eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
59 ویدیو
233 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
دوم ❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄ پدرم هر وقت فرصت می‌کرد برایم کتاب می‌گرفت و من با ولع و اشتیاق و با نیمچه سوادی که داشتم آن را تمام می‌کردم. یادم هست روز اول مدرسه آنقدر گریه کردم که معلم و مدیرمان من را آزاد گذاشتند که هر وقت دوست دارم به خانه برگردم.🥰 دنیای بزرگ کتاب آنقدر به من احساس رهایی داده بود که نمی‌توانستم محیط بسته مدرسه را تحمل کنم. بالاخره سالها گذشت تا این که یک روز کل کلاس ما را از طرف مدرسه برای بازدید به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بردند. با ورود من به آنجا، دنیایم بزرگتر شد. دیدن آن همه کتاب در قفسه‌های رنگی کتابخانه انگار بالی دوباره برای پریدن به من داده بود. فکر کنم کلاس پنجم بودم که با اصرار من، پدرم من را در کانون ثبت نام کرد و بالاخره من هم عضو کانون شدم. از آن روز هر هفته با مادرم به کانون می‌رفتم و ساعتها لای قفسه کتابها می‌گشتم و همانجا چند کتاب می‌خواندم و سه کتاب نیز به امانت می‌گرفتم تا در طول هفته بخوانم. همیشه سعی‌می‌کردم کلفت‌ترین کتاب ممکن را انتخاب کنم. مسیر راه کانون در کنار رودخانه بالیقلو قرار داشت که از وسط شهرمان اردبیل می‌گذشت. خانه ما هم در امتداد خیابان‌ منتهی به رودخانه بود. من همیشه این مسیر را در حالت مطالعه طی می‌کردم. بیشتر وقت‌ها راه نصف نشده، کتاب‌هایم به انتها می‌رسید. آن وقت شروع میکردم به التماس کردن به مادرم که دوباره راه آمده را برگردیم و کتاب جدیدی امانت بگیریم. اما مادرم قبول نمی‌کرد. مجبور بودم یک هفته را با همان کتاب‌های خوانده شده طی کنم تا یک هفته دیگر از راه برسد و من دوباره به کانون بروم. 😭 ادامه دارد... @shahrzade_dastan