داستان کوتاه درگاهی پنجره
زویا پیرزاد
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
پنجره روبه خیابان بازمی شد.درگاهی پنجره پهن نبود.با این حال آنقدر بود که بابدن کوچک پنج ساله ام به راحتی رویش جا شوم ودرگاهی پنجره راحت ترین جای دنیا بود.ساعت ها آنجا می نشستم وتوت خشک می خوردم وبه خیابان نگاه می کردم.توت ها را دانه دانه در دهان می گذاشتم.می جویدم وشیرینی خشک ودلچسبشان را فرو می دادم.مردم را تماشا می کردم وفکر می کردم((آدم ها چرا این همه راه می روند؟کجا می روند؟انگار خوشحال نیستند.چون خسته اند.))
از راه رفتن دل خوشی نداشتم.زود خسته می شدم ومی خواستم بغلم کنند.در پنج سالگی راه رفتن کسل کننده ترین کارها بود.فاصله ها تمام نشدنی بودند وبودن در هیچ جا برایم ارزش راه رفتن وخسته شدن نداشت.فکر می کردم((وقتی که می شود روی درگاهی پنجره نشست وتوت خورد وتماشا کرد چرا باید راه افتاد وبه جایی نا آشنا وغریب رفت؟کجا بهتر از جایی که می شناسمش؟که به آن عادت کرده ام؟جایی که بی آن که لازم باشد نگاه کنم می دانم اگر پاهایم را دراز کنم به چندمین کاشی سفید درگاهی می رسم وبی آنکه ببینم میدانم سرم را به دیوارگچی کنار پنجره تکیه داده ام.درست به نقطه ای از دیوار که خیلی وقت پیش با مدادی که از کیف خواهرم برداشته بودم شکل کج و معوج گنجشکی را کشیده ام.))
توت می خوردم وبا خود عهد می کردم که((من هیچ وقت از این گوشه آشنا وراحت به جایی نخواهم رفت)).
من نمی خواهم درگاهی ام را با کاشی های سفید ترک خورده ودیوار گچی پشت سرم را با شکل نا مفهوم گنجشک ترک کنم.
گنجشکی که راز گنجشک بودنش را تنها من می دانم.می خواهم همین جا پشت این پنجره روی درگاهی بنشینم وتوت خشک بخورم.
می خواهم هر روز روی نرده ی فلزی پیچ در پیچ پنجره را با چشم خیال دنبال کنم.
می خواهم با نگاه از نرده ها بالا بروم.پایین بیایم وبا سر انگشت گرد و خاک خیابان را از لای پیچ های نرده پاک کنم وبعد از پشت نرده های بی گرد و خاک برای درخت چنار روبه روی پنجره دست تکان بدهم.
((من ودرخت چنار روبه روی پنجره با هم دوست بودیم)).درخت چنار هم مثل من از رفتن سر درنمی آورد.همیشه از یکدیگر می پرسیدیم((آدم ها چرا می روند؟دنبال چه می روند؟کجا می روند؟))
درخت چنار می گفت))اگر تکه زمینی باشد که بشود درآن ریشه دواند دیگرغمی نخواهد بود.از زمین می شود غذا گرفت وبرای آب هم به کرم آسمان وجوی مجاور امید داشت.))ومن گفتم))اگردرگاهی پنجره ای باشدودوستی چون چنار))دیگر نباید به فکر رفتن بود ودرخت چنار از اینکه او را دوست می خواندم خوشحال می شد وبا وزش اولین نسیم شاخه هایش را برایم پس وپیش می کرد.
ویک روز که مثل همه روزهای مهم زندگی خاطره ی گنگ ومبهمی از آن مانده.آسمان غضب کرد ودیگر نبارید.
پاکت های شیر پاستوریزه.بطری های شکسته ی کوکا کولا وانبوه روزنامه های خیس راه آب جوی مجاور را چند خیابان بالاتر بستند ودرخت چنار روزها و روزها بی آب ماند.برای من دیگر توت خشکی نبود.مادرم می گفت))توت گران شده)).
((من بی توت))سعی داشتم بدنم را که دیگر پنج ساله نبود با زحمت روی درگاهی پنجره جا کنم.
گنجشک روی دیوار از شانه ام بالا می رفت ودرخت چنار تشنه چشم به آسمان دوخته بود وحوصله ی حرف زدن نداشت.
آدم ها در خیابان دیگر راه نمی رفتند که می دویدند.
ویک روز دیگر که مثل همه ی روزهای مهم زندگی خاطره ی گنگ و مبهمی از آن مانده .گردباد عظیمی برخواست وبدن نه دیگر پنج ساله ام را به نرده های سیاه حصار پنجره کوباند.
نرده های پیچ در پیچ را شکست ومرا با خود برد. در آخرین لحظه دست دراز کردم تا شاید با آویختن به درخت چنار با گرد باد نروم.
اما چنار خشکیده بود وتنه پیر وشاخه های سستش توان نگه داشتن بدن نمی دانم چند ساله ام را نداشتند ومن رفتم.رفتم؟دویدم؟یا پرواز کردم؟
هیچ به یاد ندارم.تا این که زمانی در جایی دور از درگاهی پنجره بی حرکت ماندم ودو دستم را که انگار سال ها با بادی نا خواسته مشتشان کرده بودم از هم باز کردم.
در برابر چشمانم با بادی که هیچ نمی دانم از کجا می وزید به جای دو دستم دو برگ خشکید ی چنار می لرزیدند.
@shahrzade_dastan
تنهایی
شریفه بازیار (فاطمیرا)
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
اینجا، طفلان غزه گمشدگان بیابانهای بیعدالتی هستند. چکچک مرواریدهای چشم فرشتگان زمینی، صدای زمستان خفته را درآورده است. کمی آهستهتر ای زمستان، غزه اسیر سرمای بیکسیست.
الشعور بالوحدة
هنا أطفال غزة تائهون في صحاري الظلم. ثرثرة اللآلئ في عيون ملائكة الأرض جعلت صوت الشتاء النائم. أبطأ قليلا أيها الشتاء، فغزة أسيرة لبرد لاأحد.
Loneliness
Here, the children of Gaza are lost in the deserts of
injustice. The chattering of pearls in the eyes of earthly angels has made the sound of the sleeping winter. A little slower, O winter, Gaza is captive to the cold of no one.
#غزه
#کودکان_فلسطینی
@shahrzade_dastan
شاعرانه
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم
📚نیما یوشیج
@shahrzade_dastan
انتظار
نوشته ملیحه جوریزی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
۲۰ سال از آن انتظار میگذشت.
. نرگس تنهایی مادر را بهانه کرده بود ،و تن به ازدواج نمیداد .هیچکس نمیدانست او سالهای دانشجویی دل به جوانی مومن و متعهد سپرده بود که به خاطر جریانات انقلاب و تعطیلی دانشگاه از او بیخبر مانده بود .ودیگر هیچ وقت او را ندید .
وقتی برای جشن عروسی دختر خالهاش نسترن به سالن وارد شد و چشمانش به نوید که دایی داماد بود، افتاد، دلش زیر و رو شد و تمام دنیا دور سرش چرخید .باورش نمیشد کسی که سالها در تب عشقش میسوخت را در آنجا ببیند .همان لحظه این جمله از ذهنش گذشت که ،چه قدر راست گفته اند که ،کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم میرسد، ولی چه دروغ بزرگی گفتهاند: که از دل برود هر آنکه از دیده رود ...
@shahrzade_dastan
تک گویی و انواع آن
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
تکگویی، صحبت یک نفرهای است که ممکن است مخاطب داشته باشد یا نداشته باشد و یا از این نظر، تکگویی انواع گوناگونی دارد و از آن جمله است تکگویی درونی، تکگویی نمایشی و حدیث نفس.
🍀تکگویی درونی
تکگویی درونی، گفتوگویی است که در ذهن شخصیت داستان جریان دارد. اساس تکگویی درونی بر تداعی معانی است. به کمک تکگویی درونی خواننده بهطور غیرمستقیم در جریان افکار شخصیت داستان قرار میگیرد و سیر اندیشههای او را دنبال میکند. اگر صحبتکننده، به محیط دور و بر حاضر خود واکنش نشان بدهد، تکگویی درونی او، داستانی را تعریف میکند که در همان موقع در اطراف او میگذرد. اگر افکار او، بر محور خاطرههایی میگذرد، تکگویی او بعضی از حوادث گذشته را که با زمان حال تداعی میشود، مرور میکند. دست آخر اگر تک گویی او، اساسا واکنشی است، سیر اندیشه صحبتکننده، نه زمان حال را گزارش میکند و نه یادآور زمان گذشته داستان است، تکگویی درونی داستانی برای خودش با زمان نامشخص است.
@shahrzade_dastan
.
🍀تکگویی نمایشی
تکگویی نمایشی، یکی از شیوههای نقل داستان کوتاه و رمان است. در شعر نیز مورد استفاده قرار میگیرد و در نمایشنامه به تکگویی معروف است. در تکگویی نمایشی، شخصیت داستان مثل این است که با صدای بلند برای مخاطبی که خواننده او را نمیشناسد، حرف میزند و برای حرف زدن خود دلیلی دارد و راوی مانند بازیگری روی صحنه تئاتر، تماشاچی را مخاطب قرار میدهد. از طریق حرفهای اوست که خواننده به وضعیت و موقعیت او و آنچه بر او گذشته، آگاهی مییابد و تا حدودی به هویت مخاطب او نیز پی میبرد. وجود همین مخاطب، باعث تمایز، تکگویی نمایشی از تکگویی درونی میشود.
📚عرق ریزان روح
جمال میرصادقی
@shahrzade_dastan