eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
63 ویدیو
247 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهرزاد داستان‌📚📚
حال آدمیت خوب نیست #داستان_آزاد علیرضا مسرتی 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 سال ۲۰۲۴ وارد سومین ماه خود شده بود. تلویزی
👆👆👆👆 داستانک آقای مسرتی را خواندم. داستانک حالت نمادین داشت. داستان پیرمردی بود که به دکتر مراجعه کرده است و دکتر از این که نمرده است تعجب می‌کند. اعداد، اسامی و اشخاص در داستان به نظرم نمادین هستند. در ابتدای داستان با دیدن زیرنویس شبکه خبر متوجه ارتباط داستان با جنگ غزه می‌شویم. و در ادامه میفهمیم که حال پیرمرد به خاطر جنگ و اوضاع غزه و مردم آن بدتر شده و به هم ریخته است‌. بی‌بی سی به نظرم نماد آمریکا و داماد گانگستر هم نماد اسرائیل است که بر ادامه جنگ اصرار دارند و می‌خواهند جنگ را تا رسیدن به اهداف و به نفع خود خاتمه دهند. داستان پایان غافلگیرانه‌‌ای دارد که کل هدف داستان را در جمله آخر جمع کرده است و این نشان از قدرت قلم ایشان دارد. دقیقا آنجا که پیرمرد اسم داستان را می‌گوید متوجه نمادین بودن داستان می‌شویم و این جزو جذابیت‌های این داستانک است.. از خواندن داستان زیبای آقای مسرتی لذت بردم. ممنونم از ایشان. قلمتان مانا و سبز باد. 🙏 @shahrzade_dastan
معرفی کتاب سالتو مهدی افروز منش
معرفی کتاب📚📚📚 کتاب سالتو از مهدی افروزمنش سرگذشت پسری فقیر به اسم سیاوش است که آرزو دارد قهرمان کشتی شود و شخصی مرموز به نام نادر تصمیم می‌گیرد به او برای رسیدن به خواسته‌اش کمک کند اما تقاضایی که در مقابل لطفش دارد، زندگی این پسر نوجوان را زیر و رو می‌کند.قهرمان او کشتی گیری فرز و تکنیکی ا ست که رمان سالتو براساس جهان او شکل می گیرد، کشتی گیری جسور که ناگهان بخت به او رو می کند و یک عشق کشتی ثروتمند تصمیم می گیرد از او حمایت کند. او مردی است مرموز و مشکوک که برای این مبارز قصه هایی دارد و این نقطه ای ا ست که از آن به بعد فضای رمان حال و هوایی جنایی معمایی پیدا می کند... افروزمنش با سال ها تجربه ی روزنامه نگاری بخش اجتماعی، توجه خاصی به انسان برآمده از تکه های تیره ی شهر دارد. او در این رمان آدم های گوناگون این شهر را مقابل این قهرمان فرز و ازهمه جا بی خبر قرار می دهد و ناچارش می کند درباره ی چیزهایی تصمیم بگیرد که بین مرگ و زندگی در نوسان اند. سالتو با روحی قصه گو و رئالیستی تلاش می کند برای مخاطب غافلگیری بزرگی رقم بزند. پسری برآمده از جنوب شهر که حالا می خواهد سلطان باشد... زبان داستان روان است و مهدی افروزمنش تا توانسته به ادبیات اصیل حاشیهٔ شهر نزدیک شده است.روایت داستان تک‌خطی است و راوی، اول شخصِ گذشته‌نگر است.گفتنی است که سریال مشهور «یاغی» براساس این کتاب ساخته شده است. برشی از کتاب📚📚📚 اسم رمز را صبح‌به‌صبح اِبی‌دربه‌در می‌گفت. لب‌های شکری‌اش به‌سختی تکان می‌خورد و صدا بیشتر از دماغش خارج می‌شد. قد کوتاهی داشت و تخم چشم‌هاش از پشت عینکِ ته‌استکانی‌اش به اندازه‌ی یک گردو بود. مثلاً می‌خواست فقط من بفهمم، اما صداش طوری مثل نقاره توی فضا می‌پیچید که حتا اسدالله‌پوزه‌دار هم با آن گوش‌های کَرَش رمز را می‌فهمید. اسدالله که به خاطر جلو بودن فک پایینش پوزه‌دار شده بود، دنده را جا می‌زد، فحشی نثار مادر اِبی می‌کرد و وانت مخصوص حمل ما و گوسفندها را راه می‌انداخت و ما با اولین صدای بع گوسفندهای اسدالله خواب‌مان می‌پرید و می‌فهمیدیم که روز واقعاً شروع شده است. شب‌ها هم کنار گوسفندهای فروش‌نرفته و پِشکل‌های کُل روزشان به جزیره برمی‌گشتیم و حساب فروش‌هامان را به اِبی پس می‌دادیم.این کتاب فضایی پر التهاب را بازنمایی می کند که می تواند برای مخاطبین اثری مهیج و پر تعلیق باشد. همه شخصیت ها در این رمان به خوبی شخصیت پردازی شده اند و هرکدام به اندازه خود بار دراماتیک داستان را به دوش می کشند. روایت این رمان به گونه ای طراحی شده است که تا انتها مشخص نیست ماجرا چگونه خاتمه پیدا می کند. _زانوهام می سوخت و سفیدی پام را پشنگه های خون قرمز کرده بود. از ناخن پای راستم هم انگار که شیر خراب باشد خون چکه می کرد و نمی دانستم نگاهش کنم یا نه. نمی خواستم سرم را بلند کنم. دلایل خودم را داشتم؛ از همه مهم تر غرورم بود و چشم های قرمزشده ام. یکهو صدایی داد زد «بیا نادر، پیداش کردم؛ این جاست». بم بود و جذاب، از آن هایی که انتظار داری از رادیو بشنوی، نه از توی دستشویی نمور گندگرفته ی یک سالن ورزشی زهواردررفته. باز هم سرم را بلند نکردم. شاید دستشویی را «پیدا»کرده بودند و شاید هم منظورشان کس دیگری بود. به هیچ وجه منتظر کسی نبودم و حتم به یقین کسی هم پی من نمی گشت. چند ثانیه ای صدایی نیامد. بعد در آهنی جیغی کشید و بازتر شد. دومی رسیده نرسیده گفت «پسر، تو معرکه...»  📚سالتو ✍مهدی افروزمنش @shahrzade_dastan
فضاسازی در داستان قسمت دوم
فضاسازی در داستان قسمت دوم 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 در فرهنگ اصطلاحات هاری‌شا فضا و رنگ چنین تعریف شده است: اصطلاح فضا و رنگ که از علم هواشناسی به وام گرفته شده. برای توصیف تاثیر فراگیر اثر خلاقانه‌ای از ادبیات یا نمونه‌های دیگری از هنر و کار برده می‌شود. فضا و رنگ به حالت مسلط مجموعه‌ای که از صحنه توصیف و گفتگو آفریده می‌شود سر و کار دارد. مثلاً صحنه رمان‌های اگدون‌هیس تاماس هاردی. توصیف بند اول زوال خاندان، اثر آلن‌پو و فصل اول داغ ننگ هاثورن و گفتگوی آغازین هاملت و مکبث شکسپیر هر کدام فضا و رنگ خاصی تمام اثر را می‌آفرینند.‌ فضا و رنگ هم جزئیات جسمانی و هم جزئیات روانی مجموعه را در بر می‌گیرد. هم تاثیر مفروض بر خواننده را شامل می‌شود و پاسخ انتظار عاطفی او هم هست. در فرهنگ اصطلاح سیلون بارنت چنین آمده است: فضایی را که خواننده به محض ورود به دنیای مخلوقی اثر ادبی استنشاق می‌کند فضا و رنگ می‌گویند. ممکن است به آن حال و هوا نیز گفته شود. اما نباید با لحن یکی فرض شود. مثلاً ممکن است بخشی از فضا و رنگ مرموزی را به آنچه توصیف می‌شود به وجود آورد و بخشی دیگری را با یاری گرفتن از نحوه توصیف ارائه داد. صحنه که شامل زمان و مکان است اغلب در ایجاد فضا و رنگ شرکت دارد. در این قطعه سورئالیستی از بوف کور صحنه مکانی و زمانی کنار هم آمده است و فضا و رنگی به وجود آورده است که هم جزئیات روانی محیط داستان را در بر می‌گیرد و هم جزئیات جسمانی آن را. آفتاب بالا می‌آمد و می‌سوزانید. در کوچه‌های خلوت افتادم. سر راهم خانه‌های خاکستری رنگ به اشکال هندسی عجیب و غریب مکعب منشور مخروطی با دریچه‌های کوتاه و تاریک دیده می‌شد. این دریچه‌ها بی‌در و بسته بی‌صاحب و موقت به نظر می‌آمدند. این بود که هرگز یک موجود زنده نمی‌توانست در این خانه‌ها مسکن داشته باشد. خورشید مانند تیغ طلایی از کنار سایه دیوار می‌تراشید و برمی‌داشت. کوچه‌ها بین دیواره‌های کهنه سفید کرده ممتد می‌شدند. همه جا آرام و گنگ بود . مثل اینکه همه عناصر قانون مقدس آرامش هوای سوزان، قانون سکوت را مراعات کرده بودند. بعضی از ناقدان ادبی فضا و رنگ را برای داستان‌های به کار می‌برند که از عنصر قابل توجیه توصیف برخوردار است. به خصوص توصیفی که مسلماً به ایجاد حال و هوای خاصی توجه دارد. در واقع داستانی را که از این حال و هوا بهره برده است. داستان فضا و رنگی می‌گویند. همانطور که داستان‌های دیگر را نیز به داستان پیرنگی داستان شخصیتی و داستان درون مایه طبقه‌بندی می‌کنند. چنین طبقه‌بندی ممکن است گمراه کننده باشد. زیرا بیشتر داستان‌ها دارای پیرنگ، شخصیت درون مایه و بعضی از آنها نیز دارای فضا و رنگ است اطلاق داستان فضارنگی ولی نوع داستان‌ها به ویژه از این نظر گمراه کننده است که فضا و رنگ استعاره وسیعی است برای کل احساس و حال و هوای داستان که حاصل عناصر دیگر داستان چون پیرنگ، صحنه، شخصیت، سبک، نماد و ضرب آهنگ و گفتگوی اثر است از این نظر ممکن است فضا و رنگ را نتیجه‌ای از عناصر دیگر داستان بدانیم نه عنصری مستقل. بنابراین توصیف به خصوص توصیف صحنه به ندرت می‌تواند تنها به عنوان علت بنیادی فضا و رنگ داستان به حساب آید. حتی در داستانی چون یره‌نچکای بزرگ علوی فضا و رنگ بیشتر وابسته به لحن روایتگر داستان است تا توصیف صحنه داستان. ادامه دارد 📚عناصر داستان ✍جمال میرصادقی @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نجمه فضیلت جو
نوشته نجمه فضیلت‌جو 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 پارکهای محله رو گشتم به تمام بیمارستان‌ها سر زدم و اسم و فامیل پدر بزرگ رو دادم اما نبود که نبود خدایا کجا مونده !!!! او عادت نداشت تا این موقع بیرون از خانه بماند.و مادر درحالیکه تلاش می‌کرد من آرام باشم گفت شاید بابام یک دوست جدید پیدا کرده و مَشغول صحبت شده و یا باهم رفتند خونه رفیق جدید رو هم یاد بگیردنگران نباش پسرم !الان برمیگرده . _سهند پسرم میخواهی باهم بریم تمام مسیرهای منتهی به پارک رو،دوباره باهم بگردیم. _باورکن همه رو گشتم اما چون نمیدونم دیگه کجاها رو بایدبگردم باشه بریم.بهتر از انتظار کشیدن است . و هر دو لباس پوشیدیم و به طرف پارک به راه افتادیم .و باهم قرار گذاشتیم هر کدوم یک خیابان رو تا انتها بریم و به دنبال پدر بگردیم. دوخیابان اول رو با سرعت تمام رفتیم و اومدیم ولی نبود ودوباره دو خیابان بعدی رو انتخاب کردیم وهرکدام به طرفی رفتیم.ومن همانطورکه نگران بودم اما با دیدن مغازه هایی که هنوز بازبودن،محو تماشای اجناس داخل مغازه ها هم میشدم وپس از دیدن ازچندمغازه،و ردشدن ازیک کوچه ،دوباره چند قدم به عقب برگشتم وبا خودگفتم خوبه داخل کوچه روهم بادقت نگاه کنم وهمین که چند قدم واردکوچه شدم پدررا ازدور دیدم که روی پله ی خانه ایی قدیمی که کمی هم عقب تر از دیوار اولین خانه بود ،نشسته و ازخستگی کتاب رو روی پله گذاشته و مشتاق به خوندن گردن خودشو روبه طرف کتاب خم کرده وبا متانت همیشگی خودش محو خوندن شده بود. من درتعجب که خدایا پدرمحو خواندن چه کتابی شده که این چنین از خود و ما فارغ شده و باهر قدم به طرف پدر یک فکر جدید به ذهنم می آمد. پدر امروز کتابی با خود به پارک نیاورده بود و همینطور فکر بعدی، شاید دوست جدیدی در پارک به او کتابی داده وَوَو َ....تابا قدم آخر بالای سر پدر رسیدم و پدر هنوزم محو کتاب بود و من مجبور شدم با صدای رسا سلام کنم و پدرکه انگار ازعمق دریا بالا آمده بود با تعجب به من نگاهی کرد و گفت شما اینجا چیکارمیکنید؟! و من که بعداز این همه انتظار ودلهره و نگرانی از دیر آمدن پدر با چنین صحنه ایی روبرو شدم برای جواب به فکر فرو رفتم ... پدر مَن مَن و سهند نگران شما شدیم و اومدیم دنبال تون بگردیم و پدر که انگار تازه متوجه گذر زمان شده بود باز پرسید الان ساعت چنده و من گفتم هفت عصر .پدر گفت وای یعنی من دو ساعت تمام اینجا نشستم و در حالیکه کتاب رو با خود بلند می‌کرد از جا بلند شد و گفت دخترم پس الان سهند کجاست و من قول و قرار من وسهند رو به پدرگفتم. پدرگفت بیا دخترم کمکم کن ازپله ها پایین بیام و بریم پیش سهند تا ماجرای این کتاب رو براتون تعریف کنم و درحالیکه هم خوشحال بود وهم ناراحت که ما رو نگران کرده گفت امروز چه روزی شد دخترم. و من خوشحال دست پدر رو گرفتم و از پله ها پایین آوردم و خواستم کتاب رو هم از پدر بگیرم که پدرگفت: دخترم ببین صفحه چندم است بعدکتاب رو ببند. و من نگاه کردم و بلند گفتم پدر صفحه ۲۰۷ است و کتاب رو بستم و در حالی که یک دست پدر در دستم بود و در دست دیگر کتاب، به طرف پارک حرکت کردیم. با ورود به محوطه پارک سهند دوان دوان به طرف من و پدرآمد و گفت سلام کجا بودی پدربزرگ؟پدر بزرگ با لبخندی به لب جواب داد سلام سهند جان ببخش امروز شما رو هم به زحمت انداختم .بابا بریم بشینیم روی صندلی پارک تا برات تعریف کنم سهند جان. من و سهند فقط با تعجب نگاه هم کردیم تابه صندلی پارک رسیدیم و منتظر شنیدن حرفهای پدر شدیم. @shahrzade_dastan
بابا سهند جان جوان که بودم مادر همیشه میگفت هرجا کتابی دیدی بخوان. حتی اگر اون کتاب را توی سطل زباله پیدا کنی .ولی تا حالا هیچ وقت چنین نشد!چرا چون تاوقتی که کوچک بودم خودش برایم کتاب میخرید و بعد منو با کتابخونه آشنا کرد و بعدها هم خودم کتاب می خریدیم و می‌خواندم. ولی همیشه این حرف مادرم درگوشم بود تا امروز که بعداز پیاده روی هر روزم از پارک به طرف خانه می آمدم سر همین کوچه کتابی رو روی زمین دیدم. منم که عاشق کتاب آن را سریع ازروی زمین برداشتم ودورو اطراف رو هم نگاه کردم. گفتم شاید ازدست رهگذری افتاده باشد و حتی به مغازه دار سرنبش کوچه هم سپردم که اگر کسی سراغ کتاب روگرفت بگو دست من است ومن هم برمیگردانم وشماره تلفن خودم روهم به مغازه داردادم. سهندِبابا،ازاونجایی که من قبلا این کتاب روکه اسمش هست(شطرنج باماشین قیامت )درجوانی نصفه ونیمه خوانده بودم و چون چیزی ازمتن این کتاب متوجه نشده بودم کنارگذاشته بودم. وقتی هفته کتابخوانی درمدرسه بودبدون اینکه کتاب روتمام کنم به دبیرستان هدیه دادم. حالا امروز با دیدن این کتاب دوباره به شوق آمدم تابخوانم وببینم آخرداستان چه میشود! بازم ببخشیدمن هر دوی شما رو نگران کردم.سهندخوشحال از اینکه پدربزرگ رو سالم پیدا کردیم گفت: خداروشکربابا بزرگ. بخیرگذشت. فقط با اینکارت بایدبرات کتابخونه سیار راه بندازم تاحداقل با خیال راحت بدونم کجابایدپیدات کنم و همه باهم به خنده افتادیم. @shahrzade_dastan
هر سال با هم قراری داشتند. بیاید و روز میلاد بالای سرش بایستد، دست روی سینه برایش قد خم کند. عوضش او هم عطرش را به تمام روزهای سالش می‌پاشید. آنقدر که از دور هم بوی حرم می‌داد. چند روز پیش که آمد بالای سرش و قد خم کرد به هیچ کس نگفت قرار گذاشتند تا عطرش را کنار ضریح جا بگذارد و برود. ✍🏻 مبینا مقدم @shahrzade_dastan