سال هست که درد دل مادر محمد، محمد هست... پیرشده اما هنوز انتظار میکشد شاید محمدش بیاید قبل از آنکه دیر شود.... 💕 @Aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_بیست_و_هفتم دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم. اون شونه ها بهم شهامت م
💔 رمان شب چتر سیاهش را در گرمای مهربانانه ی خرمشهر پهن کرد. از اردوگاه ما تا سالن غذاخوری ده دقیقه فاصله بود. من وفاطمه و چند نفر دیگه از دخترها به سمت سالن غذاخوری حرکت کردیم. فاطمه اینقدر خوب وشاد و بشاش بود که همه دوستش داشتند وبخاطر همین هیچ وقت تنها نمیشدیم. شام ساده و بدمزه ی اردوگاه درمیان نگاه های معنی دار من وفاطمه هرطوری بود خورده شد. وقتی میخواستیم به قرارگاهمون برگردیم فاطمه آرام کنار گوشم نجوا کرد:😉 _من امشب منتظرم.. ومن نمیدونستم باید از شنیدن این جمله خوشحال باشم یا ناراحت. خلاصه با اعلام ساعت خاموشی همه ی دخترها راس ساعت نه به تختخوابهای خود رفتند و با کمی پچ پچ خوابیدند. داشتم فکر میکردم که چگونه در میان سکوت بلند اینجا میتونم حرف بزنم که برام پیامکی اومد. گوشیم را نگاه کردم و دیدم فاطمه پیام داده: _'بریم حیاط' تخت فاطمه پایین تخت من قرار داشت. سرم را پایین آوردم. دیدم روی تخت نشسته و کفشهایش را میپوشد. چادرم را برداشتم و پایین آمدم و دست در دست هم از خوابگاه خارج شدیم. گفتم : -کجا میریم؟!مگه اجازه میدن تو ساعت خاموشی از خوابگاه بیرون بریم؟ گفت: - نه. ولی حساب من با بقیه کلی فرق داره راست میگفت. وقتی چند نفر از مسئولین اونجا او را دیدند بدون هیچ پرسش و پاسخی به ما اجازه گشت زدن در حیاط اردوگاه را دادند. به خواست فاطمه گوشه ی دنجی پیدا کردیم و روی زمین نشستیم.. فاطمه بی مقدمه گفت: _خوب! اینم گوش شنوا. تعریف کن ببینم چیکاره ایم. حرف زدن واعتراف کردن پیش او خیلی سخت بود. نمیدونستم از کجا باید شروع کنم.گفتم: -امممممم...قبلا گفته بودم که پدرم چه جور مردی بود.. -آره خوب یادمه و باید بگم با اینکه ندیدمش احساس خوب و احترام آمیزی بهشون دارم آهی از سرحسرت کشیدم و زیر لب گفتم: -آقام آقا بود.! !کاش منم براش احترام قایل بودم. باتعحب پرسید: _مگه قایل نیستی؟! اشکهام بیصبرانه😢 روی صورتم دوید و سرم رو با ناراحتی تکان دادم: -نه.!!!! فکر میکردم قابل احترام ترین مرد زندگیم آقامه ولی من در این سالها خیلی بهش بد کردم خیلی... دیگه نتونستم ادامه بدم و باصدای ریز گریه کردم.😭 فاطمه دستانم رو گرفت ونگاهم کرد تا جوی اشکهام راه خودشو بره. باید هرطوری شده خوابم رو امشب به فاطمه میگفتم وازش کمک میگرفتم پس بهتر بود اشکهایم رو مدیریت میکردم. -آقام دوست داشت من پاک زندگی کنم. آقام خیلی آبرو دار بود.تا وقتی زنده بود برام چادرهای مختلف میخرید. بعد دستی کشیدم رو چادرم و ادامه دادم: -مثلا همین چادر! اینا قبلن سرم بود. فاطمه گفت: _چه جالب! پس تو ؟ حدس میزدم. با تعجب پرسیدم: _ازکجا؟ -از آنجا که خیلی خوب بلدی رو بگیری سری با تاسف تکون دادم و گفتم: -چه فایده داره؟ این چادر فقط تا یکسال بعد از فوت آقام سرم موند. -خوب چرا؟! مگه از ترس آقات سرت میکردیش؟ کمی فکر کردم و وقتی مطمئن شدم گفتم: -نه آقام ترسناک نبود ولی آقام همه چیزم بود.او همیشه برام سوغات وهدیه، چادر اعلا میگرفت. منم که جونم بود و آقام. تحفه هاشم رو چشمم میذاشتم. درستشو بگم اینه که من هیچ احساسی به چادر نداشتم مگر اینکه با پوشیدنش آقام خوشحال میشه. -خب یعنی بعد از فوت آقات دیگه برات شادی آقات اهمیتی نداشت؟ با شتاب گفتم: -البته که داشت ولی آقام دیگه نبود تا ببینتم وقربون صدقم بره. میدونی تنها سیم ارتباطی من با خدا و اعتقادات مذهبی فقط پدر خدابیامرزم بود. وقتی آقام رفت از همه چی زده شدم.از همه چی بدم اومد حتی تا یه مدت از آقام هم بدم میومد. بخاطراینکه منو تنها گذاشت. با اینکه میدونست من چقدر تنهام.بعد که نوجوونیمو پشت سر گذاشتم و مشکلات عدیده با مهری پیدا کردم کلا از خدا و زندگی زده شدم.. میدونم درست نیست اینها رو بگم.ولی همه ی اینا دست به دست هم داد تا من تبدیل بشم به یه آدم دیگه. تنها کسایی که هیچ وقت نتونستم نسبت بهشون بیتفاوت باشم و همیشه از یادآوری اسمشون خجالت زده یا حتی امیدوار میشم نام 🌟خانوم فاطمه ی زهرا و آقامه.🌟 نفس عمیقی کشیدم و با تاسف ادامه دادم: _ای کاش فقط مشکلم حجابم بود...خیلی خطاها کردم خیلی... -ببین عسل هممون خطاهای بزرگ و کوچیک داریم تو زندگی فقط تو نیستی!  با التماس دستم رو بردهانش گذاشتم وگفتم:😣😢 -خواهش میکنم بزار حرفم رو بزنم چرا تا میخوام خود واقعیمو بهت معرفی کنم مانعم میشی؟  او دستم رو کنارزد و پرسید: -حالا شما چرا اینقدر اصرارداری اعتراف به گناه کنی؟ فکر میکنی درسته؟ ! سرم رو با استیصال تکان دادم و گفتم: -نمیدونم. ..نمیدونم...فقط میدونم که اگه بناباشه به یکی اعتماد کنم وحرفهامو بزنم اون تویی  -وبعد از این که بگی فکر میکنی چی میشه؟ -نمیدونم!!!! شاید دیگه برای همیشه از دستت بدم او اخم دلنشینی کرد و باز با نمک ذاتیش گفت: -پس تصمیم خودتو گرفتی!!!! فقط از راه حلت خوشم نیومد.
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_بیست_و_هفتم دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم. اون شونه ها بهم شهامت م
میتونستی راه بهتری رو برای دک کردنم پیدا کنی! میان گریه خندیدم:😢😊 -من هیچ وقت دلم نمیخواد تو رو از دست بدم فاطمه او انگشت اشاره اش رو به حالت هشدار مقابل دیدگانم آورد و گفت: -والبته کورخوندی دختر جان! من سریش ترین فرد زندگیتم! مطمئن نبودم..بخاطر همین با بغض گفتم: -کاش همینطور باشه... او خودش رو جمع وجور کرد و با علاقه گفت: -خوب رد کن اعترافتو بیاد ببینیم... میخواستم حرف بزنم که او با چشم وابرو  وادار به سکوتم کرد وفهمیدم کسی به ما نزدیک میشود. سرم را برگرداندم و همان خانمی که مسؤول برنامه‌ ها بود را دیدم که با لبخندی پرسشگرانه به سمتمون میومد. با نگرانی آهسته گفتم: -وای فاطمه الانه که بیاد یه تشر بزنه بهمون فاطمه با بیتفاوتی گفت: -گنده دماغ هست ولی نه تا اون حد.. نگران نباش.رگ خوابش دست خودمه. ایشون در حالیکه بهمون سلام میکرد مقابلمون ایستاد و با لحن معنی داری خطاب به فاطمه گفت: -به به خانوم بخشی!!!میبینم که فرمانده ی بسیج در وقت خاموشی اومده هواخوری!!! فاطمه با لبخند و احترام خطاب به او پاسخ داد: -و خانوم اسکندری هم مثل همیشه با تمام خستگی آماده به خدمت!! هردو خنده ی کوتاه واجباری تحویل هم دادند. بعد خانوم اسکندری خیلی سریع حالت چهره اش را جدی کرد و پرسید: -مشکلی پیش اومده؟ چرا نخوابیدید؟ اگر فرماندهان ببینند گزارش میدن فاطمه با آرامش پاسخ داد: -قبلا با جناب احمدی هماهنگ کردم. بعد در حالیکه دست مرا در دستانش میگذاشت ادامه داد: -دوست عزیزم حال خوشی نداشت.در طول روز وقتی برای شنیدن احوالاتش نداشتم.باخودم گفتم امشب کمی برای گپ زدن با ایشون وقت بزارم. خانوم اسکندری نگاه موشکافانه ای به من انداخت و بگمانم با کنایه گفت: -عجب دوست خوبی.!! پس پیشنهاد میدم اینجا ننشینید.سربازها رفت وآمد میکنند خوب نیست. تشریف ببرید به خوابگاه مسئولین.  فاطمه گفت: -ممنون ولی ما در مدتی که اینجا بودیم سربازی ندیدیم.ومیخواستیم تنها باشیم. بنابراین خوابگاه مسئولین گزینه ی مناسبی نیست.. ماحصل صحبتهای این دونفر این شد که ما طبق خواست خانوم اسکندری که کاملا مشخص بود یک درخواست اجباریست به سمت خوابگاه مورد نظر که به گفته ی ایشون کسی داخلش نبود راه راکج کردیم و او وقتی به آنجا رسید به فاطمه گفت: -من یکساعت دیگر برمیگردم. که یعنی هرحرفی دارید در این یکساعت به سرانجام برسونید. تا رفت به فاطمه با غرولند گفتم: -بابا اینجا کجاست دیگه!!! یعنی یک دیقه هم نمیتونیم واسه خودمون باشیم.؟ فاطمه با خنده ی شیطنت آمیزی گفت: -فقط یک ساعت.... گفتم.: -خیلی کمه... گفت: _پس حتما صلاح نیست.. من با لجبازی گفتم:   -آسمون به زمین بیاد زمین برسه به آسمون من باید امشب باهات حرف بزنم نویسنده: 💕 @aah3noghte💕 🌼
💔 سال آخر زندگی جهاد، در یکی از روزهایی که در یک منزل خوابیده بودیم، ساعت یک و سی دقیقه بامداد به ناگهان صدای گریه و ناله به گوشم رسید. از جای خود برخاستم تا علت را جویا شوم و هنگامی که درب اتاق جهاد را کمی باز کردم، متوجه شدم وی در حال خواندن دعا به شدت گریه می کند. من در طول مدت آشنایی خود با جهاد هیچگاه با چنین صحنه‌ای مواجه نشده بودم. آنچه که من از جهاد سراغ داشتم، یک شخصیت لطیف و شوخ طبع بود. هیچگاه او را در حال گریستن آن هم به این صورت ندیده بودم. جهاد حتی در سال آخر زندگی خود نماز شب می‌خواند و هر شب می گریست و با امام زمان (عج) مناجات می کرد. به یاد دارم هشت ماه پیش از شهادت جهاد، شبکه العربیه گفتگویی را با یکی از سران معارضان سوری انجام داد. این عضو ارشد معارضان سوری تصریح کرد که حزب الله جهاد مغنیه را مأمور پیگیری پرونده جولان اشغالی کرده است. روزی جهاد را دیدم و از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ چگونه رسانه‌هایی همچون العربیه و اسکای نیوز به عهده دار شدن عملیات جولان توسط تو پی برده اند؟ وی در پاسخ جمله ای به من گفت که هیچگاه آن را فراموش نمی کنم. وی گفت: «آیا زیباتر از لحظه‌ای که من در جریان بمباران بالگردهای نظامی اسرائیل ترور می شوم، وجود دارد؟» هیچگاه این پاسخ را فراموش نمی کنم. پاسخ بسیار شوکه کننده ای بود، خصوصا که مدتی بعد جهاد دقیقا با شلیک بالگرد صهیونیست‌ها به شهادت رسید 💕 @Aah3noghte💕
💔 مرا غدیر نه برکه، که بیکران دریاست علی نه فاتح خیبر،که فاتح دلهاست مرا غدیر نه برکه، که خم جوشان است علی نه ساقی کوثر،که کوثر عظماست مرا غدیر نه یک برگ سرد تاریخ است علی نه شافع محشر، که محشر کبراست🌹 🌸✨🌸✨🌸 #غدیرےام #مبلغ_غدیر_باشیم 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیدعلی_اکبر_فلاح: در سال 1319 در قز
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیددکترمحمدعلی_فیاض_بخش:  در سال 1316 در تهران به  دنیا آمد. خانواده‌ای خیر و مذهبی داشت و پس از اتمام تحصیلات متوسطه، تحصیلات عالی خود را تا اخذ دکترا در تخصص جراحی ادامه داد و چهار سال رایگان طبابت کرد. پیش از 17 شهریور کمک‌های اولیه پزشکی را به انقلابیون آموزش می‌داد و در جمعه خونین به مداوای مجروحین می‌پرداخت. پس از پیروزی انقلاب، در آبان 1358 کمیته آسایشگاه معلولین انقلاب را تاسیس کرد و مدتی بعد مدیرکل توانبخشی وزارت بهداری شد و لایحه سازمان بهزیستی را به کمک شهید لواسانی به شورای انقلاب برد. #کمیته_امداد_امام_خمینی از دیگر یادگارهای اوست. وی یکی از سه پزشک گروه هفت نفره منتخب و #رابط_امام در انقلاب فرهنگی بود و سرانجام در فاجعه هفتم تیر 1360 به شهادت رسید.❣ #خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت #شھیدترور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_ڪانال_آھ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 پیام شهیدی که به مادر شهید وصیت کرد و با خون خودش امضاء کرد. گفتم پسرم شما پیامی برای مردم داری؟ گفت: من فقط برای آمدم برای آمدم برای این نیامدم که به مادرم بگویند آخ بمیرم بچه ات شهید شد. گفتم خب اینها رو که گفتی بنویس. کاغذ آوردیم. با دست سالمش نوشت. گفتم خب امضاء هم کن. دستش را زد روی خون شکمش که ترکش روده هایش را داغون کرده بود و زیر کاغذ زد. گفت امضا از این بالاتر!! برو بهشون بگو روز قیامت جلوشون رو میگیرم. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 یه عده از رفقا، رفقای بگو بخندند فقط؛ دیگه سودی غیر این برا آدم ندارند. اما یه دسته رفیق راه اند، که دغدغه شون هست که کنند و آدم بهتری بشوند. مثلا همین بگو بخندش را داشت اما اگر جایی مےدید باید با یک تلنگر، رفیقش را هشیار کند کوتاهی نمےکرد جدی، شوخی، یا حتی با یه بیت شعر رفقاش رو آگاه میکرد... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 و اگر کسی از تو پرسید آن بہشت موعود کجاست؟ نشانیِ اینجا را به او بده! و مگر نه اینکه بهشت سراسر است و تو در بهشت، خود را در آغوش خدا حس مےکنی؟... اینجا همان بهشت است... با همان آرامش با همان بارشِ یاد خدا نائب الزیاره ایم ... 💕 @aah3noghte💕
💔 نوجوانش، به شھادت رسیده پانزده سالی مےشود... اما هنوز داغ دلش، تازه است... مادر است دیگر پاره تنش را از دست داده! ، اجرِ جهاد بود! با آن سن کم در آن زمان که هنوز مثل الآن پا نگرفته بود، با گروهشان به روستاهای صعب العبور مےرفت و عاقبت در یکی از این سفرها شد حالا این مادرست و دلتنگی که از چشمانش سرریز مےشود این مادرست و داغی که برای همیشه تازه خواهد ماند این مادر است با غمِ شیرینِ مهمانیِ پسر، نزد ارباب... ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_بیست_و_نهم شب چتر سیاهش را در گرمای مهربانانه ی خرمشهر پهن کرد. از ارد
💔 رمان (دوقسمت ادغام شده) با تمام نفرتے ڪه ازخودم وڪارهام داشتم اعتراف ڪردم: _فاطمه میخواے بدونی یادگاراهل بیت تو این دنیا چیکار ڪرده؟ بعد فوت آقاش زد به جاده خاکے اول نمازشو قطع ڪرد! چون میخواست به خیال خودش از خدایے ڪه آقاشو ازش گرفتہ انتقام بگیره تو مدرسہ همیشه تنها بود. هیچڪس باهاش عیاق نمیشد. آخه همیشہ ماتم بود. همیشه آینہ ی دق بود تنها یک نفر درڪش ڪرد و اونو با همه ی احوالات بدش خواست و باهاش دوست موند کہ اونم دست روزگارازش گرفت و براے همیشہ مهاجرت کرد بہ انگلیس..  اون دوست خوب و واقعے یک سرے یادگاری براے یادگاراهل بیت گذاشت ڪه اون یادگاریها یک اسم بود ڪه کسے نتونه بشکنتش! و یک عالمہ اعتماد بنفس و محبت و شجاعت کہ الان مطمئنم همشون پوشالے بود! آره اسمم رو عاطفه انتخاب ڪرد تا دیگه کسے صدام نکنہ رقے بهم شجاعت داد تا مقابل مهرے بایستم و حق وحقوقم روبگیرم. بهم اعتماد بنفس داد تا بتونم با مرگ آقام ڪنار بیام و از توسریهاے مهرے نترسم و یادبگیرم چطور گلیم خودمو تو این روزگار از آب بیرون بکشم. ولے در ازاے اینها یک چیز هیچ وقت از بین نرفت واون آرامش وتوجہ بود! مخصوصا با رفتنش خیلے تنها شدم. اوایل باهاش در تماس بودم. میگفت دانشگاه میره و منم باید برم. حرفشو گوش دادم. با هر بدبختے ای بود رفتم. ڪارمیڪردم و خرج دانشگاهمو جور میکردم. قبل از دانشگاه اگرچہ چادرسرم نمیڪردم ولے سنگین بودم. نه آرایشے. نه لباس نافرمے تونخ هیچ ڪدوم اینها نبودم. تو سال اول با دوتا از همکلاسیهام سر ردو بدل ڪردن جزوه دوست شدم ڪه توڪل دانشکده معروف بودن به ژورنال مدو زیبایے. هم زیبا بودند وهم خوب لباس می‌پوشیدند. پسرهاے زیادے دنبالشون بودند و اونها هم هرروز با یڪ نفر قرار میگذاشتند. اوایل رفتارهاشون برام آزاردهنده بود وحتے نصیحتشون میڪردم ولی نفهمیدم چیشد ڪه منم کم کم عین اونا شدم. خب میدیدم اونها در راس توجهند. شادند. میخندند واز همه مهمتر با من خیلے مهربونند. شرایط دانشگاه و ڪارم باهم جور درنمے اومد. از ڪارم بعد از یہ مدت بیروت اومدم و دنبال یہ ڪارے با درامد بهتر گشتم کہ بتونم گلیمم رو از آب بیرون بکشم. سحر یک دختر شیرازے بود کہ پدر ثروتمندے داشت و براش خونہ ای رهن ڪرده بود. او وقتے دید اوضاع واحوال مادے و زندگیم درست حسابے نیست بهم پیشنهاد داد منم با او ونسیم در اون خونہ زندگے ڪنم. آغاز تغییرات وفساد من در همون خونہ بود. اکیپ سہ نفره ی ما باعث بہ وجود اومدن خیلے اتفاقها شد. اونها با آب وتاب از پسرهاے مختلف صحبت میڪردند و گاهے با آنها به پارتیهاے مشترڪ میرفتند. اوایل من قبول نمیڪردم باهاشون برم ولے یہ شب سر اون مسالہ هم وا دادم حالا که دارم فڪر میڪنم میبینم وقتے گناه رو به چشم ببینے و مدام راجبش با زیباترین کلمات تعریف بشنوے کم کم نسبت بهش بیتفاوت میشےوخودت هم گنهکار میشے  تو همون مهمونے ها بود ڪه فهمیدم چقدر نیاز دارم یہ مردے  بهم توجه کنہ. چقدر دلم نگاه عاشقونہ میخواد… سحر منو با یکے آشنا ڪرد. یک پسر زشت وسیاه ڪه وقتے باهات حرف میزد یک ڪم باید صورتت رو میکشیدے عقب تا بوے وسیگارش حالتو بد نکنہ. اون با همه ی زشتے و غیر قابل تحمل بودنش چیزے گفت ڪه حالم رو تغییر داد. گفت: _با اینڪه عین سحر ونسیم هفت قلم آرایش نکردے ولے خیلے جذاب تر از اونایے شاید او بہ خیلیها این جملہ رو در طول روز میگفت ولے من احتیاج داشتم بشنوم. احتیاح داشتم یکے منو ببینه. بهش گفتم: _اگر اینطور بود حتما دوستام بهم میگفتن. اون با نگاهش خیره به چشمام گفت: _باید از یہ مرد بپرسے کہ زیبایی یعنے چے؟! شک نکن دوستات از روے حسادت بهت نگفتن کہ زیبایے _هه! یادمہ همون شب از سحر و نسیم پرسیدم نظرشون راجع  به قیافہ ی من چیه؟ نسیم ساڪت بود ولے سحر گفت _چشمهایے به زیبایی چشمهات ندیدم. نسیم رو وادار ڪردم نظرشو بگه. گفت -جذابے ولے با این ریخت وقیافہ عین احمقها بنظر میرسی راست میگفتن. اونها از صبح تا شب خرج قرو فرشون👠👒 میکردند و انصافا خیلے خوش تیپ و خوش قیافه بودند. سحرمهربان تر بود. وقتے دید سڪوت ڪردم انگار احساس ضعف و حقارتم را فهمید. گفت: _از فردا میتونے چندتا از لباسهای منو قرض بگیرے بریم بیرون. نسیم مخالف بود .میگفت _ لباسهاتو پسرها دیدند. اگہ تن عسل ببینند میفهمند براے توست. به غرورم برخورد. گفتم _از فردا میگردم دنبال ڪار گشتم یه ڪار نیمہ وقت با حقوقیےڪه فقط ڪفاف رسیدگے به خودمو میداد پیدا کردم. فرداے روزے ڪه حقوقم رو گرفتم با دوستام رفتم دنبال لباس👗 و لاڪ ولوازم آرایشے 💄میخواستم همہ جوره عین اونا بشم. فڪر میڪردم اگه مثل اونا بشم دیگه همہ چے حله . غصه هام. تنهایی هام، خلا های روحیم تموم میشه. ولے تموم نشد. احساس لذت بود ولے باقے چیزها نبود. بدتراز همه وقتے بود که دایے کوچیکم منو با اون وضع وحال تو خیابون دانشگاه دید.
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_بیست_و_نهم شب چتر سیاهش را در گرمای مهربانانه ی خرمشهر پهن کرد. از ارد
با ناباورے نیگام میکرد. پرسید _خودتے؟ دلش میخواست بگم نه ولے من سرمو پایین انداختم. . گفت : _حیف اون مادرو پدر!!! همین! دیگہ نپرسید ؟ نپرسید چے بود کہ این شدے؟ یا دست ڪم ازخودش هم نپرسید ڪه تا حالا ڪجا بوده؟ چرا اینهمہ مدت ازم غافل بوده؟ نپرسید اگر ما ڪنارش بودیم شاید رقیه سادات اینطورے نمیشد. بعد رفت از پاقدم خوب داییم سرو کله ی ڪل فامیل حتےسرو کلہ ی مهرے هم پیداشد. همه اومده بودند تابلوی نقاشے شده ی آسد مجتبی رو ببینند و لب گاز بگیرن که واااای بببین دختر آسد مجتبی به چہ وضعے گرفتارشده؟ و با چهارتا فحش و درے ورے بزارن برن.. رفتن مثل اول ڪه نبودن من موندم و دوستایے که همہ چیز من شده بودن تو اون روزها و مهمونے های گاه و بیگاه شده بود مرحمے برای قلب و روح جریحہ دار شده ام. سال آخر دانشگاه بودم. اوضاع مالیم درست حسابے نبود. سحر میخواست برگرده شیراز و ما دیگه خونه ای نداشتیم. من ونسیم تو بدشرایطے بودیم همون موقع بود که نسیم بهم یاد داد که چطورے ادعاے میراث ڪنم و با کمک دوستهاے وڪیلش تونستم سهم الارثم رو از مهرے بگیرم و خونه ی کوچیکے بخرم و حداقل خیالم راحت باشه یہ سقفے بالاسرمہ ولی با خونه ی خالے نه میشد شڪم سیر ڪرد نه خرج تحصیلم در میومد. ڪار درست وحسابے ای هم کہ پول مناسبے توش باشه گیرم نمیومد. نمیدونے چقدر اون سال بهم سخت گذشت.. نسیم پدرے داشت کہ مثل ڪوه پشتش بود و مادرے کہ همیشه بهش زنگ میزد وحالشو می‌پرسید. هرچند کہ قدر اونها رو نمیدونست و بہ دلایل خیلے بے اهمیت ازشون متنفر بود و میخواست اونها رو نبینه ولے بالاخره سایه ی بزرگتر بالاے سرش بوداما من. من خیلے تنها بودم فاطمه خیلےتنها.... یه روز نسیم با دوست پسرش ڪه بچہ ی زرنگ وباهوشے بود ازم پرسیدند _اگہ با یک پسر پولدار دوست شم عرضہ دارم اونو نگهش دارم و اونو شیفته ی خودم کنم؟ من کمے فڪر ڪردم و با توجه بہ شناختے ڪه از درون مخفے خودم داشتم گفتم : _آره... ڪاری نداره هردوشون خندیدند. مسعود دوست پسر نسیم گفت: _اگہ بتونے دختر ڪه نونت تو روغنه احتیاجے به ڪار ندارے و میتونے حداقل خرج زندگیتو تامین کنے اولش فک ڪردم شوخے میکنند ولے اونها جدے بودند. مسعود گفت : _تو،هم جذابے، هم زیبا. بیشتر دخترهاے تهرانی حتی از نوع خانواده دارش فقط از همین طریق تو تهران زندگیشونو میگذرونن نسیم به مسعود گفت: _عسل نمیتونہ زیادے سادست. مسعود اما میگفت _شرط میبندم روش ومن قربانے یک شرط بندی احمقانہ شدم و براے اینڪه بہ نسیم اثبات ڪنم من هم جذاب و زیبا هستم تمام توان خودم رو بڪار گرفتم تا قلب اون پسر پولدارے ڪه مسعود برام انتخاب ڪرده بود رو بہ دست بیارم. اولش قسم میخورم فقط ڪه در ظاهر امر پیروزی با من بود و روز به روز در ڪارم خبره تر میشدم ولی من  خیلے چیزها رو باختم. خیلے چیزها. .. ... نویسنده؛ 💕 @aah3noghte💕 🌼
شهید شو 🌷
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا #شھیددکترمحمدعلی_فیاض_بخش:  در سال 13
💔 #معرفےشھداےدفترحزب_جمهورےاسلامی #گذرے_ڪوتاھ_بر_زندگی_شھدا حجت الاسلام #شھیدمحمدمنتظری: در سال 1323 در نجف‌آباد  اصفهان به دنیا آمد. از محضر اساتیدی چون آیت‌الله داماد، آیت‌الله مشکینی و حضرت امام بهره گرفت. در سال 1344 به خاطر مبارزاتش علیه رژیم به زندان قزل قلعه رفت و پس از آزادی به تدریس در حوزه پرداخت. در یک رویارویی با ماموران حکومت از دست آن‌ها گریخت و از ایران خارج شد. ده سال دور از ایران بود و در #نجف به محضر امام(ره) رسید و از آن‌جا به #لبنان رفت و در پایگاه الفتح، آموزش‌های مدرن چریکی دید سپس با امام به پاریس رفت و از آن‌جا به ایران بازگشت. #سپاه_پاسداران_انقلاب_اسلامی از ابتکارات اوست. وی مجله عربی زبان «الشهید» را برای #صدور_انقلاب به کشورهای خلیج فارس منتشر کرد. در اولین دوره مجلس شورای اسلامی به #نمایندگی از مردم نجف آباد انتخاب شد و سرانجام در فاجعه هفت تیر 1360 به شهادت رسید.❣ #خون_عشاق_سر_وقت_خودش_خواهدریخت #شھیدترور #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕 #اختصاصے_ڪانال_آھ...
شهید شو 🌷
💔 #میخوای_شهید_بشی⁉️ گفتم: «اي بابا! باز هم روزه‌اي؟ مگه تو چقدر روزه‌ي قضا داري؟» گفت: «اين روز
💔 ⁉️ حدیثی بود ڪه همیشه در قلب من وجود داشت از ... به تو میڪنند، تو ❗️ تو را میڪنند، باش❗️ تو را ، نخور❗️ .... این حدیث را در قلبــــ❤️ـش نگاه داشت و به آن کرد تا "مِنّااهل البیت" شد... 💞 @shahiidsho💞
شهید شو 🌷
💔 مرا غدیر نه برکه، که بیکران دریاست علی نه فاتح خیبر،که فاتح دلهاست مرا غدیر نه برکه، که خم جوش
💔 💕✨💕✨ خواهی نشوی رسوا دل دست علی بسپار در نزد علی اندک محسوب شود بسیار 🌸✨🌸✨🌸 #غدیرےام #مبلغ_غدیر_باشیم 💕 @aah3noghte💕
💔 پانزده مرداد، یک روز مهم در تاریخ انقلاب امروز ۱۵ مرداد است. سی سال پیش در چنین روزی مجلس خبرگان رهبری بعد از رفراندوم متمم قانون اساسی، مجددا با رای قاطع بر ادامه رهبری حضرت آیت الله خامنه ای تاکید کردند. اما ماجراي رهبری موقت چه بود؟ 🔸در سال ۱۳۶۸ با توجه به گذشت ده سال از تصویب قانون اساسی و برجسته شدن نقاط ضعف و قوت آن ، نیاز به بازنگری و ترمیم قانون اساسی به شدت احساس می‌شد. این بود که 130 نفر از نمایندگان مجلس طی نامه‌ای به امام خمینی در 25 فروردین 1368  درخواست بازنگری قانون اساسی به ویژه در حوزه شورای عالی قضائی، ساختار قوه مجریه و بحث شرایط رهبری و ... را مطرح کردند. خمینی در 4 اردیبهشت ماه طی نامه‌ای به دستور تشکیل شورای بازنگری قانون اساسی را دادند و اعضای آن را تعیین کردند. مجلس یک فوریت لایحه همه‌پرسی متمم قانون اساسی را تصویب کرد و با تأیید شورای نگهبان ، وزارت کشور رأی‌گیری برای همه‌پرسی را همزمان با انتخابات ریاست‌جمهوری اعلام نمود. خرداد 1368 فرا رسید و حضرت امام به علت عمل جراحی در بیمارستان بستری شده و در شامگاه سیزدهم دار فانی را وداع گفته و در چهاردهم خرداد ماه خبر ارتحال ایشان منتشر و ایران عزادار شد. اما در این مقطع حساس خبرگان به وظیفه خطیر خود عمل نمود و با تشکیل جلسات فوق‌العاده در دو نوبت صبح و عصر چهاردهم خرداد ، آیت‌الله خامنه‌ای را به عنوان جانشنین امام و رهبر جدید جمهوری اسلامی البته تا برگزاری همه‌پرسی قانون اساسی انتخاب کرد. روز جمعه 6 مرداد ماه 1368 انتخابات ریاست‌جمهوری و همزمان انجام شده و مردم خود را با مواد اصلاحی قانون اعلام نمودند. قبل از برگزاری همه‌پرسی متن کامل اصول جدید و اصلاح‌شده قانون اساسی منتشر شده بود. پس از آن، مجلس خبرگان رهبری جلسه دیگری تشکیل داده و با بر ادامه رهبری آیت‌الله خامنه‌ای تأکید کردند که این موضوع در 16 مرداد 1368 در روزنامه‌ها منتشر شد. پ. ن: اگر تاریخ را نگوییم، بدخواهان آنچه را خود می خواهند برایمان خواهند گفت! ✍ 💕 @aah3noghte💕
💔 +دلت تنگ بشه چیکار می کنی؟! - به یاد امام حسین (ع) گریه می کنم😭👌 حیف اشک چشم ها نیست که جز برای جاری بشه؟😞💔 میگن تو بین الحرمین، بیشتریا گنبد ارباب و سقارو این شکلی مےبینن ندیدیم نه بین الحرمین را نه گنبد ارباب و سقا را دلمون سرگردانی بین الحرمین را مےطلبد...💔 💔 💕 @aah3noghte💕
💔 به زير دست و پايم گر بريزی كل دنيا را... حرمت گر که نباشد يك سرِ سوزن نمی‌ارزد❤️ 💔 💕 @aah3noghte💕
💔 یادش گرامی... که مےگفت: "دست یکدیگر را بگیرید و که همان راه رسیدن به است را ادامه دهید" ! خوشا به حال تو که آن راه را طی کردی و به خداوند رسیدی و بدا به حال ما که جا ماندیم... مےشود نگاهی کنی به دستانی پر از نیاز که به سویت دراز کرده ایم و چشمانی که تو را مےطلبد مےشود دستگیرمان باشی؟! 💔 ... 💕 @aah3noghte💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائےازشبــ☄ #قسمت_سی_و_یک_و_سی_و_دو (دوقسمت ادغام شده) با تمام نفرتے ڪه ازخودم وڪارهام د
💔 رمان بغضم دوباره سرباز ڪرد.😢 . روم نمیشد سرمو برگردونم و به فاطمه ای ڪه تا اون لحظه در سڪوت مطلق به اعترافاتم گوش میداد نگاه کنم. گفتم: _میدونم الان دارے چه فکرایے در موردم میکنی! میدونم چقدر ازم بدت اومده. آره من یک دختر کثیفم. 😭😞وهنوز هم دارم به کارهام ادامہ میدم حالا فهمیدے چرا آقام اون حرفو بهم زد؟ به سمت فاطمه با صورت اشڪبار برگشتم و گفتم: -حالا فهمیدی چرا اون‌طورے عین دیوونه ها تو دوڪوهه میدویدم؟! . میخوام آقام روشو ازم برنگردونه ولے یه حسے بهم میگه دیره. فاطمه همچنان ساڪت بود.. شاید فکر میکرد اگر چیزے نگه بهتر باشه و آخہ چی داشت ڪه بگه؟! شاید اصلا هیچ وقت جوابم رو نده. پشیمان شدم از گفتن همه ی ماجرا. کاش صحبت نمیڪردم. کاش این راز، سر به مهر میموند. اما قبلا هم گفتم در حضور فاطمه سخت بود دروغ گفتن! چند قدم نزدیڪ فاطمه رفتم تا حالات صورتش رو ببینم. با صداے آهستہ و نادمی پرسیدم: _ازم بدت اومدنہ؟! فاطمه باز ساڪت بود. دلم شکست ڪاش حرف میزد. فحشم میداد. بیرونم میڪرد ولے سکوت نه! ڪنار تخت روی زمین نشستم و سرم رو روے سینہ اش گذاشتم و آروم گریستم: -میدونم ازم بدت اومده. میدونم. حق داری حرف نزنے باهام صداے خواب آلود و نگرانش بلند شد: -چیشده؟😯 چرا باز گریہ میکنے سرم را بلند ڪردم و وزیر نور ماه 🌃بہ صورتش خیره شدم. او روے تخت نشست و با ناراحتے گفت : _نمیدونم ڪی خوابم برد.. پر از حسهاے عجیب و غریب شدم. نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت! یا اصلا نمیدونستم باور ڪنم یا نه! با ناباورے پرسیدم: _تا ڪجا شنیدے او که هم شرمنده بود هم ناراحت، ڪمی فکر ڪرد و گفت: -نمیدونم والا وای خدا منو ببخشه.. چرا خوابم برد؟ پرسیدم: _یادت نمیاد تا ڪجاشو شنیدی؟ -اممممم چرااا صبر کن.تا اونجایے کہ گفتی اون پسر بدترڪیبه تو اون مهمونی شبونہ بهت گفت چہ سرے چہ دمی عجب پایے.... یک نفس راحت ڪشیدم وخوشحال شدم که باقے جریان رو نشنید. و از ته دلم از خدا ممنون بودم ڪه او رو که الان مجسمه ی شرمندگے و خجالت از چرت حکمت آمیزش بود پی بہ گناه بزرگم نبرد و تا همونجای قصہ را شنید. این افکار موجب شد لبخند رضایت بخشی بزنم و او را وادار ڪنم دوباره عذرخواهے کند. گفت: _ببخشید تو رو خدا. اصلا باورم نمیشه کہ خوابم برده باشه! الان با خودت فڪر میکنی چقدر بے معرفت و نارفیقم من ته دلم ایمان داشتم ڪه حکمتیه و این رو به زبان هم آوردم. وقتی دیدم خیلے خودخورے میکنہ گفتم: _اشکال نداره. حتما صلاحے بوده.ان شالله یہ روز دیگہ فاطمه از جا بلند شد و رو بہ من گفت: -خانوم اسکندرے دیر ڪرد. بریم تا نیومده بخوابیم. نزدیک خوابگاه رسیدیم ڪه پرسید: _الان حالت خوبه؟ حالم خوب بود. اعتراف بہ گناه یجورایے برام شبیه توبہ بود و شاید اگر فاطمه این توبہ رو میشنید الان آروم نبودم. سرم رو با رضایت تڪون دادم و باهم داخل رفتیم. اوبا صداے آهستہ گفت: _حق با توست!! وقتے اینقدر عحیب خوابم برد حتما حکمتے بوده! شاید بهتر باشه حالا که آرومے دیگہ برام تعریف نکنے اگہ بنابود بشنوم میشنیدم. او روے تختش قرار گرفت و بدون فوت وقت خوابید. ومن در این فڪر بودم کہ چقدر این دختر بے نقص و خاص است! وقتے در سڪوت خوابگاه قرار گرفتم افکار مختلفے ذهنم رو درگیر ڪرد. چطور میشد ڪه در اوج قصہ فاطمه خوابش ببرد؟ نکنہ او وانمود کرد ڪہ خواب بوده؟ ولے چرا باید چنین ڪاری میکرد؟ اگر واقعا حدسم درست بوده باشه و او همہ ی حرفهایم رو شنیده باشه چے؟   ‌ ‌ روز بعد ڪاملا حواسم بہ رفتارات فاطمہ بود تا بہ یقین برسم ڪہ از چیزے خبرنداره . ولے همہ چیز مثل دیروز بود و حتے او با من مهربانتر وصمیمے ترشده بود. ترجیح دادم من هم دیگر بہ روے خودم نیاورده و حرفے از دیشب بہ میان نیاورم. روزهاے باقے مانده ما رو بہ فڪہ وشلمچہ و اروندرود بردند. مسیر گرم و غذاهاے بے ڪیفیت اردوگاه اصلا با معده ے من سازگار نبود و روزے ڪہ ما را بہ شوش زیارتگاه دانیال نبے بردند حال مساعدے نداشتم. ناهارم رو نخورده بودم و بہ پیشنهاد فاطمہ در بازارهاے اونجا دنبال یڪ رستوران یا اغذیہ فروشے میگشتیم تا بتونم چیزے بخورم. من ڪہ واقعا حالم مناسب نبود بہ فاطمہ التماس میڪردم بہ زیارتگاه برگردیم تا استراحت ڪنم ولے فاطمہ میگفت _اگر چیزے بخورم حالم بهتر میشہ!! در راه ،خاڪ شیر مهمانم ڪرد و گفت : -گرما زده شدے. اینو بخورے حالت خوب میشہ. خاڪ شیر راڪہ خوردم فقط چند قدم تونستم راه بیام و در شلوغے بازار گوشه اے نشستم. فاطمہ ڪنارم نشست و با نگرانے پرسید : -چیشد؟ حالت بدتر شد؟ حالت تهوع مانع پاسخم میشد و فقط سر تڪان دادم. بدنم خیس عرق شده بود و دلم میخواست همانجا دراز بڪشم . بے چادر!! سرم رو تڪیہ دادم بہ دیوار و آهسته نالہ زدم. چشمانم سیاهے میرفت وتمام سعیم این بود ڪہ