شخصیتهای خندهدار
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
شخصیت خنده دار شخصیتی کاریکاتورگونه [ساده] است. شخصیت های خنده دار شخصیتهای غیر عادی، عجیب خاص و شاید نفرت انگیز ولی همیشه اغراق آمیز هستند. دوستان افراد خانواده شما حتى عمه ادنای غیر آدمیزادتان شخصیتهایی خنده دار نیستند شخصیت خندهدار واقعی شخصیتی کاریکاتورگونه و ساخته و پرداخته ذهن نویسنده است؛ مثلاً ببینید چارلز دیکنز چطوری در رمان سرود
کریسمس آقای اسکروج را معرفی میکند
آه، اسکروج مثل مشتی بسته بر سنگ آسیاب بود.
پیرمردی ناخن خشک ماتم زده زجرآور، مال پرست تندخو حریص و معصیت کاری طماع بود. مثل سنگ چخماق تیز و سخت بود اما هرگز با کمک فولاد، آتش گرمابخشی را روشن نکرده بود.
مرموز و تودار و همچون صدف دریایی تنها بود. هیچ نویسنده معاصری از این همه صفت برای توصیف یک نفر استفاده نکرده است و جالب اینکه این توصیفها با سیصد کلمه دیگر به همین منوال ادامه پیدا میکند! اما نویسنده منظور خود را به خوبی میرساند اسکروج به نحو اغراق آمیزی متعصب و افراطی ،است ظاهری غیر عادی دارد و رفتارش غیر عادی است؛ طوری که رفتارش تأثیر بسیار بدی روی دیگران می.گذارد آدمی است که حتی اگر شما هم برای یک بار او را ،ببینید محال است که دیگر هرگز فراموشش کنید. درواقع این آدم صفات اساسی یک
شخصیت خوب کاریکاتورگونه را دارد.
اگر شخصیت اثرتان اسم خندهداری هم مثل اسکروج داشته باشد باز هم بیشتر به هدف شما کمک میکند. شخصیتِ باتم در انگلیسی به معنی باسن بافنده و شیفته بازیگری در رؤیای شب نیمه تابستان، اثر شکسپیر، و آقای بین در انگلیسی به معنی لوبیا نیز از جمله این نوع شخصیت هاست.
همچنین است دو شخصیت اصلی مجموعه رمانهای موفق پلیسی آشپزخانهای نوشته مایکل باند به نامهای آقای پمپل موس در فرانسه به معنای گریپ فروت و سگ باهوش همراهش پوم فریت در فرانسه به معنی سیب زمینی سرخ کرده ،برعکس مسلماً به زور میشود با خلق شخصیتی به اسم جونز به همین اندازه لبخند بر لبان خوانندگان نشاند.
شخصیتهای خنده دار اغلب آدمهایی مردد یا دچار تضاد شخصیت هستند فکرشان با عملشان فرق دارد یا نقشی را بد ایفا میکنند یا بیهوده سعی دارند دو جنبه مختلف از شخصیتشان را باهم وفق دهند؛ مثلاً شخصیتی که سعی میکند پاکدامن باشد، اما در این کار چندان موفق نیست یا شخصیتی که سعی میکند بی بندوبار باشد، اما نمیتواند همیشه شخصیتهایی خنده دار از آب درمی آیند البته شخصیت های خنده دار مثل اوري من جيمز تربر با واقع بینی خطرناکی که دارند همیشه لب پرتگاه هستند.
📚اسرار و ابزار طنزنویسی
✍محسن سلیمانی
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
نوشته فرشته قاسمی
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
زیادی خوب نباش.
فرشته قاسمی.
هنوز ۱۸ سال بیشتر نداشتم که پسر ۲۵ سالهای با چشمهای گرد و قهوهای، موهایی وز، شکمی گنده و صورتی آفتاب سوخته به خواستگاریم آمد. با اینکه قدش کوتاه نبود ولی در نگاه اول، هیکل درشت و شکم بزرگش او را کوتاه قد نشان میداد.
قبلاً هم دیده بودمش دو سال پیش زمانی که برای دید و بازدید عید به روستای عمه ی پدرم رفتیم. مجید و پدر و مادرش هم خانه عمه جان بودند. چند روز بعد از خواستگاری بابا سوار پیکان اوراقش شد و به روستای عمه رفت. برای تحقیقات.
پدرم با ازدواجمان موافقت کرد و رضایت من را شرط کرد مادر هم که در آسمانها جز دعا کاری از دستش بر نمیآمد. مادر مجید زنی چاق و سیاه بود با دماغی به اندازه ی یک قندان.اما بسیار مهربان و شیرین سخن. خنده بر لبانش جا خش کرده بود و با محبتهایش بوی مادرم را میداد و قول داد که اگر عروسش شوم جای خالی مادرم را برایم پر کند و نگذارد آب در دلم تکان بخورد. همان هم شد،نگذاشت.
بعد از عقد بیشتر آنجا بودم تا خانه خودمان.
بابا با زبان بیزبانی عذرم را خواست. گفت: دختر جان من که صبح تا شب سر کارم صلاح نیست یک دختر جوان داخل خانه تنها بمونه برو خانه پدر شوهرت لااقل آنجا تنها نیستی مادر مجید هم که زن خوبیه و به تو چم و خم زندگی یاد میده. ساکم را بستم پیش خانواده همسرم رفتم. خانواده پرجمعیتی بودند مجید دو برادر و سه خواهر داشت یکی از برادرها و دو خواهرش آن زمان مجرد بودند زندگی با آنها در یک خانه سختیهای خودش را داشت. با اینکه پدر مجید شغلش دامداری و کشاورزی بود ولی هیچ کدام از دخترها کمکش نمیکردند. برعکس من. من عاشق کار کشاورزی بودم و کشته مرده علف ریختن برای بزغالهها و برهها خواهر شوهرهایم مریم و خدیجه کارهای خانه را هم به زور و سرسرکی انجام میدادند چه برسد به کار بیرون.
من پا به پای مجید کار کشاورزی میکردم راستش نمیخواستم سربارشان باشم و با خودم هزار جور فکر میکردم که باید اندازه خرجم کار کنم و چه و چه.
از کاشتن نهالهای کوچیک گوجه و زیر خاک گذاشتن بذرهای خیار،کدو و بادمجان لذت میبردم با آب دادنشان و انتظار برای به بار نشستن بوتهها سرم را گرم میکردم و با بوی خوش بوتههای گوجه و خیار ولایتی سرمست میشدم و جانی تازه میگرفتم.
فصل کاشت سیب زمینی از صبح تا غروب با مجید و پدرش بذر میکاشتیم و موقع برداشت مثل یک مرد دنبال تراکتور نفس نفس زنان و کمر دولا میدویدم و سیب زمینیها را داخل کیسه میریختم. بعضی وقتها زخم زبانهای مریم و خدیجه گلویم را پر بغض میکرد از اینکه آنها در خانه استراحت میکنند و من کارهای مردانه میکنم خون خونم را میخورد ولی باز هم کار کردن بیرون از خانه را به ماندن کنار آنها ترجيح میدادم.
مادر شوهرم همیشه از ما میخواست با هم مهربان و صمیمی باشیم خودش هم با آن پاها و کمر پر از دردش تا میتوانست کار میکرد و با قلب بزرگ و دل پرمهری که داشت سعی میکرد برایم مادری کند. آخر قول داده بود اگر عروسش شوم جای خالی مادرم را برایم پر کند و نگذارد آب در دلم تکان بخورد همان هم شد نگذاشت اما تا روزی که سالم بود و سرپا همین که سکته کرد و افتاد روی تخت همه چیز عوض شد. حالا هم باید در کارهای خانه و پرستاری از او کمک میکردم تا نق به جانم نزنند هم کارهای کشاورزی و دامداری. پشت دستهایم از حساسیتی که به گرد و غبار طویله ی گوسفندها داشتم خشکی میزد و زخم میشد،پاشنه پاهایم ترک ترک شده بود و از پا و کمر افتاده بودم. با اصرار من مجید یک خانه اجاره کرد و با چند تیکه اسباب و وسایل که پدرم خرید رفتیم سر زندگی خودمان ولی همچنان در کارها کمک حال پدرش بودیم. مادر مجید هم مثل مادر من آسمانی شد. پنج سال گذشت و ما به امید اینکه زندگی مان با وجود فرشتهای کوچولو شیرینتر شود روزگار میگذراندیم توی این مدت بارها دارو و درمان های مختلف را امتحان کردیم اما نشد. خواهر و برادرش وقتی دستگیرشان شد که بچهدار نمیشویم رابطهشان را با ما قطع کردند حتی در مراسمات و میهمانیها ما را دعوت نمیکردند پدرش هم که عینهو مترسک سر جالیز بیاختیار و بیجربزه.
راستی من که بودم؟ من معصومهام کسی که بعد از آن همه خوبی کردن الان روی دیواری میخواند زیادی خوب نباش.
@shahrzade_dastan
یک قاچ کتاب📚📚📚
_اینجا اومدی چیکار؟
- منم اومدم نی ببرم.
- تو؟ خوب نیست دختر بیاد اینجا. با کی اومدی؟
به من گفت که از غاضریه اومده؛ پرسیدم: غاضریه کجاست؟ گفت: میفهمی! گفتم: فقط برای نی اومدی؟ گفت: غروب میفهمی. گفتم: با کی اومدی؟ گفت: تنها.
نیها را باد بهم زد؛ صورتش را ندیدم اما خودش گفت که دختر است. دختر بود، من از صدایش فهمیدم. چون همان اول که دیدمش، یک پارچه، یک ملافه و یک کرباس سفید دیدم که بالای نیهای سرم تکان میخورد. بعد فهمیدم سر دارد، تن دارد. ترسیده بودم اول؛ لای آن نیها با آن جوری که باد میخورد و تکانش میداد، آدم بزرگها را هم میترساند چه برسد به من. تازه باد یک دفعه آمد؛ نمیدانم باد کجا بود که آمد؛ انگار آمده بود که نیها را تکان بدهد؛ انگار با تکان نیها بود که میشد دیدش.
_پایین تپّه، کنار جایی که گندمزار تمام میشود، زمینِ همیشه نمناکی است که سراسرش را نیهای بلند گرفته است، میشود نیها را کنار زد و تویش راه رفت. نیزار بزرگی نیست، اما عجیب غریب است، همهجور جانوری تویش پیدا میشود، از آن جانورهای بیآزار البته. برای همین نمیترسیم ازش، برای بازی ما خیلی خوب است. جان میدهد برای «تَبَرک»؛ یک نفر میشود اوستا و مینشیند روی سنگ و انگشتهایش را در هم میکند. ما صف میشویم و به نوبت با دست میزنیم ته سبد دستهایش.
اوستا زود دستش را میبندد، یعنی سبدش را. اگر دستمان گیر کند توی سبد دستهایش، باید سرمان را بگذاریم توی همان دستها و چشمهایمان را ببندیم. بقیه هم زودی میروند قایم میشوند؛ پشت درختهای بید، کف جوق یا پشت جعبههای گوجه و بوتههای بادمجان و البته لای نیها، که بهترین جا برای قایم شدن است. حالا کسی که چشم گذاشته است، باید برود بقیه را پیدا کند، اما باید حواسش باشد که از اوستا زیاد دور نشود، و هر کسی را که میبیند، زودی برود دست بزند به همان سبد اوستا و بلند مثلا بگوید: «علیِ اشرفسادات، لای نیها، تبرک.» یا بگوید: «حسنِ اوسرحیم، کفِ جوق، تبرک. ممّدِ ننهبیبی، بالای درخت، تبرک.»
📚موهای تو خانه ماهیهاست
✍محمدرضا شرفی خبوشان
@shahrzade_dastan
طنزنویسی
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
اما نویسنده برای ایجاد طنز شخصیتهای خود را با مسائل ،روانی جنسی اجتماعی و مالی درگیر میکند و عذاب میدهد در آثار او شخصیتها مجبورند تحقیر و گیج و دلواپس شوند و عذاب .بکشند شخصیتهای برجسته و خوب شخصیتهایی جدی و خسته کننده هستند. اما سروانتس و ولتر شخصیتهای ساده لوحی خلق میکنند که از اتفاقاتی که در دنیای پیرامونشان میافتد کاملاً بی خبرند یا وانمود میکنند بیخبرند و جیمز تربر شخصیتی خلق میکند که هیچوقت به جایی نمیرسد.
زمان و مکانهای عجیب و موقعیتهای ناجور
با اینکه ممکن است اتفاق طنزآمیز هر جایی رخ بدهد، اما بهتر است شخصیتهایتان را در زمان و مکانی قرار دهید که به خودی خود خنده دار است. دنبال یک مکان و زمان بی ربط غیر عادی و نامناسب باشید؛ جایی که شخصیت هایتان به آنجا نمیخورند مکان و زمانی که امکانات بالقوه زیادی برای ایجاد تنشهای مختلف اوضاع ناجور، وقایع ناگوار و
اضطراب و دستپاچگی آدمها در اختیار شما میگذارد.
حتی میتوانید شخصیتهایتان را در مکانهایی رها کنید که زبان افراد دیگر را نمیفهمند یا نمیدانند در آن محل چطور رفتار کنند؛ مثلاً شخصیت اصلی رمان شرق شرق است، نوشته ت کوراگسان ،بویل دریانورد جوان ژاپنی و دورگه ای است که زبان دیگری غیر از ژاپنی بلد نیست و میخواهد به سرزمین رؤیایی،اش ،امریکا برود. وی که در کشتی آشپز است، در نزدیکی جورجیای آمریکا از کشتی به دریا میپرد و پا به ساحل جزیره توپلو میگذارد؛ جایی که پر از آدمهای فقیر و متوسط بازنشسته و عوام جنوب امریکاست و بعد وارد محله هنرمندان و نویسندگان می.شود یا در رمان ساموئل بکت به نام مولویعاشق و معشوق در آشغالدونی باهم دیدار میکنند.
حتی نویسنده میتواند با ایجاد تغییر مختصری در فضا و نگاه و استفاده از یک قالب ادبی شناخته شده اثری طنزآمیز خلق کند. داستانهای جنایی و پرفروش دیویس لینزی در دوران و محل روم قدیم رخ میدهد و کارآگاه متلک پران رومی او، مارکوس دیدیوس ،فالكو خوب میداند چگونه صحنه پردازی کند؛ مثلاً در زیر قسمتی از شروع جذاب رمان نور رو به خاموشی در کوردوبا این نویسنده را آورده ام:
هیچ کس در ضیافت اتحادیه تولیدکنندگان روغن زیتون در بتیکا مسموم نشده بود برای همین حالا که راجع به آن فکر میکنم میبینم واقعاً جای تعجب دارد. حتی اگر خود من میدانستم که آناکریتس، رئيس مأموران ،مخفی هم در این مهمانی است، یک قوطی کوچک سم از خون ،وزغ زیر دستمال سفره توی گردنم قایم میکرد تا اگر فرصت پیش می آمد، فوری از آن استفاده کنم... یعنی اگر میشد، من توی این کار اولین نفر بودم و بعد روم به خاطر این کار مدیون من میشد.
📚اسرار و ابزار طنزنویسی
✍محسن سلیمانی
@shahrzade_dastan
#چالش_جمعه
#توصیف
ارسالی: منظم صفرپور
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
با تابش نور ملایم صبحگاهی از پنجرهی اتاق، بیدار شدم.احساس کردم سایهای عظیم الجثه بر سرم سنگینی میکند.
پشت چشمها را با انگشتانم ماساژ دادم تا آن سایه را واضح تر ببینم.
نفسم در سینه حبس شد، دهانم باز مانده و زبانم مثل چوب خشکی قدرت تکلم نداشت، چشمانم لحظهای در دو چشمِ گوی مانند سرخ، خیره و از وحشت گرد شد. پنجه های چنگال مانندش را روی شیشهی پنجره میکشید و چیزی نمانده بود که آن را بشکند. دندانهای دراز و بد قوارهاش، مثل میخهای بزرگی در درهی بازِ دهانش، نامرتب کاشته شده بود. صدای ضربان قلبم را از تپش رگِ پشت گوشم، واضحتر از صدای نعرهی غول میشنیدم، دوباره پلکهایم را مالیدم.امیدوار بودم که بعد از باز کردن چشمانم، فقط نور طلایی خورشید، آنها را نوازش کند.
@shahrzade_dastan
کاربرد فعل همراه دو قید نفی «نه... نه»
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
هر گاه فعل جمله میان دو قید نفی «نه» قرار گیرد، حتماً باید مثبت باشد؛ مانند: این پیشنهاد را نه دانشجویان پذیرفتند و نه استادان
- این کار را نه امروز انجام می دهم و نه فردا.
اما اگر فعل جمله بعد از دو قید نفی نه » قرار گیرد، می تواند هم به صورت
مثبت بیاید و هم منفی؛ برای مثال :
-
این پیشنهاد را به دانشجویان و نه استادان نپذیرفتند / پذیرفتند.
در این جمله میتوان نه این و نه آن را به «هیچکدام» تاویل کرد: این پیشنهاد را«هیچکدام» نپذیرفتند.
به همین دلیل در صورتی که فعل جمله در پایان جمله بیاید، صورت منفی فعل رایجتر است.
#نکات_ویرایشی
@shahrzade_dastan