eitaa logo
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
74 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
@Yazinb69armaghan اینجامحفل آسمانی شهیدیست که در سالروز تولدخودوهمزمان با ایام فاطمیه در۳فروردین۱۳۹۴درعراق به شهادت رسید. 👇🌹👇 #جهت_تبادل @ahmadmakiyan14 #یازهرا‌...🌹 #کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری🌷🕊 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹مهدی در مصرف بیت المال حساسیت داشت. یک بار با ماشین سپاه آمده بود تهران. ماشینش خراب شد و هزینه تعمیرش زیاد می شد. 🌹با اینکه در مأموریت بود و طبق قانون باید ماشین را به تعمیرگاه سپاه می برد؛ اما آن را با هزینه شخصی خودش تعمیر کرد و پول آن را از پدرش قرض کرد. 📚کتاب:شیر کوهستان همسفر با شهدا 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
✋🏻 ♥️ 🌹 بهاردرراه است🌸🍃 وزمین،بهانه ای دارد،برای سبز شدن! امابهانه من🌸🍃 بزرگترین بهانه زندگی ست انتظارکسی که🌸🍃 هرقلب مرده ای رازنده میکند! من به شوقش🌸🍃 هرروزبه دنیاسلام میکنم 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای‌ عهد 🦋 با صدای‌ دلنشین‌ استاد فرهمند🌿" اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼. + عھدی تازھ‌ کنیم^^؟ 💚 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
• 💠🌷💠 💔 شاید بچه‌ای پدر نداشته باشد! 🏫 دست محمد حسین را گرفت و او را در مدرسه‌ی ارباب زاده که خودش مدیر آن بود ثبت‌ نام کرد. ☀️ ظهر، محمدرضا و محمد حسین خسته و کوفته به خانه آمدند. 🌷 محمدحسین پرسید: پدر! چرا امروز ما را با ماشین به خانه نیاوردی؟ مسیر طولانی است. ما خسته شدیم. پدر او را در آغوش کشید، بوسید و گفت: ☝🏻به‌ خاطر این‌که شاید در بین بچه‌ها کسانی باشند که پدر نداشته باشند. این کار خوبی نیست که جلوی آن‌ها شما هر لحظه با پدر باشید. 📔 برگرفته از کتاب حسین پسر غلامحسین؛ خاطراتی از ⚘یادش گرامی با ذکر صلوات 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
امام کاظم «علیه السلام» : 🔹بهای جان های شما، جز نیست؛ پس خود را به کمتر از آن مفروشید. « کافی؛ ۱؛ ۱۹ » 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت چهارم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 انگار هنوز ته دلش مطمئن نبود مکثی کرد و زیر لب گفت این بار رو هم خدا به خیر کنه چند تا فرم برداشت و گرفت سمت محمد و گفت وقتی پرشون کردی عکس و کپی شناسنامه هم بیار. محمد با ذوق برگه ها را دو دستی گرفت و گفت چشم چشم موقع بیرون آمدن رویم را کردم به جوان و گفتم: برادر اگه یه کلاغ سیاه تو آسمون پر بزنه یه کلاغ سیاهه اگه این بچه درد دین خورد از خدامونه باعث سربلندی ماست. اگه نخورد حتی شده سیاهی لشکر باشه ما راضی هستیم دور امام نباید خلوت باشه. تا برسیم خانه روی پا بند نبود توی خانه فرم ها را به مریم نشان داد و گفت وقتی بسیج ثبت نام کنم میشم بسیجی حتما بهم از اون لباس ها هم میدن نه یک خودکار دستش گرفت و رفت زیر زمین صدا زدم محمد ناهار گفت بعدا می خورم گرسنه نیستم می دانستم از ذوق و شوق تا یکی دو روزی نه درست می تواند بخوابد نه چیزی بخورد نمی دانم شاید هنوز باور نمی کرد که او را قبول کرده اند گذاشتم به حال خودش باشد به محمد حسودی ام می شد به حاج حبیب حسودی ام می شد به پسر و شوهر خودم به تمام مردهایی که می توانستند بروند جبهه حسرت آشناترین حس آن روزهای من بود خبر منطقه رفتن هر مردی را که می شنیدم در صحن حرم که رزمنده ها را می دیدم از تلویزیون اتوبوس ها پر از جوان مشتاق و خنده را که می دیدم آه می کشیدم چشم هایم پر می شد و از ته دلم غصه می خوردم که نمی توانم همه چیز را رها کنم و بروم توی منطقه یک کاری دست بگیرم و تا دلم آرام شود که من هم برای خدا و برای دفاع از اسلام قدم برداشته تم. حاجی که از منطقه برگشت همه چیز را برایش تعریف کردم مخالفتی در چهره و حرفش نبود فکر می کردیم بچه دیده که پدرش با یکی دو تا از مردهای فامیل می روند و می آیند بساط کمک رسانی و کار هم در خانه گرم و ماشین جهاد مدام جلوی خانه است دلش می خواست بگوید من هم بزرگ شده ام جای بدی هم نمی رفت که از خدایمان هم بود پای این بچه بیشتر به مسجد و پایگاه بسیج باز شود. محمد جلد پایگاه شده بود روز مشغول خیاطی می شد و برای نماز مغرب که می رفت مسجد دیرتر از قبل بر می گشت کم کم دوستان جدیدی پیدا کرد گاهی می آمدند جلوی در دنبالش. نگاه می کردم دیدم جثه محمد از همه شان کوچکتر است می دانستم این ها همان بچه هایی بودند که حتما محمد همیشه توی مسجد با حسرت نگاهشان می کرد و دلش می خواست بهشان نزدیک شود همراهشان باشد و حالا به آرزویش رسیده است کنار اسم هر کدام از بزرگ ترهایشان یک آقا می گذاشت و تند تند با شور و حرارت ازشان تعریف می کرد از تعریف های محمد فهمیدم تحویلش می گیرند و حواسشان بهش است برایشان آموزش نظامی گذاشته بودند خواسته بودند کار با اسلحه را یادشان بدهند که نوبت محمد می رسد و اسلحه دست می گیرد محمد برایم تعریف کرد که قد من و اسلحه خیلی با هم فرق نداشت ولی کم نیاوردم یک ژستی با اسلحه گرفتم که فرمانده کیف کرد ازم عکس انداختند این ها را که می گفت کمی ته دلم آشوب می شد پاره جگرم بود و تا آن موقع همیشه جلوی چشم خودم حتی اگر کار می کرد و با غریبه حشر و نشر داشت زیر نظر خودم بود محمد شاید تمام آرزو و حواسش به پایگاه و بسیج و رفت و آمد با رفایش بود ولی من و حاجی تمام حواسمان به محمد بود. اما حالا قدم گذاشته بود در راهی که اگر چه از خدا می خواستم برود ولی نمی توانستم منکر نگرانی و دلبستگی ام باشم هر بار که محمد از در خانه بیرون می رفت پشت سرش چند تا صلوات می فرستادم و می سپردمش به خدا و چشم به راه بودم تا برگردد چند باری با بزرگ ترها فرستاده بودندش گشت و پست شبانه یک شب دلم طاقت نیاورد آخر شب بود و می دانستم دیرتز از معمول می آید چادر انداختم سرم و رفت مسجد می دانستم کجاها ایست بازرسی می گذارند. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت پنجم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 آن روزها فعالیت منافین زیاد شده بود یک عده از جوان ها باید رو به روی ارتش بعثی می ایستادند یک عده هم داخل شهرها حواسشان را می دادند به منافقین نامرد تا کمتر زن و بچه و مردم بی گناه قربانی شوند وقتی رسیدم نزدیک ایست بازرسی همان جا ایستادم و چشم گرداندم تا ببینم محمد را پیدا می کنم یا نه با آن قد و قواره کوچک از دور و توی همان تاریکی شب هم بین بسیجی ها پیدا بود کمی ایستادم و نگاهش کردم دلم آرام شد و برگشتم خانه از آن به بعد دو سه بار دیگر هم رفتم تا اینکه یکی از بچه ها را دیدم ایستاده بود یک گوشه و خودم را کشیده بودم پشت تیر چراغ برق همین طور که سرک می کشیدم و حواسم به مجمد بود دیدم کسی از پشت صدایم می زند همدیگر را شناختیم زیاد آمده بود در خانه تازگی محمد یک پیراهن هم برایش دوخته بود گفت حاج خانم چیزی شده این موقع شب اومدین اینجا می خواین محمد رو صدا بزنم گفتم نه نه هیچی نشده فقط اومده بودم نتوانستم حرفم را ادامه بدهم بنده خدا خودش فهمید گفت نگران نباشین هوای بچه های کوچکترو بیشتر داریم حواسمون بهشونه برید خیالتون راحت کارمون تموم شد خودم با محمد تا در خونه میام لبخند آمد روی لب هایم و گفتم خدا خیرت بده برای پدر و مادرت نگهت داره چادرم را گرفتم توی مشتم و کشیدم بالا و قدم برداشتم سمت خانه کم کم من هم عادت کردم به کم دیدن محمد به کم توی خانه بودنش به جمکران رفتن های مداومش یک طوری شد که این بچه پسر یک سال انگار به اندازه چند سال بزرگ شد روحش رشد کرد و بال و پرش باز شد انگار آن سال ها داشتم همان روزهایی را می ذگراندم که همیشه آرزویش را داشتم حس می کردم زحماتم به بار نشسته فکر می کردم آن همه زیارت عاشورا خواندم و گفتم حسین جان ای کاش آنجا بودم و یاری تان می کرد وقتش رسیده خانه ما شده بود از شلوغ ترین و پر رفت و آمدترین خانه های محل سرم خیلی شلوغ بود و توان جسمی ام کمتر شده بود منتظر یک مهمان بودم همسایه ها مدام حواسشان جمع بود به مریم سفارش می کردند هوایم را داشته باشند خودشان هم گوش به زنگ بودند ولی من از اول نازک نارنجی بار نیامدم نه خودم و نه بچه هایم زایمان هایم سخت بود ولی خودم را به درد و بیماری و استراحت نمی دادم زودم می افتادم دنبال کار و زندگی روزهای بلند و گرم تیرماه قم حالا حالا شب نمی شد بچه را گرفتم توی بغلم دستم را گذاشتم روی دست ظریف و کوچکش ششمین بار بود که حس می کردم یک تکه از گوشه تنم را جدا کرده اند و قرار است جدا از من در این دنیا زندگی کند البته آخرین بار هم شد. تابستان سال 1364 بود سراسم گذاری بچه دعوا بود هر کسی یک چیز می گفت آخرش توافق کردیم بگذاریم سمانه حتی چند روزی هم سمانه صدایش زدیم حاجی که با شناسنامه آمد بچه ها جا خوردند هی می گفتند بابا اشتباه شده اشتباه نوشتن حاجی خیلی ساده نگاهشان کرد و گفت چرا مگه چی شده؟ هاج و واج نگاهشان می کردم و منتظر بودم ببینم آخرش چی می شود صفحه اول شناسنامه را گرفتند جلوی حاجی و گفتند اینجا نوشته زینب معماریان حاجی با شیطنت لبخند زد و گفت آهان اسم بچهرو پرسیدن من به زبونم اومد زینب خب بابا زینب که خیلی بهتره بچه ها حرص می خوردند من از غرغر کردنشان خنده ام گرفته بود برای اینکه آتششان تندتر نشود خنده را خوردم پشت حاجی را گرفتم و گفتم معلومه که زینب قشنگ تره رفتم یک گوشه و نوزاد را گذاشتم زیر سینه ام حرف مردم را انداختم پشت گوشم که می گفتند زینب بلاکش است. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت ششم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 می گفتم: اسم زینب از اول کنار اسم حسین بوده همین برای من یک دنیاست مطمئن بودم خودش هم که بزرگ می شد همین برایش کافی بود حالا کنار آن همه بدو بدو باید به یک نوزاد هم می رسیدم خوشم نمی آمد کم بیاورم کاری بماند و درست انجام نشود کمر همت را محکم تر کردم و این وسط ها فهمیده بودم محمد توی سرش نقشه هایی دارد بیشتر از قبل خاطره هایی را که از جبهه شنیده بود تعریف می کرد مشتاق تر شده بود انگار کارهای بزرگ تر از سن خودش می کرد حرف های بزرگ تر از قد خودش می زد از سنش جلو افتاده بود برای همین موقعی که حرف انداخت و گفت دلش می خواهد برود جبهه جا نخوردم منتظر بودم اولش کمی نگران شدم ولی سعی کردم به خودم مسلط باشم حاجی هم که مخالفت کرد به خودم مسلط باشم حاجی هم که مخالفت کرد و گفت اونجا جای بچه نیست و محمد را پکر روانه کرد مسجد فکر کردم بگردم دنبال راهی تا خدا و بنده اش را خوش بیاید حاج حبیب نبودش برای من عادی بود پیش از آن هم کم خانه می دیدمش اما جنگ که شروع شد برای من و بچه ها حکم مهمان پنج شش روزه را پیدا کرده بود یک پایش خانه که نه توی شهر بود برای جمع کردن کمک و هماهنگ کردن نیروی کار و ابزار این بچه ها یک پایش منطقه بود برای ساخت و ساز می دانستم معطل کنم حاجی می رود و این بچه که مثل یک کنجشگ است بال بال می زند گوشه قفس کز می کند و غصه اش می ماند برای من سفره شام را که جمع کردم دو تا استکان چای ریختم و نشستم کنار حاج حبیب نگاه و حواسش بی اختیار تلویزیون بود آن قدر وقتی که صدایش زدم و چای تعارفش کردم نشنید استکان را گذاشتم جلویش و ساکت چشم دوختم به صفحه سیاه و سفید تلویزیون اخبار آن موقع چه بود هر چیزی که مربوط به جنگ می شد کمی که گذشت دوباره حاجی را صدا زدم و اشاره کردم به جایی داشت سرد می شد حاج حبیب قند را گذاشت گوشه لبش همان طور که استکان را به طرف دهانش بالا می برد و چشمش هنوز روی تصویر تلویزیون ثابت بود سعی کرد بگوید دست شما درد نکنه خانم سادات گفتم حاجی محمد دلش شکست ها. بچه م دمغ شد حسابی. حتی نگاهش را بر نگرداند طرفم. گفت اشرف سادات اونجا خیلی با این چیزی که شما از تلویزیون می بیند و می شنوید فرق داره بچه رو ببرم جنگه غذای خوب و کافی نیست جای خواب نیست حموم و دستشویی کمه مریضی داره بی خوابی داره دوری و دلتنگی داره آدمی که دیروز رسوندیش تا یه جایی امروز دیگه نیست جنازه شو بر می گردونن عقب. تو گرما باید زیر آفتاب بدویی تو سرما باید جلوی باد و بوران بایستی محمد مگه چند سالشه اونجا چه کاری از دستش بر می یاد بمونه اینجا کمک حالشما منم خیاله راحته خدا هم راضی تره موندنش اینجا کم فایده نداره جوون بیکار و علافی نیست که بره اونجا کاری نداره جلوی دست و پای بقیه رو هم می گیره منم باید یه دلم به کارم باشه به چشمم دنبال محمد زیر آتیش که الان کجاست و چه می کنه خودم را گذاشتم جای حاج حبیب و دیدم پر بیراه نمی گوید گذاشتم جای محمد و دیدم حاضرم به هر چیزی دست بیندازم تا به مراد دلم برسم محمد آن روزها از ده تا جمله ای می گفت نه تایش جبهه بود از رفت و آمد بچه های مسجد و پایگاه هر چیزی را به جنگ ربط می داد پس دلم را به دریا زدم و تیر آخر را زدم و گفتم حاجی خب محمد رو با خودت ببر متعجب نگاهم کرد ادامه دادم حاجی شما هر بار این همه آدم می بری واسه کارگری خب محمد یکیش بابا حداقلش اینه که یه لیوان آب دستشون میده بله جثه ش ریزه و نحیفه. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
❣ 🔅 السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ... 🌱سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند؛ سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~--- 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌چهل روز گناه نکنیم عزیز خدا واهل بیت می شویم چهل روز گناه نکنید امام زمان خودش میاد سراغتون 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃 خواهرم آخرش یک روز مجبوری با حجاب شوی❗️ از سر تا ناخن پایت را خواهند پوشاند اما دیگر دیر شده❗ ⚠️این آخرین حجابت خواهد بود ✅ محجوب باش و نگذار اولین حجابت باشد❗️ 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌺« چ‌»مثل‌چادر دخترم‌شهدای‌مدافع‌حرم‌راالگوبگیرکه‌مهمترین شادی آنها عفت و حجاب است .🦋✨ 🌱یادداشت شهید حاج‌قاسم‌ برکتاب سربلند 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
همسرشهید...🌱 کنار امام رضا عقد کردیم زمانی ک من کفش هایم را درآوردم من خیلی گریه کردم به امام رضا گفتم روی فرش شما به عقد کسی در می آیم ک امیدوارم از پسران خودت باشد و سرباز واقعی امام زمان روزی نیاد که من روی فرش شما بنشینم و از زندگی شکایت کنم به شما... میشناسی منو نوکر بد کار تو هستم...🌹🍃 جز بار گناه هیچی ندارم توی دستم...🌹🍃 🎤:کربلایی سید‌رضا‌نریمانی 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
امام على عليه السلام: لا تُشْعِرْ قَلبَكَ الهَمَّ على ما فاتَ، فيَشْغَلَكَ عَمّا هُو آتٍ براى آنچه از دست رفته است اندوه به دلت راه مده، كه تو را از آنچه مى آيد باز مى دارد 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
... 🌱باید برای آمدنش لحظه را شمُـرد... 🌱آن لحظه ای که رخ بنماید بھارِ ماست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ عجل الله ☀️   🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای‌ عهد 🦋 با صدای‌ دلنشین‌ استاد فرهمند🌿" اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼. + عھدی تازھ‌ کنیم^^؟ 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎆سخنان بسیارشنیدنی در مورد امام زمان عجل الله ⚡️بیشترین بلاها الان ، را در برگرفته واحاطه کرده... اللهـم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج کپی با ذکر صلوات 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط برو در خونه حضرت... از پدر، مادر، بردار، خواهر مهربون تره... براش دعا کنی یا نکنی اون دعات میکنه... 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
💠 کفش های پاره 🔸 یک جفت کفش پاره پوشیده بود. وقتی با آن وضع دیدم پرسیدم: آقای اخلاقی، کفش هایت را چه کار کردی؟ خندید و گفت:«توی راه یک نفر رو دیدم که کفش هایش خیلی پاره بود. کفش های خودم را به اودادم وکفش های پاره اش را برای خودم برداشتم.» 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل هفتم ...( قسمت هفتم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 توانش هم شاید هم کم باشه ولی دو تا لباس پاره می تونه واسه تون وصله بزنه ظرفای غذاتون رو بشوره بذار حالا که اصرار داره به رفتن همراه خود شما باشه تا دل جفتمون قرار داشته باشه این طوری بهتره تا اینکه بی خبر خود سری کنه و بره حاج حبیب خودش را از تک و تا نینداخت و همچنان گفت نه خیلی برایش حرف زدم گفتم شما یک بار این بچه را ببرید اگر از پسش برنیامد برای خودش هم درس عبرت می شود و دیگر بهانه رفتن نمی گیرد می نشیند پای خیاطی خودش یک گوشه از کار مرا هم می گیرد سخت بود ولی راضی شد فردایش به محمد گفت ساکت را ببند که شب راه می افتیم ولی یادت باشه که اونجا خیلی باید گوشت به حرف بزرگ ترا باشه قبول بچه ام بدون اما و اگر گفت قبول محمد آن موقع حالی داشت که دلم می خواست فقط بنشینم و تماشایش کنم ذوق عجیبی توی چشم هایش بود باورش نمی شد توانسته به آرزویش برسد مقصدشان سومار بود حاج حیب می گفت باید بروند و چند تا تنور نانوایی درست کنند برای تدارکات یک کامیون وسیله بنایی باز زدند و با چند تا از مردهای آشنا و فامیل حرکت کردند سرم دوباره به کارهای خودم گرم شد کلاس های آموزش نظامی و کمک های اولیه رونق گرفته بود حتی کلاس های قرآن آن قدر شلوغ می شد که دو گروه شده بود ان چند متر خانه برکت پیدا کرده بود و دیگر هیچ کجایش متعلق به ما نبود خودم را مشغول کار می کردم تا کمتر به محمد فکر کنم من به هیچ کدام از بچه ها وابسته نبودم ولی محمد رفیق و هم صحبتم بود اصلا عادت کرده بودم به رفت و آمد مشتری هایش که بیشتر رفقایش بودند بیشتر از آن به تعریف هایی که از اخلاق و کارش می کردند حظ می بردم کارمان که بیشتر شد از صافت فکرک ردن به جای خالی محمد افتادم نمی گویم چشم روی هم گذاشتم و گذشت ولی بالاخره هر سفری عمری دارد محمد که یا الله گفت و از در خانه آمد داخل دلم روشن شد دخترها دویدند طرفش من هم صورت کوچکش سیاه شده بود خستگی از چشم هایش می ریخت. لاغز هم شده بود اما به رویش نیاوردم حاج حبیب هم کمی بعد رسید سر راه رفته بود پی انجام کاری و محمد را قبلش رسانده بود خانه محمد توی خودش بود با چشم و ابرو از حاجی پرسیدم اتفاقی افتاده حاجی به بهانه ای من را کنار کشید و گفت چیزی نشده حالا بعدا باتون میگم شام آن شب را کمی مفصل درست کردم مشغول پر کردن پیاله های ماست بودم که حاج حبیب از در آشپزخانه وارد شد دیدم فرصت مناسب است پی جوی حال محمد شدم. خیلی جلو نبودیم ولی همون جا هم امن نبود منطقه رو بمباران کردن تو چند لحظه زمین و زمان انگار به هم پیچید گرد و خاک که نشست تازه چشم باز کردم و دیدم اطرافم چه خبره زدم تو سرم و دویدم دنبال محمد که دیدم یه گوشه داره به خودش می لرزه از ترس داشت قالب تهی می کرد قلبش عین کفتر می زد گرفتمش توی بغلم بلکه آروم بشه ولی نشد جوونای زخمی و خونی مردمو رها کردم به امید بقیه و به زور یک کم آب پیدا کردم تا بریزم دهن محمد رو سر و صورتش بی فایده بود هم جا هم دست و پای زخمی بچه ها رو که می دید دوباره بی تابی می کرد کلی به زبونش گرفتیم تا سرمش تموم شد و آرم گرفت. بابا من گفتم این بچه جبهه کاری نداره جایی نداره حالا به حرف من رسیدین. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~---