eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
63 ویدیو
247 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
فضاسازی در داستان قسمت اول
فضاسازی در داستان قسمت اول 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 فضا و رنگ داستان صرفا بسته به تمایل و خواست نویسنده است و اینکه چطور بخواهد آن را به کار بگیرد. وقتی داستان کوتاه رمان خوبی را می‌خوانیم و نمایشنامه‌ای را می‌بینیم احساس خاص و مشخصی پیدا می‌کنیم که دنیای مخلوق داستان و فضا و رنگش در ما به وجود آورده است. اغلب هماهنگی و سازگاری موضوع با فضا و رنگ داستان موجب ایجاد این احساس می‌شود و از این نظر فضا و رنگ نیز باید در کار و مناسب موضوع باشد. فضای خواب آلوده و ابهام آمیزی که و رمان بوف کور حاکم است در خور متناسب با موضوع آن است. در سراسر داستان از حال و هوا و واژه‌هایی که احساس خاصی را انتقال می‌دهد و تصویرهای مه آلود و نمادین برای فضاسازی استفاده شده است. شب پاورچین پاورچین می‌رفت. گویا به اندازه کافی خستگی در کرده بود. صداهای دوردست خفیف به گوش می‌رسید. شاید یک مرغ یا یک پرنده رهگذری خواب می‌دید. شاید گیاه‌ها می‌رویدند. در این وقت ستاره‌های رنگ پریده پشت توده‌های ابر ناپدید می‌شدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد. گاهی لحن گوینده داستان ایجاد فضا و رنگی می‌کند که بر خواننده اثر می‌گذارد. مثل داستان گلدسته و فلک آل احمد که صحنه و شخصیت‌های داستان برجسته می‌شوند و فضا و رنگی را به وجود می‌آورند که محیط جسمانی که عمل در آن روی می‌دهد و معنای خاصی پیدا می‌کند. همینطور از داستان یره‌نچکای بزرگ علوی لحن روایتگر داستان فضا و رنگی را می‌آفریند که وظایف داستان در آن مستدل و قابل قبول جلوه می‌کند. جرات و گستاخی یره‌نچکا مرا مبهوت کرد. بلند شدم و او را نگاه کردم. او هم خیره به من نمی‌نگریست. اتاق من تاریک بود. فقط از لای درهای شکسته چند خط طلایی آفتاب که بر پرده‌های سیاه منعکس شده بود. کمی خنده روز را وارد سلول و تاریک من می‌کرد. یره‌نچکا در را باز گذاشت و سیلی از گرما و خورشید را به سوی تخت من سرازیر کرد. پرده را نیز با دستش کنار زده بود. به طوری که امواج از زر ناب او را فرا گرفت. من حرف‌های معمولیش را به خاطر ندارم. ازش پرسیدم که اسمت چیست؟ گفت: یره‌نا. _ یره‌نا ؟ حق دارم بگویم که نمی‌دانم از کجا آمده بود. پرده‌ها را کند ریخت دور. پرتو خیره کننده آفتاب چشم‌های مرا داشت کور می‌کرد. مرعوب شده بودم. اگر کس دیگری این کار را کرده بود یا خودم را کشته بودم یا او را. ولی در مقابل این هوای پیچ در پیچ خود را کوچک و دست و پا شکسته احساس می‌کردم. بلند شدم دست او را گرفتم و نشاندم. بعضی اوقات فضا و رنگ‌ها عنصر قالب بر داستان است و پیرنگ و موضوع و درون مایه داستان را تحت شعاع خود قرار می‌دهد. مثل فضا و رنگ مه آلودی که بر سراسر رمان یکلیا و تنهایی او و داستان وهناک عزاداران غلامحسین ساعدی حاکم است. پیرنگ داستان‌های عزاداران بیل بدون فضاسازی داستان‌ها دچار نقص و اشکال است. فضا ورنگ موثر داستان‌هاست که این نقص و ایراد را می‌پوشاند و داستان‌ها را موجه جلوه می‌دهد. ادامه دارد 📚عناصر داستان ✍جمال میرصادقی @shahrzade_dastan
پیک بهشت نوشته حسین مطهر
نوشته حسین مطهر پیک بهشت 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 هر روز ساعت ۸ صبح روی بالکن یکی از ساختمانهای سر به فلک کشیده شهرک زاگرس ، پنجره ای به سمت شرق باز می شد . دخترکی بنام جمیله ، با صندلی چرخدار خودش را به پشت پنجره می رساند و بعد از استشمام هوای دلپذیر صبحگاهی ،دست کوچکش را بر روی سینه قرار می داد و با ادب و احترام می گفت :« السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ( ع) ،یا شمس الشموس ایها المدفون به ارض طوس ،السلطان یا ابی الحسن ،روحی و جسمی لک الفدا .....» بعد با حالتی غمگین و کودکانه دردودل می کرد و می گفت : « آقا جون دلم برای حرمت تنگ شده ،شما آقای مهربونی هستید ایکاش من و خانواده ام را برای زیارت دعوت می کردید! » . تکرار اینکار اثر عجیبی در روحیه اش گذاشته بود و علیرغم بیماری جسمی ،تا شب دیگه غم و غصه ای نداشت . یکی از روزهای اردیبهشت ماه بود و جمیله در اتاق خودش روی صندلی چرخدار در حال خواندن کتاب شعر « زیارت» بود: مامان میگه که اینجا بهشت روی زمینه. روزی هزار کبوتر. رو گنبدش میشینه. چنان غرق خواندن بود که از اطراف خود غافل شده بود ،ناگهان چیز سنگینی با شدت به شیشه پنجره اتاق خورد ،جمیله هاج و واج و با ترس و لرز خودش را به سمت پنجره کشاند و با احتیاط پنجره را باز کرد ،رگه قرمز رنگی بر روی شیشه مشاهده می شد ،به بیرون نگاهی انداخت ولی چیز مشکوکی ندید ،با خود گفت :« یعنی چه؟ چه اتفاقی افتاده؟ من که با کسی شوخی ندارم..؟!» از پایین پنجره که حدود نیم متر با لبه پنجره فاصله داشت ،صدای خش خش و کشیده شدن چیزی روی موزاییک های کف بالکن شنیده می شد .جمیله با هزار مکافات خودش را بلند کرد و روی لبه پنجره به حالت دراز کش قرار گرفت حالا بهتر می توانست کف بالکن را ببیند . از آنچه می دید هم تعجب کرد و هم غمگین شد ،روی زمین کبوتر رمیده پر شکسته ای افتاده بود که بالهایش از شدت خونریزی لاله گون شده بود .کبوتر بیچاره به شدت تلاش می کرد تا خودش را جمع و جور کند ولی هرچه بیشتر می کوشید کمتر موفق می شد انگار پاها و بالهایش فلج شده باشد . جمیله دستش را دراز کرد تا از کف بالکن کبوتر را بگیرد ولی صندلی چرخدار زیر پایش به سمت عقب حرکت کرد ،صد ای ضجه و جیغ های جمیله ،مادرش را خبردار کرد. هراس و اضطراب زاید الوصف مادر اوضاع را پیچیده تر کرد .ترس تمام وجود جمیله را گرفته بود ودرحالی که میان زمین و آسمان ولو شده بود به کبوتر در حال مرگ خیره خیره نگاه می کرد،عرق سردی بر بدنش نشسته بود ،مرگ را در چند قدمی خود احساس می کرد ،مادر با تمام قوا توانست جمیله را به داخل اتاق بکشد و به سختی بدن سنگین و لش اورا دوباره به صندلی برگرداند ،لحظاتی چند مادر و دختر بی‌حال و خسته، در گوشه اتاق ولو شدند . مادر ، زودتر خودش را پیدا کرد و بعد با نگاهی تعجب آمیز به دخترش خیره شد ! جمیله گیج و منگ با زبان ایما و اشاره مادرش را ترغیب کرد تابه بالکن سری بزند ،مادر پاورچین پاورچین ، سرک کشید و کبوتر نیمه جان را دید ،به آرامی جسم اورا از کف بالکن جمع کرد و بعد از مداوا روبه دخترش کرد و با خنده رضایت آمیز گفت:« خدارا شکر !زنده است ،چند روز که تیمارش کنیم روبه راه می شود ،انگار کبوتر چاهی ،چیزی باشد! مثل کبوترهای امام رضا ( ع ) » و بعد دلش شکست و به تلخی گریست و دستهایش را بالا برد و با امام ( ع) ،دردودل کرد ،جمیله هم دگرگون شد ،صدای هق هق مادر و دختر فضای اتاق را ملکوتی کرد. حالا چند هفته از اون روزها می گذشت و کبوتر شکسته بال بهبودی کامل یافته و با جمیله دوست شده بود ولی همیشه از پشت پنجره به آسمان و به پرواز دسته جمعی پرندگان ،چشم می دوخت و بعد حالت پرواز می گرفت تا به آنها ملحق شود اما ترس و شک عجیبی به جانش رخنه کرده بود ، احساس می کرد که پاهایش در اختیار او نیست. جمیله هم حال او را داشت ،در این حال ناگهان فکری به خاطر دخترک رسید ،کاغذ و قلم برداشت و نامه ای سراسر احساس برای امام رضا ( ع) نوشت و از ایشان درخواست شفا و توفیق زیارت کرد. نامه را در پارچه ای سبز پیچید و به پاهای کاکلی پیچید ،بوسه ای بر سر کبوتر زد و پنجره را گشود و کاکلی را تشویق به رفتن کرد .با دستش سمت مشهد را به کاکلی نشان داد .کبوتر گیج و هراسان ،گاهی به آسمان و گاهی به جمیله نگاه می کرد،انگار بین ماندن و رفتن ،مرددبود ، وقتی شوق و رغبت دخترک را دید ، بر شک و تردید خود غالب شد و به سمت خراسان رضوی به پرواز درآمد . چند روز پیش ، دعوت نامه ای از حرم به دست جمیله و خانواده اش رسید ،حالا جمیله توی قطار در حال رفتن به مشهد مقدس ودلش برای زیارت امام رضا ( ع) و دیدن کبوتران حرم ، یک ذره شده است .جمیله حس و حال خوبی دارد انگار تو آسمانها مثل کبوتری سبکبال در حال پر گشودن به سمت قبله حاجات است. @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهرزاد داستان‌📚📚
حال آدمیت خوب نیست #داستان_آزاد علیرضا مسرتی 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 سال ۲۰۲۴ وارد سومین ماه خود شده بود. تلویزی
👆👆👆👆 داستانک آقای مسرتی را خواندم. داستانک حالت نمادین داشت. داستان پیرمردی بود که به دکتر مراجعه کرده است و دکتر از این که نمرده است تعجب می‌کند. اعداد، اسامی و اشخاص در داستان به نظرم نمادین هستند. در ابتدای داستان با دیدن زیرنویس شبکه خبر متوجه ارتباط داستان با جنگ غزه می‌شویم. و در ادامه میفهمیم که حال پیرمرد به خاطر جنگ و اوضاع غزه و مردم آن بدتر شده و به هم ریخته است‌. بی‌بی سی به نظرم نماد آمریکا و داماد گانگستر هم نماد اسرائیل است که بر ادامه جنگ اصرار دارند و می‌خواهند جنگ را تا رسیدن به اهداف و به نفع خود خاتمه دهند. داستان پایان غافلگیرانه‌‌ای دارد که کل هدف داستان را در جمله آخر جمع کرده است و این نشان از قدرت قلم ایشان دارد. دقیقا آنجا که پیرمرد اسم داستان را می‌گوید متوجه نمادین بودن داستان می‌شویم و این جزو جذابیت‌های این داستانک است.. از خواندن داستان زیبای آقای مسرتی لذت بردم. ممنونم از ایشان. قلمتان مانا و سبز باد. 🙏 @shahrzade_dastan
معرفی کتاب سالتو مهدی افروز منش
معرفی کتاب📚📚📚 کتاب سالتو از مهدی افروزمنش سرگذشت پسری فقیر به اسم سیاوش است که آرزو دارد قهرمان کشتی شود و شخصی مرموز به نام نادر تصمیم می‌گیرد به او برای رسیدن به خواسته‌اش کمک کند اما تقاضایی که در مقابل لطفش دارد، زندگی این پسر نوجوان را زیر و رو می‌کند.قهرمان او کشتی گیری فرز و تکنیکی ا ست که رمان سالتو براساس جهان او شکل می گیرد، کشتی گیری جسور که ناگهان بخت به او رو می کند و یک عشق کشتی ثروتمند تصمیم می گیرد از او حمایت کند. او مردی است مرموز و مشکوک که برای این مبارز قصه هایی دارد و این نقطه ای ا ست که از آن به بعد فضای رمان حال و هوایی جنایی معمایی پیدا می کند... افروزمنش با سال ها تجربه ی روزنامه نگاری بخش اجتماعی، توجه خاصی به انسان برآمده از تکه های تیره ی شهر دارد. او در این رمان آدم های گوناگون این شهر را مقابل این قهرمان فرز و ازهمه جا بی خبر قرار می دهد و ناچارش می کند درباره ی چیزهایی تصمیم بگیرد که بین مرگ و زندگی در نوسان اند. سالتو با روحی قصه گو و رئالیستی تلاش می کند برای مخاطب غافلگیری بزرگی رقم بزند. پسری برآمده از جنوب شهر که حالا می خواهد سلطان باشد... زبان داستان روان است و مهدی افروزمنش تا توانسته به ادبیات اصیل حاشیهٔ شهر نزدیک شده است.روایت داستان تک‌خطی است و راوی، اول شخصِ گذشته‌نگر است.گفتنی است که سریال مشهور «یاغی» براساس این کتاب ساخته شده است. برشی از کتاب📚📚📚 اسم رمز را صبح‌به‌صبح اِبی‌دربه‌در می‌گفت. لب‌های شکری‌اش به‌سختی تکان می‌خورد و صدا بیشتر از دماغش خارج می‌شد. قد کوتاهی داشت و تخم چشم‌هاش از پشت عینکِ ته‌استکانی‌اش به اندازه‌ی یک گردو بود. مثلاً می‌خواست فقط من بفهمم، اما صداش طوری مثل نقاره توی فضا می‌پیچید که حتا اسدالله‌پوزه‌دار هم با آن گوش‌های کَرَش رمز را می‌فهمید. اسدالله که به خاطر جلو بودن فک پایینش پوزه‌دار شده بود، دنده را جا می‌زد، فحشی نثار مادر اِبی می‌کرد و وانت مخصوص حمل ما و گوسفندها را راه می‌انداخت و ما با اولین صدای بع گوسفندهای اسدالله خواب‌مان می‌پرید و می‌فهمیدیم که روز واقعاً شروع شده است. شب‌ها هم کنار گوسفندهای فروش‌نرفته و پِشکل‌های کُل روزشان به جزیره برمی‌گشتیم و حساب فروش‌هامان را به اِبی پس می‌دادیم.این کتاب فضایی پر التهاب را بازنمایی می کند که می تواند برای مخاطبین اثری مهیج و پر تعلیق باشد. همه شخصیت ها در این رمان به خوبی شخصیت پردازی شده اند و هرکدام به اندازه خود بار دراماتیک داستان را به دوش می کشند. روایت این رمان به گونه ای طراحی شده است که تا انتها مشخص نیست ماجرا چگونه خاتمه پیدا می کند. _زانوهام می سوخت و سفیدی پام را پشنگه های خون قرمز کرده بود. از ناخن پای راستم هم انگار که شیر خراب باشد خون چکه می کرد و نمی دانستم نگاهش کنم یا نه. نمی خواستم سرم را بلند کنم. دلایل خودم را داشتم؛ از همه مهم تر غرورم بود و چشم های قرمزشده ام. یکهو صدایی داد زد «بیا نادر، پیداش کردم؛ این جاست». بم بود و جذاب، از آن هایی که انتظار داری از رادیو بشنوی، نه از توی دستشویی نمور گندگرفته ی یک سالن ورزشی زهواردررفته. باز هم سرم را بلند نکردم. شاید دستشویی را «پیدا»کرده بودند و شاید هم منظورشان کس دیگری بود. به هیچ وجه منتظر کسی نبودم و حتم به یقین کسی هم پی من نمی گشت. چند ثانیه ای صدایی نیامد. بعد در آهنی جیغی کشید و بازتر شد. دومی رسیده نرسیده گفت «پسر، تو معرکه...»  📚سالتو ✍مهدی افروزمنش @shahrzade_dastan
فضاسازی در داستان قسمت دوم
فضاسازی در داستان قسمت دوم 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 در فرهنگ اصطلاحات هاری‌شا فضا و رنگ چنین تعریف شده است: اصطلاح فضا و رنگ که از علم هواشناسی به وام گرفته شده. برای توصیف تاثیر فراگیر اثر خلاقانه‌ای از ادبیات یا نمونه‌های دیگری از هنر و کار برده می‌شود. فضا و رنگ به حالت مسلط مجموعه‌ای که از صحنه توصیف و گفتگو آفریده می‌شود سر و کار دارد. مثلاً صحنه رمان‌های اگدون‌هیس تاماس هاردی. توصیف بند اول زوال خاندان، اثر آلن‌پو و فصل اول داغ ننگ هاثورن و گفتگوی آغازین هاملت و مکبث شکسپیر هر کدام فضا و رنگ خاصی تمام اثر را می‌آفرینند.‌ فضا و رنگ هم جزئیات جسمانی و هم جزئیات روانی مجموعه را در بر می‌گیرد. هم تاثیر مفروض بر خواننده را شامل می‌شود و پاسخ انتظار عاطفی او هم هست. در فرهنگ اصطلاح سیلون بارنت چنین آمده است: فضایی را که خواننده به محض ورود به دنیای مخلوقی اثر ادبی استنشاق می‌کند فضا و رنگ می‌گویند. ممکن است به آن حال و هوا نیز گفته شود. اما نباید با لحن یکی فرض شود. مثلاً ممکن است بخشی از فضا و رنگ مرموزی را به آنچه توصیف می‌شود به وجود آورد و بخشی دیگری را با یاری گرفتن از نحوه توصیف ارائه داد. صحنه که شامل زمان و مکان است اغلب در ایجاد فضا و رنگ شرکت دارد. در این قطعه سورئالیستی از بوف کور صحنه مکانی و زمانی کنار هم آمده است و فضا و رنگی به وجود آورده است که هم جزئیات روانی محیط داستان را در بر می‌گیرد و هم جزئیات جسمانی آن را. آفتاب بالا می‌آمد و می‌سوزانید. در کوچه‌های خلوت افتادم. سر راهم خانه‌های خاکستری رنگ به اشکال هندسی عجیب و غریب مکعب منشور مخروطی با دریچه‌های کوتاه و تاریک دیده می‌شد. این دریچه‌ها بی‌در و بسته بی‌صاحب و موقت به نظر می‌آمدند. این بود که هرگز یک موجود زنده نمی‌توانست در این خانه‌ها مسکن داشته باشد. خورشید مانند تیغ طلایی از کنار سایه دیوار می‌تراشید و برمی‌داشت. کوچه‌ها بین دیواره‌های کهنه سفید کرده ممتد می‌شدند. همه جا آرام و گنگ بود . مثل اینکه همه عناصر قانون مقدس آرامش هوای سوزان، قانون سکوت را مراعات کرده بودند. بعضی از ناقدان ادبی فضا و رنگ را برای داستان‌های به کار می‌برند که از عنصر قابل توجیه توصیف برخوردار است. به خصوص توصیفی که مسلماً به ایجاد حال و هوای خاصی توجه دارد. در واقع داستانی را که از این حال و هوا بهره برده است. داستان فضا و رنگی می‌گویند. همانطور که داستان‌های دیگر را نیز به داستان پیرنگی داستان شخصیتی و داستان درون مایه طبقه‌بندی می‌کنند. چنین طبقه‌بندی ممکن است گمراه کننده باشد. زیرا بیشتر داستان‌ها دارای پیرنگ، شخصیت درون مایه و بعضی از آنها نیز دارای فضا و رنگ است اطلاق داستان فضارنگی ولی نوع داستان‌ها به ویژه از این نظر گمراه کننده است که فضا و رنگ استعاره وسیعی است برای کل احساس و حال و هوای داستان که حاصل عناصر دیگر داستان چون پیرنگ، صحنه، شخصیت، سبک، نماد و ضرب آهنگ و گفتگوی اثر است از این نظر ممکن است فضا و رنگ را نتیجه‌ای از عناصر دیگر داستان بدانیم نه عنصری مستقل. بنابراین توصیف به خصوص توصیف صحنه به ندرت می‌تواند تنها به عنوان علت بنیادی فضا و رنگ داستان به حساب آید. حتی در داستانی چون یره‌نچکای بزرگ علوی فضا و رنگ بیشتر وابسته به لحن روایتگر داستان است تا توصیف صحنه داستان. ادامه دارد 📚عناصر داستان ✍جمال میرصادقی @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا