غمِ نان
#چالش_هفته
نوشته فاطمه شریفی
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
اطراف نان را که حالا خشک و زمخت شده بود، برای خودم جدا کردم و درون بقچه ام پیچیدم. چشمم به جای کفش های آقا تقی خان، که روی قالیچه دستبافم جا خوش کرده بودند افتاد، مهمان ناخوانده دیشب که هنوز بقچه ی گلدوزی شده ی تحفه اش دست نخورده کنج خانه بود.
یاد حرف هایی افتادم که برایم تازگی نداشت اما تا خود صبح خواب را از چشمانم ربوده بود!
_ببین کلثوم من رو هر دختری دست بذارم تا شب نشده عروس خونم میشه، اما من تو زندگیم ، اصل دارم ، قانون دارم!
اگه می بینی این موقع شب بی واسطه اینجام چون نمی خوام حرفی ، حدیثی توی دهتون
بپیچه فلانی به کلثوم نظر داشت. گفتم زیر پر بال خودت و پسراتو بگیرم، به جای اینکه ازصبح تا غروب تو زمینم کارکنی بیای و تو خونم خانمی کنی تو لیاقت بیشتر از این حرفاست.
استکان چای را گذاشت لب طاق در حالی که چشم از گل های قالیچه برنمی داشت گفت:
- خدا بیامرزه آقاسید و اما لگد به بختت بزنی خودش هم راضی نیست! گور بابای حرف مردم به فکر خودت نیستی به فکر آینده پسرات باش.
همان طور که پتو را روی سید مرتضی که گوشه اتاق خوابش برده بود
می کشیدم گفتم:
_آقا تو این سه سال هر شب شال آقاسید تو دستش بوده تا خوابش برده!
آقا بچه آینده چه میفهمه؟!
صدایم را بالحنی سرد بلند تر کردم و گفتم:
_کار مزرعه امروز ناتمام ماند ، باید فردا صبح زودتر شروع کنم تاظهر نشده بر گردم خانه.
انگار غرور محمد تقی خان دیگر به او اجازه نمی داد محبت را گدایی کند،
بلند شد و در را به هم کوبید و رفت.
تمام شب را با معبود خود مناجات کردم و شکایت نامه ای به بلندای تمام سالهای سخت زندگی ام طومار کردم اما چیزی جز اشک سهمم نبود.
تا نزدیک ظهر کار مزرعه را تمام کردم و بقچه ی نان خشکم را پهن کردم و درون آب تر میکردم و می خوردم. قطره های اشک دوباره سرازیر شدند. انگار آسمان هم دلش برایم سوخت و شروع کرد به باریدن، سریع خودم را جمع وجور کردم و بقچه ام را پیچاندم و راهی خانه شدم.
به سر کوچه محمدتقی که رسیدم امنیه ای جلوی پایم سبز شد با چوبی که در دستش بود
روی دست دیگرش میزد، باصدای نخراشیده ای فریادکشید:
_ضعیفه اینجا با چادر و چار قد چه غلطی می کنی مگه نمی دونی ممنوعه!
چادرم را محکم تر گرفتم ، صدای تپش قلبم به وضوح شنیده می شد،
گیوه هایم توی گل سنگینتر شده بودند و زانوانم قدرت یاری نداشتند. راه فراری نداشتم، خشکم زده بود، آژان به سمتم دوید و با غیظ چادر و چار قدم را درید و دور دستش پیچید، با لگدی به پهلویم کوفت، مستأصل بقچه را ازروی زمین برداشتم و سرم را پوشاندم.
چشمانم را بستم سنگینی چکمه های نظامی اش را توانسته بودم تحمل کنم اما این بی آبرویی را نه!
لباسم را گرفته بود کشان کشان با خود می برد در دلم غوغایی برپا بود، دوست داشتم زمین دهان باز میکرد، اگر مرا کسی در این حال میدید چه!
_زودباش یا باید غرامت بدی یا میریم نظمیه!
بوی دیوارهای کاه گلی که خیس باران بود جنس غمم را عوض می کرد. ظهر عاشورا ! همان روزی که خودم به سر آقا سید کاه گل می مالیدم و پا برهنه به سمت دسته ی عزا می رفت. سید جان ببین حالا چه گلی به سرم شده کاش میبودی!
صدایی آشنا از پشت سرم بلند شد ( محمد تقی مثل همیشه داشت بخت ِسیاه مرا چوب میزد)
_ آهای بی غیرت ، کجا می بری ناموس مردم رو !؟
_نقض قانون کرده باید جریمه بده!
_از کی تا حالا رعیت و رعیت زاده پول اضافی داشتن که بریزان تو شکم شماها ؟؟
- من نمی دونم قانون قانون، خیلی ادامه بدی خودتم پات گیره ؟!
_ کد خدا رو که قبول داری اگه اون وساطت کنه چی؟
به خانه کدخدارسیدیم، تا چشمش به من و آن بقچه روی سرم افتاد عصبانی، شروع
کرد به غرولند:
_یا از خونتون بیرون نیاید یا ما رو گرفتار نکنید خونه ما شده عدلیه¹! عجب گرفتاری شدیم.
مرا به اتاق اندرونی بردند، صدای محمد تقی که داشت سیر تا پیاز زندگی ام را برای آن دو تعریف می کرد گریه ام را شدیدتر کرد.
بعد از بگو و مگو با آژان کدخدا داخل اتاق شد.
ولی دیگر آن کدخدای طلب کار نبود
بغضی گلویش را فشار می داد. پیر مرد انگار ریش هایش از چند دقیقه قبل سفید تر شده بودند،
دستش را به سمتم در از کرد و سرش را به سمت دیوار کناری چرخاند:
_عصر عصرِ نامردی و بی غیرتیه میگه سرش و برهنه کنه بره، آزاده کاری بهش ندارم.
تنم میلرزید ، یاد اولین روزی که چادر به سر کردم و پدرم ذوق می زد افتادم مادرم نگاه به قد و بالایم می انداخت و اسفند دود می کرد.
یاد سفره عقد هم افتادم همان لحظه ای که سید چادرم را کنار زدو گونه هایش سرخ شد!
و حالا محمد تقی که انگار، دوست داشت زمین دهان بازکند تا مرا در این حال نبیند در چشم به هم
@shahrzade_dastan
زدنی از خانه کدخدا بیرون رفت.!
چشمانم را روی هم گذاشتم، نفسم در سینه حبس بود با دستانی لرزان و تسلیم بقچه را کشیدم و روی زمین انداختم.
موهای ژولیده ی خیس من که خرده های نان درونش جا خوش کرده بودند به درد هیچ مردی نمی خورد اما داشت جانم را می گرفت!
پا به حیاط گذاشتم هوا همچنان ابری بود، صدای در حیاط بلند شد محمد تقی دسته اسکناسی را جلوی آژان پرت کرد و چارقدزن خدابیامرزش را به ستم گرفت و گفت:
_هیچ منتی نیست از دستمزدت کم کم حساب میکنم!
نمی دانست همان را پشت قباله ام حساب کرده بودم
__________________
1-نام دادگاه قدیم
@shahrzade_dastan
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
«در آخر تمام آنچه داریم این است: کلمات، پس بهتر آنکه درستشان را به کار ببریم.»
✍ریموند کارور
@shahrzade_dastan
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura (1).mp3
11.65M
شب سی و چهارم زیارت عاشورا
با صدای استاد فانی
به یاد بیبی سه ساله حضرت رقیه (س)
التماس دعا عزیزان
@shahrzade_dastan
مسابقه داستاننویسی
کانال شهرزاد دومین مسابقه داستاننویسی خود را برگزار میکند👆👆👆👆👆
منتظر داستانهای زیبایتان هستم.
@shahrzade_dastan
شاعرانه
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
بنال ای دل نوا دارد رقیه
به هر دردی دوا دارد رقیه
مرض او را ز پا انداخت ،امّا
مریضان را شفا دارد رقیه
سه ساله کودک و این اوج عزّت؟
مدال مرحبا دارد رقیه
بیا یا فاطمه اندر خرابه
عزای بی ریا دارد رقیه
بدور از دیدهٔ بیگانه امشب
سخن با آشنا دارد رقیه
ز دست ساربان و زجر و خولی
به بابا شکوه ها دارد رقیه
ز خونین چهره میبوسید و می گفت
غم بی انتها دارد رقیه
بیا ای یار پیشانی شکسته
که با مهمان صفا دارد رقیه
چه با جا آمدی ای جان جانان
ببین جا در کجا دارد رقیه
از آن روزی که افتادی به مقتل
دل پر ماجرا دارد رقیه
دلم در قتلگاه و جسمم اینجاست
وطن در کربلا دارد رقیه
بمیرم از چه لبهایت کبود است
بگو محشر به پا دارد رقیه
پدر بر چهره ام یک دم نظر کن
رُخ زهرا نما دارد رقیه
به جرم عاشقی جان بر لب آمد
شکایت زاشقیا دارد رقیه
خدا خواهد اگر ،می میرم امشب
که هر شب این دعا دارد رقیه
✍ولی الله کلامی رنجانی
@shahrzade_dastan
#چالش_جمعه
عاطفه قاسمی
#توصیف
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
پشت پنجره ایستاده است. به وضوح سایهی ترسناکش را میبینم که به درون اتاق رخنه کرده. هنوز جرئت نکردهام نگاهش کنم. چنان میلرزم که حس میکنم هرلحظه ممکن است مثل آینهی شکستهی اتاق، فرو بپاشم. تکهای از آینه را با دستانی پوشیده از عرقو لرزشی دیوانهکننده برمیدارمو در انعکاس نور قرارمیدهم. کمی چپ، کمی راست، وبالاخره درآینه ظاهر میشود. مغزم هیچ پیامی نمیفرستدو حیرت زده فقط نگاه میکنم. بدنی پوشیده ازمو. مثل موی بزها میماند. هیکلش آنقدر دراز و ییلاق است که مجبورشده برای نگاه کردن به داخل اتاق، قوز کند. چشمهایش حالم را بههم زد. انگار که در حدقهی جفت چشمهایش یک کاسه رنگ زرد ریخته باشند. دراین دریای زرد تهوع آور، یک خط باریک سیاه بهعنوان مردمک چشمهایش، مدام میچرخید. شروع کرد به شکستن حفاظ پنجرهو دندان کشیدن به نردهها.
بادیدن دندانهایش عرقی سرد، تیغهی کمرم را لمس کرد. ردیفی که مثل خنجرهایی تیز در دهانش میدرخشید. آب دهانش، از حرص و جوش کف کرده بود. باید هرطور شده خودم را از این کابوس وحشتناک، نجات دهم. چشمم به شمشیر روی دیوار میافتد. زمان، زمان نبردی طولانی است.
@shahrzade_dastan