اصول طنزنویسی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
جان ،کلیز رئیس غیر رسمی گروه نمایشی مانتی پایتون معتقد است که قوت و قدرتِ طنز یک گروه نمایشی در منطق کارهایشان است؛ مثلاً یکی از نمایشهای تلویزیونی این گروه با یک پیش فرض جفنگ که منطق خاص خودش را دارد - شروع میشود یکی از فارغ التحصیلهای دانشگاه برای اولین بار به یک شرکت حسابرسی میرود تا تقاضای کار کند. وقتی وارد دفتر شرکت میشود جا میخورد؛ چون میبیند همه مقامات قسمتِ پذیرش شرکت به جای ،زمین روی صندلیهایی در روی سقف نشسته اند مراجعه کنندگانی هم که مثل او برای درخواست کار آمده بودند با خیالی آسوده روی همین صندلیها وارونه و در روی سقف نشسته بودند جناب فارغ التحصیل دانشگاه هم اینکه میبیند جاذبه زمین در مورد او و دیگران دو جور مختلف عمل میکند سعی میکند هر جوری شده خود را با دیگران منطبق کند.
از اینجا به بعد طنز قضیه از کارهای این آقای فارغ التحصیل ناشی می.شود ایشان سعی وافر میکنند که مثل دیگران بشوند بعد از اینکه فرم درخواست کار را از قسمت پذیرش می گیرند سعی میکنند هر جور شده روی یک صندلی در روی سقف بنشینند.
برای این کار به هوا میپرند و قسمت بالای صندلی را میگیرند بعد با عذاب و کج وکوله کردن خود با جاذبه زمین مبارزه میکنند و خودشان را بالا میکشند. بالاخره هم درحالی که فرم تقاضای ،شغل لای دندانهایشان است موفق می شوند هر جور شده پاهایشان را دور صندلی بپیچانند و قلاب کنند تا خودشان را در هوا نگه دارند. اما جالب این است که مراجعه کنندگان دیگر جویای کار اصلاً توجهی به
ایشان و تلاششان ندارند.
آقای فارغ التحصیل درحالی که سروته روی صندلی هستند، به جویندگان کار ،دیگر در صندلیهای کناری روی سقف، عرض ادب میکنند در همان حال کراواتشان را صاف وصوف می کنند اما تا خودکارشان را برای پر کردن فرم از جیب در می آورند خودکار از دستشان و از آن بالا روی زمین میافتد در همین موقع رئیس قسمت پذیرش - که او هم وارونه روی سقف است - نام او را صدا میزند. آقای فارغ التحصیل که دستپاچه ،شده با لبخندی زورکی و با آویزان شدن از صندلیهای خالی روی سقف، سعی میکند خود را به رئیس قسمت پذیرش برساند.
در همین حال رئیس قسمت پذیرش با بی حوصلگی به ساعتش نگاه میکند.
در این نمایش همان طور که ،دیدید منطق خاصی وجود دارد. جاذبه زمین در مورد فرد فارغ التحصیل و دیگران دو جور مختلف عمل می.کند اما پیش فرض جفنگ و منطق خاص نمایش تا آخر ثابت میماند فارغ التحصیل نمایش میپذیرد که باید خود را با این جاذبه غير عادى تطبيق دهد اما دیگر حاضران در شرکت این جاذبه زمین را عادی میدانند طنز شما نیز به هر وضعیت و موقعیت عجیب و غریبی که میپردازد باید تا آخر از چنین کند. منطقی پیروی
این اصل به نحوی با اصل چهارم ،طنزنویسی یعنی انسجام یا یکدستی ،درونی ارتباط دارد آثاری که انواع طنزها را باهم ترکیب میکنند نیز باید از منطق پیروی کنند. معمولاً تغییر نوع طنز در وسط یک اثر یا نمایش خوب از کار درنمی آید؛ مثلاً اگر ناگهان در وسط یک هجو گزنده نوع طنز را تغییر دهید و از طنز بزن و بکوب طنزهایی که با زدن همدیگر، پرتاب چیزهایی به هم، غفلتاً به چیزی خوردن بیهوا سکندری خوردن پرت کردن کیک به صورت همدیگر و... ایجاد میشود. استفاده کنید، اثر شما جلف و سبک میشود.
البته راه هایی برای استفاده از انواع طنزهای دیگر در اثر شما وجود دارد؛ مثلاً اگر تصمیم گرفته اید حتماً از طنز بزن و بکوب در اثر یا نمایش خود استفاده کنید میتوانید در یک طرح فرعی و نه در طرح و ضربه آخر اصلی - از آن هم استفاده کنید اما قاعده کلی این است که با هر نوع طنزی - یا با هر سبک نگارشی - که اثر را شروع میکنید با همان نوع طنز و حالت نیز اثر را به پایان ببرید در غیر این صورت ممکن است با تغییر نوع طنز در وسط ،نمایش شخصیت خراب و تبدیل به دلقک .شود یا اگر مثلاً ضعف شخصیت شما این است که دائم از جناس استفاده میکند، بگذارید تا آخر اثر از جناس استفاده کند و بعد اثر را با یک جناس غیر منتظره تمام کنید.
📚اسرار و ابزار طنزنویسی
✍محسن سلیمانی
@shahrzade_dastan
نوشتن به سبک ابراهیم یونسی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
معتقدم اگر داستانهای فاکنر را خوانده باشید میبینید آن عواطفی که مخصوص ما ایرانی هاست، در آننیست، خشک است. من برای اینکه خشکی داستان را بگیرم، معتقدم که باید تا حدی رمانس» در داستان باشد. بنابه گفته آقای پریستلی که کتاب «سیری در ادبیات غرب را نوشته است، ادبیات به یک مقدار مرفین احتیاج دارد. نه اینکه مرفین و تریاک باید کشید. یعنی یک مقدار از عناصر ناخودآگاه را نویسنده در خودآگاه بریزد. ولی آنقدر بریزد که مشوّش نشود کدر نشود، فقط یک رنگی به آن بدهد رنگ خیال به آن بدهد. بدین دلیل من این گونه مینویسم. در ابتدا هم طرح را میریزم و بعد آغاز میکنم. قاعدتاً . هم باید همین طور باشد. این مرحله چقدر طول می کشد؟ حساب و کتاب ندارد. گاهی میتوانید در یک شب طرح تان را کامل کنید. گاهی هم میبینید که داستانی را شروع کرده اید حتی یکبار هم آن را نوشته اید، اما راضی نیستید. هنوز طرح برایتان یک طرح موجه نیست.
اصل در رمان نویسی این است که یک واقعه بزرگ را باید بگیرید و بعد بر گرد این واقعه بزرگ، و شخصی که این واقعه بزرگ را تجربه کرده، وقایع کوچکتر را بیاورید. مثلاً در «آرزوهای بزرگ»، آقای دیکنز چه کار کرده است؟ واقعه بزرگی که بر این بچه گذشته همان برخورد با آن زندانی است. در آن قبرستان و همان ترس بقیه داستان در واقع ادامه این واقعه بزرگ است. یا مثلاً در «خانهٔ قانون زده واقعهٔ بزرگ داستان معلوم است. یک گرد رفیقه ای داشته است از آن رفیقه دختری متولد میشود این دختر در خانه خاله اش بار می آید. برای او جشن تولد نمی گیرند. صحبت حلال زادگی و حرام زادگی است. اگر شخصیت را خوب پرداخته و واقعه بزرگی را که بر این شخصیت می گذرد تشخیص داده باشید دیگر کاری ندارید و باید به دنبال شخصیت خود راه بیفتید.
📚چگونه مینویسم
✍کاظم رهبر
@shahrzade_dastan
یک قاچ کتاب📚📚📚
کیمیاگر گفت: «قلب من از رنج
میترسد.» «به او بگو که ترس از رنجبدتر از خود رنج` است. «هیچ قلبی نیست که در پی آرزوهایش باشد ولی رنج نبرد، چون آرزوها بیپایان و دور از دسترسند و راه، راه دشواری است. همت میخواهد و تلاش و هر لحظه آن میتواند لحظه پایانی باشد. لحظه دیدار با خدا یا لحظه پیوستن به ابدیت... .» 📚کیمیاگر ✍پائولو کوئیلو @shahrzade_dastan
https://www.ibna.ir/news/520607/۲-کتاب-جدید-اثر-دو-جوان-نوقلم-در-اردبیل-رونمایی-شدند
تبریک به لیلیا قلینژاد عزیز و تشکر از خانم سلمانی عزیز. 🙏🙏
@shahrzade_dastan
#روایت
نوشته فاطمه حسنی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
از کودکی او را در تلویزیون می دیدم.پارچه چهارخانه ای که روی شانه اش بود شبیه همان پارچه ای بود که روی شانه برادرم بود.
وقتی نوجوان بودم یک روز در تلوزیون دیدم که مردم لبنان با دسته های گل در خیابان ها خوشحالی می کنند، از مادرم پرسیدم چه شده؟ مادرم گفت: حزب الله در جنگ سی و سه روزه پیروز شده است.
از آن به بعد می دیدم که هرگاه در کشور اتفاق مهمی می افتاد پشت تریبون می آمد و در حمایت از ایران، سخنرانی می کرد. شبیه عمویی بود که از دور هوای ما را داشت.شانه های ستبرش مرا یاد کوه های استوار می انداخت، غیرت در لهجه فصیح عربی اش وقتی که بر سر دشمن مشترکمان فریاد می کشید موج می زد. آیا او همان عمار بود در گرماگرم نبرد صفین؟
بسیار می شنیدم که با کلمات عاشقانه و لطیف عربی، قربان صدقه رهبرم می رفت. یک بار از او شنیدم که می گفت به عشق مطالعه آثار شهیدمطهری، زبان فارسی را یاد گرفته است.عمامه باشکوه سیاهش، قلبم را به کرنش وا می داشت. طوریکه وقتی پخش زنده داشت دلم می خواست ایستاده سخنرانی اش را دنبال کنم. دیگر مثل دو برادر بودیم، یا دو جسم در یک روح.
وقتی سردار شهید شد برای تسلی سر روی شانه او گذاشتیم.همانطور که وقتی اسماعیل هنیه ترور شد او سر روی شانه ما گذاشت.
خبر را که شنیدم حرم قلبم را سیاهپوش کردم، یاد شب تاسوعا افتادم، داغ برادر چه سخت است.خیلی دلم سوخت اما یادم آمد که او سرانجام سرش را گذاشت روی دامن اباعبدالله، قلبم آرام شد. مگر همه ما دوست نداریم که وقتی آقایمان را می بینیم سر در قدم او بیندازیم؟
#شهید_سیدحسن_نصرالله
#لبنان
@shahrzade_dastan
حکایت
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت، فرزند خود را امتحان کرد که: بیا بگو در مشت چه دارم؟!
گفت: «آنچه داری گرد است و زرد است و مجوّف است»
گفت: «چون نشانهای راست دادی؛ پس حکم کن که آن چه چیز باشد؟»
گفت: «میباید که غربیل باشد!»
گفت: «آخر این چندین نشانهای دقیق را که عقول در آن حیران شوند دادی از قوت تحصیل و دانش، این قدر بر تو چون فوت شد که در مشت غربیل نگنجد؟!»
✍فیه ما فیه مولانا
@shahrzade_dastan