✍ ماجرای یک چت
(اول و دوم دی ماه ۱۴۰۱)
_امروز داشتم با یک بلند بالا در ذهنم حرف می زدم
صادق: چی می گفتی؟
_ بلند بالا یا بالا بلند
چه فرقی می کند؟!
شاید بهتر باشد به زبان رفیقِ خدابیامرزش(عباس شاهی) صدایش کنم؛ بالا
او بالا بود و وقتی می خواستم چشمانش را ببینم ناچار باید نگاهم را به آسمانها می دوختم.
از زمانی که آمد سر مزار و کاپشن زیتونیاش را که قدری مدل اورکت کره ای بچه رزمنده ها بود روی دوشش انداخته بود، دلم را برد
تا کجا؟
تا عکس های سعید ...
همونهایی که اورکت روی دوشش انداخته بود ... یاد لات بازی های سعید ... صندل آخوندی و ...
صادق: گریه بازیه؟
_ نه ... من تمام احساسم را می گم ...تو خود دانی ... مراقب باش گریه نکنی ... دیگه بزرگ شدی
صادق: الان بیشتر از بچگیم گریه میچسبه بهم
_ سعید می گفت؛ لات به ما (بچه رزمنده ها) می گن
صادق: سعید پشتش به خدا گرم بود، لات بازی درمی آورد
_ بلند بالای سعید دیروز ( ۳۰ آذر ۱۴۰۱) مرا از پایین مزار پدرش تا پایین مزار آسید مرتضی آوینی کشاند و از چیزی در قلبش پرده برداشت؛ احساسی که بیش از هر زمانی وجودش را تسخیر کرده بود
احساس غرور، از داشتن پدری به نام سعید ... پدری که دل از خیلی ها برده بود و قرار نبود با دل او بازی نکند.
شاید حالا وقت آن شده که سعید خودی به او نشان دهد ...
سعید نه تنها از کاریزمایش کم نشده، بلکه
سعید همان سعید است با قدرت جاذبه ای بیشتر ... و چه کسی را بیشتر از فرزندانش دوست دارد تا با همان قدرتی که کوچک و بزرگ را مجذوب خودش می کرد، حالا با این جاذبه ی دو طرفه، پیوند عمیق پدر و پسری ایجاد کند ...
او عزیزِ سعید است... سعید؛ همان که راه می رفت و دلبری می کرد
صادق! شاید باورت نشود ولی دوشادوش او راه رفتن آرزویم بود ... انگار سری در آسمان داشت و پایی در زمین ...
گفتم آسمان ...
صادق می گفت دلم می خواهد پرچم سعید در آسمانها بلند شود و با ابرهای آسمان نامش را بنویسند ...
حتی اگر می خواهد مرا با این حرفها سرکار بگذارد، بگذار بگذارد. بگذار روی ابرهای خیالش باشم.
راستی این آرزوهای بلند بالا از کجا برخاسته؟؟ ...
من هنوز در حیرتم ...
مگر می شود از خلق و خوی و قد و بالای پدرت ارث ببری و از بلندپروازی اش ارث نبری ... صادق هم حالا در نظرم سعید است ... بلندتر ... او به دنبال کشف تمام سعیدِ درونش می گردد.
امروز به سراغ عکسهای سعید رفتم و از توی هارد، فایلشو ریختم توی گوشی م
و اما اولین عکس، شعری بود که سعید در سررسید قرمزش نوشته بود ؛
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
در کنج دلم جز تو کسی خانه ندارد
کس خانه در این کلبه ی ویرانه ندارد
دل را به کف هر که نَهَم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
تا چند کنی قصه اسکندر و داراب
چند روزه ی عمر این همه افسانه ندارد ...
صادق جان! به قول تو ، توی این دنیا هیچ اتفاقی، اتفاقی، اتفاق نمی افته ... حتی اینکه اولین تصویر باید این باشه...( در ادامه یکی دو تا خاطره از سعید بارگذاری شده)
صادق: این خاطرات که ما رو دیوونه کرد، من و مامانم نشستیم می خونیم و گریه می کنیم. بازم برام بنویس
ادامه ی چت در ۱۴ آبان ۱۴۰۳؛
_ نوشتیم ... یاعلی
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از صبح حسینی
خوب است که از زینب کبری بنویسم
از حضرت صدیقه صغری بنویسم
تا نقش ببندد به دلم نام عقیله
از آمدن دختر زهرا بنویسم
از حال و هوای قدم تازه رسیده
از پشت در و جمع گداها بنویسم
با کسب اجازه بنویسم خود زهرا
یا روی زمین شاخه طوبی بنویسم
وقتی شده چون فاطمه سر تا قدم او
شاید بشود ام ابیها بنویسم
تنها نه فقط چشم مدینه شده روشن
از روشنی چشم دو دنیا بنویسم
من منتظرم حضرت جبریل بیاید
یک اسم پر از عطر و مُسما بنویسم
جبریل کنار پر قنداقه رسیده
باید ملکی محو تماشا بنویسم
حالا که رسیده به علی مژده مولود
بگذار که من زینت بابا بنویسم
بانو به خدا زیر قدمهای تو جنت
دستان تو را عرش مُعلی بنویسم
وقتی که به لبهای حسین آمده لبخند
بد نیست که یک چند تمنا بنویسم
هر چند که دیری ست تمنای من این است
از کربُ و بَلای شده امضا بنویسم
سیدحجت بحرالعلومی
#مدح_حضرت_زینب سلام الله علیها
https://eitaa.com/sobhehoseini
هدایت شده از شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد میکنند. (شهید مهدی زین الدین)
شهدا را با #صلواتی یاد کنیم ♥️
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب بعد از نماز چند تا نوجوون دهه هشتادی اومدن نشستن سر مزار و یکی شون شروع کرد به روایتگری.
جالب بود میگفت از سمت میدون شهدا مییاد و از طریق پایگاهشون با داداش آشنا شده بود. بچه ها رو با خودش آورده بود و داشت براشون صحبت میکرد. خیلی با مزه بودن. از اونجا هم می خواستن برن قم.
آدرس کانال و براش فرستادیم اطلاعات عمومیش بره بالا برای روایتگری های بعدی
#ارسالی_اعضا
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
امشب بعد از نماز چند تا نوجوون دهه هشتادی اومدن نشستن سر مزار و یکی شون شروع کرد به روایتگری. جالب
ان شاءالله در مسیر شهدا ثابت قدم باشند 🤲❤️
آنکه دائم هوس سوختن ما می کرد
کاش می آمد و از دور تماشا می کرد
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
بهشتِ یاد، چیز عجیبی ست.
کأن خدا هم چیزی غیر از یادش، از بندگانش نمی خواهد؛ قیاما و قعودا
وقتی ذکر غائب را زیاد گفتی و یادش کردی، وقتی ذاکر شدی، غائبِ حی را با تمام وجود احساس خواهی کرد. الذین یؤمنون بالغیب ...
شهدا زنده اند و حقیقت وجودی شان را زمانی می توان درک کرد که یادشان و ذکرشان را مداوم زنده نگهداریم.
دیگر زمان و مکان در بندِ یاد است.
و آنجاست که می توان گفت از هر چه میرود، سخنِ دوست خوشتر است
پیغام آشنا، نفَسِ روحپرور است
هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
حالا چه فرقی می کند چه روزی باشد؛ تو هر روز و هر جا هستی و بُعد منزل نبود در سفر روحانی
گاهی روی زمین هستی و گاهی وسط آسمان؛ گاهی تو را سوار بر هواپیما می بینم که آنقدر همدورهای هایت را خندانده ای که همه ولو شده اند کف هواپیما و نمی توانند با چتر فرود بیایند
گاهی در حال بدو بدو برای هیئت هستی و آرام و قرار نداری. روحانی هیئت را سوار بر موتور کرده ای و بنده ی خدا عمامه و عبایش را سفت چسبیده تا در سرعت نور، آنها را باد نبَرَد. واقعا این چه طرز رانندگیه؟!
حتی زمان هم با یاد تو تنظیم می شود؛ ایام فاطمیه از راه می رسد و هیئت و خاطرات تو، دوباره و چندباره تکرار می شود و چطور می توان این همه یادت و حضورت را در چند خط خلاصه کرد؟!
بهشت یاد، چیز عجیبی ست.
شهدا! ما شما را به هر بهانه ای یاد کردیم، به رسم وفا یادمان کنید و ایام مان را به حیات طیبه آغشته کنید.
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
کتاب «خار و میخک» نوشته شهید یحیی سنوار را از اینجا می توانید دریافت کنید👇
https://taaghche.com/book/216287
#معرفی_کتاب