eitaa logo
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
74 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
@Yazinb69armaghan اینجامحفل آسمانی شهیدیست که در سالروز تولدخودوهمزمان با ایام فاطمیه در۳فروردین۱۳۹۴درعراق به شهادت رسید. 👇🌹👇 #جهت_تبادل @ahmadmakiyan14 #یازهرا‌...🌹 #کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری🌷🕊 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
زمان زمان عجيبی‌ست،امتحان سخت است طی زمانه‌ی بی صاحب الزمان سخت است... ببخش عزيز خدا! جان ندادم از هجرت چقدر منتظرت جان‌عزيز و جان‌سخت است... عجل الله 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای‌ عهد 🦋 با صدای‌ دلنشین‌ استاد فرهمند🌿" اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼. + عھدی تازھ‌ کنیم^^؟ 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🔻صحبت های حاج آقای ماندگاری و همسر شهید ضابط و حاج حسین یکتا درباره علمدار روایتگری حجت الاسلام والمسلمین شهید حاج شیخ عبدالله ضابط 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
اشڪالِ کارِ ما اینه که براۍ همہ وقت مۍذاریم، جز برای خدا! نمازمون رو سریع مۍخونیم و فکر می کنیم  زرنگۍ کردیم؛ اما یادمون می ره اونۍ که به وقت‌ها برکت مۍده، فقط خود خداست ..! 🍃 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
بخشی از کتاب دلتنگ نباش : روح‌الله همیشه به زینب می‌گفت: «بیا برای خودمون باقیات_الصالحات جمع کنیم. یه کاری بکنیم که بعد از مرگمون هم اون دنیا به کارمون بیاد.» به حال پدر و مادر امام‌خمینی غبطه می‌خورد و می‌گفت: «خوش به حال پدر و مادر امام‌خمینی. ببین چه پسری تربیت کردن که هنوز هم براشون باقیات الصالحات داره.» زینب به این فکر می‌کرد که حالا خود روح‌الله شهید شده و باقیات الصالحات پدر و مادرش شده و چقدر قشنگ به چیزی که می‌خواست، رسیده بود. شادی روح شهید والامقام روح‌الله قربانی و پدر و مادرش صلوات شهید روح الله قربانی شهید مدافع حرم 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گفت‌وگوی بدون تعارف با هم‌بند شهید طیب حاج رضایی 🔹حسین ملکی، پدر شهید و مبارز انقلابی:خبر شهادت هر دو پسرم را در یک روز به من دادند. ۴ سال افتخاری کار کردم و حتی ناهار محل کارم را نمی‌خوردم 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
13.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 کلیپ | شهیدی که هر روز با امام زمان (عج) حرف می زد ... 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 نمی دانم اولین بار چه کسی گفته هر که بوده راست گفته که مادرها پسری اند یا حتی عکسش پسرها مادری من هنوز یادم مانده که محمد کدام طرف این خانه من شست یادم مانده آن روز با چه حالی از درخانه آمد داخل رفت و بق کرده نشست یک گوشه و زانوهایش را بغل کرد کار محمد رونق گرفته بود آن قدر که شده بود بهانه رفت و آمد رفایش به خانه مان بعضی وقت ها آمدن و رفتن یک مشتری دو ساعت طول می کشید برایشان چایی می بردم و می شنیدم که حرفشان حسابی گل انداخته است محمد خوش صحبت و خنده رو بود وقتی کنارش می نشستی به حرف زدن دلت نمی آمد بلند شوی حاج حبیب جبهه بود من سرم گرم کارهای جهاد و پشتیبانی بود و محمد جای خودش را باز کرده بود شده بود محمد آقا آن روز وقتی با غیظ و غصه آمد توی خانه و تکیه داد به دیوار و سرش را گذاشت روی زانوهایش من مشغول جا به جا کردن بسته های آجیل بودم زیر چشمی حواسم به او بود و دستم به کار خودم فکر کردم شاید پارچه مشتری را خراب کرده بعید بود ولی محال نه گفتم کمی به حال خودش بماند بلکه آرام بگیرد اما دل خودم قرار نمی گرفت نزدیک ظهر بود و خانه مان کمی خلوت پا پیش می گذاشتیم بروم سراغ و دوباره عقب می کشیدم نگاه انداختم به ساعت روی دیوار و دیدم چیزی تا اذان نمانده می دانستم دست دست کنم به بهانه مسجد از خانه بیرون می زند رفتم توی اشپزخانه و با یک لیوان آب برگشتم خودم را رساندم کنارش سایه ام افتاده بود رویش متوجه سنگینی حضورم شد و سرش را از روی دست هایش برداشت و بالا را نگاه کرد با زاری و التماس زل زد توی چشم هایم مژه هایش خیس بودند آرام نشستم کنارش و لیوان آب را گرفتم طرفش گفتم فکر کردم دیگر مرد شدی آقا محمد انگشتش را می کشید سر زانوهایش انگار بخواهد یک دایره خیالی بکشد انگار منتظر باشد به حرف بگیرمش انگار فکر کرده باشد گره کار به دست من باز می شود و مرا لازم دارد بغض بزاق دهان را زیاد می کند آب دهانش را قورت داد و پرسید حالا باید چی کار کنم گفتم تا ندونم چی شده که نمی تونم چیزی بگم پای راستش را کمی دراز کرد و دست کرد داخل جیب شلولارش و چیزی بیرون آورد شناسنامه اش بود خودم صبح داده بودم دستش گفته بود می خواهد برود من هم نه نیاوردم از خدایم بود اصلا کجا بهتر از آنجا؟ 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت دوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 شناسنامه را گرفت طرفم و گفت میگن بچه ای مامان من بچه ام به سنم تو شناسنامه نگاه کردن و گفتن بچه ای مامان هر کی سنش کمه بچه اس با دندان گوشه لبم را گاز گرفتم و گفتم اشتباه کرده هر کی هیچی حرفی زده پاشو با خودم بریم ببینیم چی میگن جوراب های ضخیم را کشیدم روی پایم مقنعه چانه دار را سرم کردم دکمه مچ دست لباسم را محکم کردم و چادرم را انداختم روی سرم و جلوی آیینه مرتبش کردم تا برسیم سر خیابان صدای اذان بلند شد بدون اینکه حرفی با هم بزنیم راهمان راکج کردیم سمت مسجد محمد بی قرار بود گفت مامان من بعد از نماز فوری میام بیرون شما هم گفتم خیالت راحت مادر اونا هم موقع نماز کارشون رو تعطیل می کنن وایمیستن رو قبله تا نماز نمی خونن نمیرن سراغ کارشون گوشه چادرم را جمع کردم و با بسم الله وارد مسجد شدم سلام نماز دوم را که دادم تعقیبات کوتاهی خواندم می دانستم محمد دل برایش نمانده دست هایم را بلند کردم و گفتم خدایا ما رو برای خودت بخواه برای خدمت کرکدن به دینت و از جا بلند شدم همسایه ها صدایم زدند که اشرف سادات کجا با این عجله گفتم کار دارم بعد از ظهر یادتون نرم قراره از جهاد پارچه بفرستن و منتظر سوال و جواب بیشتر نشدم محمد با فاصله تقریبا زیادی از در زنانه ایستاده بود هی دست می کشید پشت سرش یقه پیراهنش را مرتب می کرد پا تند کردم تا زودتر برسم کنارش چشمش که به من افتاد آمد طرفم و سلام کردجوابش را دادم و همین طور که دو تایی راه می رفتیم رو کردم سمتش و گفتم مامان جان خیلی خوش به حالته که واسه هر نماز میایی مسجد ها البته فکر کنم حتما صبحا صفاش بیشتره اصلا نمازی که آدم تو خونه خودش می خونه کجا نمازی که تو خونه خدا می خونه کجا شستش خبر دار شده بود می خواستم حواسش را پرت کنم سرش را تکان داد که یعنی حرفم درست است شاید هم معنی اش این بود که دلواپس است و تا خیالش راحت نشود زبانش نمی چرخد تا دوباره از هر دری با هم حرف بزنیم رسیدیم جلوی در پایگاه یکی دو تا جوان جلوی در بودند با تعجب نگاهم کردند لابد حق داشتند نمی دانم تا آن روز چند تا زن از آن در مردانه رفت و آمد کرده بودند رویم را کیپ تر گرفتم با محمد رفتیم داخل رو کردم سمتش و گفتم بریم پیش همون کسی که باهاش حرف زدی و گفته نمیشه. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت سوم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 یک جوان تقریبا سی و سی و پنج ساله بود با مو و ریش مشکی رنگ از صورتش خستگی می ریخت داشت به دوست کناری اش می گفت از صبح این قدر با این و آن حرف زده که کم آورده یک آن فکر کردم این ها انگار همه شان شکل هم هستند یکرنگ و کم و سن و سال نشسته بودند پشت یک میز ساده که رویش پر از فرم و کاغذ و یک پارچ آب و دو تا لیوان بود من را که دیدند هر دویشان جا خوردند شناسنامه محمد را گذاشتم روی میز و گفتم اگه یکی بخواد به اسلام پناهنده بشه شما ردش می کنین هاج و واج نگاهم کردند و محمد را شناختند نگذاشتم حرفم توی هوا رها بماند ادامه دادم این بچه به شما امید بسته بوده چیزی نمی خواد که فقط گفته اسممو بنویسین برای بسیج اصلا به قد و قواره اش نگاه کنید بهش میاد بره جبهه گیرم بره اونجا کاری ازش بر میادپ سر من بچه نیست من که مادر شم میگم اسمشو بنویسین بذارین دلش گرم باشه بین سربازای امام جایی داره اسمی داره و با دست شناسنامه محمد را روی میز هل دادم سمت جوان لباس خاکی پوشیده دست کشید روی ریشش و زیر لب گفت لا اله الا الله ما نمی دونیم باید چی کار کنیم اسم بزرگ تراش رو می نویسیم باید جواب خانواده شون رو بدیم پدرش میاد اینجا از ما دلخوره عصبانیه میگه این گفت شما چرا بهش فرم دادین این خواست شما چرا قبول نکردین شما که می دونید جنگه بچه بازی نیست قد اینو نگاه نکنید بچه اس خودش عقلش نرسیده شما چرا به حرفش گوش دادین بابا اینا کله شون داغه والا یه تیر هوایی پنج متری شون در کنن اینجا تا پنجاه متر می دوان مگه اینا می تونن جلوی توپ و تانک وایسن. دانه های تیسبح پلاستیکی مشکی رنگش را تند تند زیر انگشتانش رد می کرد و حرف می زد بعد من بچه سیزده ساله شما رو که رد کردم و بهش فرم ثبت نام ندادم شما دلخورید من اخرش نفهمیدم چی کار کنیم با شما پدر مادرا آخه این را گفت و تسبیح را گذاشت روی میز و تکیه داد به صندلس اش گفتم شما شنیدی امام حسین سرباز سیزده ساله هم داشته اصلا روضه حضرت قاسم نشنیدی تا حالا من کار ندارم با بقیه خودم و بچه م رو میگم این بچه اشاره کردم به محمد که مظلوم ایستاده بود کنارم و سرش را انداخته پایین فدایی آقاست همین یه دونه رو هم دارم اون یکی پسرم خیلی کوچیکه و گرنه اون رو هم می آوردم اگر قرار باشد بچه مون رو بگیریم تو بغلمون بگیم مال ما هنو بچه اس خودمونم که زنیم و تکالیف نداریم و موندگار شدیم تو خونه بگین ببینم کار جنگ چطور میشه اینم که شما می بینید قد و قواره اش کوچیکه فعلا همین جا پیش خودتون راهش بدین تا کم کم کار یاد بگیره آموزش ببینه بعد ببینیم خدا چی می خواد راست می گفتم تا آن روز خدا هر چه خواسته بود من هم تسلیم و راضی خواسته بودم جوان بسیجی سری تکان دادو گفت فردا باباش نیاد دیگه بچه م... حرفش را قطع کردم و گفتم خیالتون تخت باباش خودش مدام جبهه اس حاج حبیب معماریان معماره اسمش اشنا نیست براتون اونجا کارای پیشتیبانی انجام می دهد این دفعه هم رفتن واسه ساخت و ساز حمتم و سرویس بهداشتی برای رزمنده ها خودم همین جا برایش رضایت می نویسم و انگشت می زنم. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌹مهدی در مصرف بیت المال حساسیت داشت. یک بار با ماشین سپاه آمده بود تهران. ماشینش خراب شد و هزینه تعمیرش زیاد می شد. 🌹با اینکه در مأموریت بود و طبق قانون باید ماشین را به تعمیرگاه سپاه می برد؛ اما آن را با هزینه شخصی خودش تعمیر کرد و پول آن را از پدرش قرض کرد. 📚کتاب:شیر کوهستان همسفر با شهدا 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
✋🏻 ♥️ 🌹 بهاردرراه است🌸🍃 وزمین،بهانه ای دارد،برای سبز شدن! امابهانه من🌸🍃 بزرگترین بهانه زندگی ست انتظارکسی که🌸🍃 هرقلب مرده ای رازنده میکند! من به شوقش🌸🍃 هرروزبه دنیاسلام میکنم 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای‌ عهد 🦋 با صدای‌ دلنشین‌ استاد فرهمند🌿" اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼. + عھدی تازھ‌ کنیم^^؟ 💚 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
• 💠🌷💠 💔 شاید بچه‌ای پدر نداشته باشد! 🏫 دست محمد حسین را گرفت و او را در مدرسه‌ی ارباب زاده که خودش مدیر آن بود ثبت‌ نام کرد. ☀️ ظهر، محمدرضا و محمد حسین خسته و کوفته به خانه آمدند. 🌷 محمدحسین پرسید: پدر! چرا امروز ما را با ماشین به خانه نیاوردی؟ مسیر طولانی است. ما خسته شدیم. پدر او را در آغوش کشید، بوسید و گفت: ☝🏻به‌ خاطر این‌که شاید در بین بچه‌ها کسانی باشند که پدر نداشته باشند. این کار خوبی نیست که جلوی آن‌ها شما هر لحظه با پدر باشید. 📔 برگرفته از کتاب حسین پسر غلامحسین؛ خاطراتی از ⚘یادش گرامی با ذکر صلوات 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
امام کاظم «علیه السلام» : 🔹بهای جان های شما، جز نیست؛ پس خود را به کمتر از آن مفروشید. « کافی؛ ۱؛ ۱۹ » 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت چهارم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 انگار هنوز ته دلش مطمئن نبود مکثی کرد و زیر لب گفت این بار رو هم خدا به خیر کنه چند تا فرم برداشت و گرفت سمت محمد و گفت وقتی پرشون کردی عکس و کپی شناسنامه هم بیار. محمد با ذوق برگه ها را دو دستی گرفت و گفت چشم چشم موقع بیرون آمدن رویم را کردم به جوان و گفتم: برادر اگه یه کلاغ سیاه تو آسمون پر بزنه یه کلاغ سیاهه اگه این بچه درد دین خورد از خدامونه باعث سربلندی ماست. اگه نخورد حتی شده سیاهی لشکر باشه ما راضی هستیم دور امام نباید خلوت باشه. تا برسیم خانه روی پا بند نبود توی خانه فرم ها را به مریم نشان داد و گفت وقتی بسیج ثبت نام کنم میشم بسیجی حتما بهم از اون لباس ها هم میدن نه یک خودکار دستش گرفت و رفت زیر زمین صدا زدم محمد ناهار گفت بعدا می خورم گرسنه نیستم می دانستم از ذوق و شوق تا یکی دو روزی نه درست می تواند بخوابد نه چیزی بخورد نمی دانم شاید هنوز باور نمی کرد که او را قبول کرده اند گذاشتم به حال خودش باشد به محمد حسودی ام می شد به حاج حبیب حسودی ام می شد به پسر و شوهر خودم به تمام مردهایی که می توانستند بروند جبهه حسرت آشناترین حس آن روزهای من بود خبر منطقه رفتن هر مردی را که می شنیدم در صحن حرم که رزمنده ها را می دیدم از تلویزیون اتوبوس ها پر از جوان مشتاق و خنده را که می دیدم آه می کشیدم چشم هایم پر می شد و از ته دلم غصه می خوردم که نمی توانم همه چیز را رها کنم و بروم توی منطقه یک کاری دست بگیرم و تا دلم آرام شود که من هم برای خدا و برای دفاع از اسلام قدم برداشته تم. حاجی که از منطقه برگشت همه چیز را برایش تعریف کردم مخالفتی در چهره و حرفش نبود فکر می کردیم بچه دیده که پدرش با یکی دو تا از مردهای فامیل می روند و می آیند بساط کمک رسانی و کار هم در خانه گرم و ماشین جهاد مدام جلوی خانه است دلش می خواست بگوید من هم بزرگ شده ام جای بدی هم نمی رفت که از خدایمان هم بود پای این بچه بیشتر به مسجد و پایگاه بسیج باز شود. محمد جلد پایگاه شده بود روز مشغول خیاطی می شد و برای نماز مغرب که می رفت مسجد دیرتر از قبل بر می گشت کم کم دوستان جدیدی پیدا کرد گاهی می آمدند جلوی در دنبالش. نگاه می کردم دیدم جثه محمد از همه شان کوچکتر است می دانستم این ها همان بچه هایی بودند که حتما محمد همیشه توی مسجد با حسرت نگاهشان می کرد و دلش می خواست بهشان نزدیک شود همراهشان باشد و حالا به آرزویش رسیده است کنار اسم هر کدام از بزرگ ترهایشان یک آقا می گذاشت و تند تند با شور و حرارت ازشان تعریف می کرد از تعریف های محمد فهمیدم تحویلش می گیرند و حواسشان بهش است برایشان آموزش نظامی گذاشته بودند خواسته بودند کار با اسلحه را یادشان بدهند که نوبت محمد می رسد و اسلحه دست می گیرد محمد برایم تعریف کرد که قد من و اسلحه خیلی با هم فرق نداشت ولی کم نیاوردم یک ژستی با اسلحه گرفتم که فرمانده کیف کرد ازم عکس انداختند این ها را که می گفت کمی ته دلم آشوب می شد پاره جگرم بود و تا آن موقع همیشه جلوی چشم خودم حتی اگر کار می کرد و با غریبه حشر و نشر داشت زیر نظر خودم بود محمد شاید تمام آرزو و حواسش به پایگاه و بسیج و رفت و آمد با رفایش بود ولی من و حاجی تمام حواسمان به محمد بود. اما حالا قدم گذاشته بود در راهی که اگر چه از خدا می خواستم برود ولی نمی توانستم منکر نگرانی و دلبستگی ام باشم هر بار که محمد از در خانه بیرون می رفت پشت سرش چند تا صلوات می فرستادم و می سپردمش به خدا و چشم به راه بودم تا برگردد چند باری با بزرگ ترها فرستاده بودندش گشت و پست شبانه یک شب دلم طاقت نیاورد آخر شب بود و می دانستم دیرتز از معمول می آید چادر انداختم سرم و رفت مسجد می دانستم کجاها ایست بازرسی می گذارند. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت پنجم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 آن روزها فعالیت منافین زیاد شده بود یک عده از جوان ها باید رو به روی ارتش بعثی می ایستادند یک عده هم داخل شهرها حواسشان را می دادند به منافقین نامرد تا کمتر زن و بچه و مردم بی گناه قربانی شوند وقتی رسیدم نزدیک ایست بازرسی همان جا ایستادم و چشم گرداندم تا ببینم محمد را پیدا می کنم یا نه با آن قد و قواره کوچک از دور و توی همان تاریکی شب هم بین بسیجی ها پیدا بود کمی ایستادم و نگاهش کردم دلم آرام شد و برگشتم خانه از آن به بعد دو سه بار دیگر هم رفتم تا اینکه یکی از بچه ها را دیدم ایستاده بود یک گوشه و خودم را کشیده بودم پشت تیر چراغ برق همین طور که سرک می کشیدم و حواسم به مجمد بود دیدم کسی از پشت صدایم می زند همدیگر را شناختیم زیاد آمده بود در خانه تازگی محمد یک پیراهن هم برایش دوخته بود گفت حاج خانم چیزی شده این موقع شب اومدین اینجا می خواین محمد رو صدا بزنم گفتم نه نه هیچی نشده فقط اومده بودم نتوانستم حرفم را ادامه بدهم بنده خدا خودش فهمید گفت نگران نباشین هوای بچه های کوچکترو بیشتر داریم حواسمون بهشونه برید خیالتون راحت کارمون تموم شد خودم با محمد تا در خونه میام لبخند آمد روی لب هایم و گفتم خدا خیرت بده برای پدر و مادرت نگهت داره چادرم را گرفتم توی مشتم و کشیدم بالا و قدم برداشتم سمت خانه کم کم من هم عادت کردم به کم دیدن محمد به کم توی خانه بودنش به جمکران رفتن های مداومش یک طوری شد که این بچه پسر یک سال انگار به اندازه چند سال بزرگ شد روحش رشد کرد و بال و پرش باز شد انگار آن سال ها داشتم همان روزهایی را می ذگراندم که همیشه آرزویش را داشتم حس می کردم زحماتم به بار نشسته فکر می کردم آن همه زیارت عاشورا خواندم و گفتم حسین جان ای کاش آنجا بودم و یاری تان می کرد وقتش رسیده خانه ما شده بود از شلوغ ترین و پر رفت و آمدترین خانه های محل سرم خیلی شلوغ بود و توان جسمی ام کمتر شده بود منتظر یک مهمان بودم همسایه ها مدام حواسشان جمع بود به مریم سفارش می کردند هوایم را داشته باشند خودشان هم گوش به زنگ بودند ولی من از اول نازک نارنجی بار نیامدم نه خودم و نه بچه هایم زایمان هایم سخت بود ولی خودم را به درد و بیماری و استراحت نمی دادم زودم می افتادم دنبال کار و زندگی روزهای بلند و گرم تیرماه قم حالا حالا شب نمی شد بچه را گرفتم توی بغلم دستم را گذاشتم روی دست ظریف و کوچکش ششمین بار بود که حس می کردم یک تکه از گوشه تنم را جدا کرده اند و قرار است جدا از من در این دنیا زندگی کند البته آخرین بار هم شد. تابستان سال 1364 بود سراسم گذاری بچه دعوا بود هر کسی یک چیز می گفت آخرش توافق کردیم بگذاریم سمانه حتی چند روزی هم سمانه صدایش زدیم حاجی که با شناسنامه آمد بچه ها جا خوردند هی می گفتند بابا اشتباه شده اشتباه نوشتن حاجی خیلی ساده نگاهشان کرد و گفت چرا مگه چی شده؟ هاج و واج نگاهشان می کردم و منتظر بودم ببینم آخرش چی می شود صفحه اول شناسنامه را گرفتند جلوی حاجی و گفتند اینجا نوشته زینب معماریان حاجی با شیطنت لبخند زد و گفت آهان اسم بچهرو پرسیدن من به زبونم اومد زینب خب بابا زینب که خیلی بهتره بچه ها حرص می خوردند من از غرغر کردنشان خنده ام گرفته بود برای اینکه آتششان تندتر نشود خنده را خوردم پشت حاجی را گرفتم و گفتم معلومه که زینب قشنگ تره رفتم یک گوشه و نوزاد را گذاشتم زیر سینه ام حرف مردم را انداختم پشت گوشم که می گفتند زینب بلاکش است. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت ششم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 می گفتم: اسم زینب از اول کنار اسم حسین بوده همین برای من یک دنیاست مطمئن بودم خودش هم که بزرگ می شد همین برایش کافی بود حالا کنار آن همه بدو بدو باید به یک نوزاد هم می رسیدم خوشم نمی آمد کم بیاورم کاری بماند و درست انجام نشود کمر همت را محکم تر کردم و این وسط ها فهمیده بودم محمد توی سرش نقشه هایی دارد بیشتر از قبل خاطره هایی را که از جبهه شنیده بود تعریف می کرد مشتاق تر شده بود انگار کارهای بزرگ تر از سن خودش می کرد حرف های بزرگ تر از قد خودش می زد از سنش جلو افتاده بود برای همین موقعی که حرف انداخت و گفت دلش می خواهد برود جبهه جا نخوردم منتظر بودم اولش کمی نگران شدم ولی سعی کردم به خودم مسلط باشم حاجی هم که مخالفت کرد به خودم مسلط باشم حاجی هم که مخالفت کرد و گفت اونجا جای بچه نیست و محمد را پکر روانه کرد مسجد فکر کردم بگردم دنبال راهی تا خدا و بنده اش را خوش بیاید حاج حبیب نبودش برای من عادی بود پیش از آن هم کم خانه می دیدمش اما جنگ که شروع شد برای من و بچه ها حکم مهمان پنج شش روزه را پیدا کرده بود یک پایش خانه که نه توی شهر بود برای جمع کردن کمک و هماهنگ کردن نیروی کار و ابزار این بچه ها یک پایش منطقه بود برای ساخت و ساز می دانستم معطل کنم حاجی می رود و این بچه که مثل یک کنجشگ است بال بال می زند گوشه قفس کز می کند و غصه اش می ماند برای من سفره شام را که جمع کردم دو تا استکان چای ریختم و نشستم کنار حاج حبیب نگاه و حواسش بی اختیار تلویزیون بود آن قدر وقتی که صدایش زدم و چای تعارفش کردم نشنید استکان را گذاشتم جلویش و ساکت چشم دوختم به صفحه سیاه و سفید تلویزیون اخبار آن موقع چه بود هر چیزی که مربوط به جنگ می شد کمی که گذشت دوباره حاجی را صدا زدم و اشاره کردم به جایی داشت سرد می شد حاج حبیب قند را گذاشت گوشه لبش همان طور که استکان را به طرف دهانش بالا می برد و چشمش هنوز روی تصویر تلویزیون ثابت بود سعی کرد بگوید دست شما درد نکنه خانم سادات گفتم حاجی محمد دلش شکست ها. بچه م دمغ شد حسابی. حتی نگاهش را بر نگرداند طرفم. گفت اشرف سادات اونجا خیلی با این چیزی که شما از تلویزیون می بیند و می شنوید فرق داره بچه رو ببرم جنگه غذای خوب و کافی نیست جای خواب نیست حموم و دستشویی کمه مریضی داره بی خوابی داره دوری و دلتنگی داره آدمی که دیروز رسوندیش تا یه جایی امروز دیگه نیست جنازه شو بر می گردونن عقب. تو گرما باید زیر آفتاب بدویی تو سرما باید جلوی باد و بوران بایستی محمد مگه چند سالشه اونجا چه کاری از دستش بر می یاد بمونه اینجا کمک حالشما منم خیاله راحته خدا هم راضی تره موندنش اینجا کم فایده نداره جوون بیکار و علافی نیست که بره اونجا کاری نداره جلوی دست و پای بقیه رو هم می گیره منم باید یه دلم به کارم باشه به چشمم دنبال محمد زیر آتیش که الان کجاست و چه می کنه خودم را گذاشتم جای حاج حبیب و دیدم پر بیراه نمی گوید گذاشتم جای محمد و دیدم حاضرم به هر چیزی دست بیندازم تا به مراد دلم برسم محمد آن روزها از ده تا جمله ای می گفت نه تایش جبهه بود از رفت و آمد بچه های مسجد و پایگاه هر چیزی را به جنگ ربط می داد پس دلم را به دریا زدم و تیر آخر را زدم و گفتم حاجی خب محمد رو با خودت ببر متعجب نگاهم کرد ادامه دادم حاجی شما هر بار این همه آدم می بری واسه کارگری خب محمد یکیش بابا حداقلش اینه که یه لیوان آب دستشون میده بله جثه ش ریزه و نحیفه. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
❣ 🔅 السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ... 🌱سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند؛ سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~--- 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌چهل روز گناه نکنیم عزیز خدا واهل بیت می شویم چهل روز گناه نکنید امام زمان خودش میاد سراغتون 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃 خواهرم آخرش یک روز مجبوری با حجاب شوی❗️ از سر تا ناخن پایت را خواهند پوشاند اما دیگر دیر شده❗ ⚠️این آخرین حجابت خواهد بود ✅ محجوب باش و نگذار اولین حجابت باشد❗️ 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌺« چ‌»مثل‌چادر دخترم‌شهدای‌مدافع‌حرم‌راالگوبگیرکه‌مهمترین شادی آنها عفت و حجاب است .🦋✨ 🌱یادداشت شهید حاج‌قاسم‌ برکتاب سربلند 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---