eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
303 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
311 ویدیو
3 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
❌ غایب نزنید 🔻فردا شنبه است. به همکلاسی های این دانش آموزان بگویید اگر معلمان نام هریک از این ۲۲ دانش آموز شهید را خواندند همه با هم بگویند «حاضر» 🔻این دانش آموزان شهید، «غایب» نیستند از همیشه حاضرترند از همیشه زنده ترند از همیشه شاداب ترند میهمان سفره حضرت زهرا هستند و سفره دار این میهمانی قهرمان ملی شان است. ✍حمیدرضا ابراهیمی 🔴 👇 https://eitaa.com/bidariymelat
بعد از جنگ ، جلوی کانون ابوذر، موقع انتقال تعدادی مهمات برای نمایشگاه هفته دفاع مقدس، خمپاره در دستش شلیک شده بود و رگ‌های کف دست چپش پاره و گوشت و پوست آن از بین رفته بود. بلافاصله او را به بیمارستان بقیةالله برده بودند و در آنجا به سختی کف دستش را جمع کرده بودند و میله در انگشتان و کف دستش گذاشتند تا مانع چسبیدن رگها به هم شوند. از بیمارستان به خانه خواهرش آمده بود. خواهرش به من زنگ زد و گفت سعید اینجاست. سریع چادر سر کردم و رفتم خانه دخترم که چند تا کوچه با ما فاصله داشت، سعید را با دست باند پیچی شده دیدم. گفتم کجا بودی سعید جان ؟ دستت چی شده ؟ گفت دستم تیغ رفته بود ، بیمارستان خوابیدم. به خانه خودمان رفتیم و شب موقع خواب ، صدای نفس های سعید را از اتاقی که خوابیده بود شنیدم، معلوم بود درد دارد ، یکباره قلبم لرزید و دست و‌پایم سست شد. رفتم بالا سرش ، گفتم سعید جان درد داری؟ گفت من که ناله ای نکردم شما از کجا متوجه شدی؟ گفتم از آهی که می کشی معلوم است درد داری . کمی مسکن و استامینوفن بهش دادم تا بتواند بخوابد. چند وقت بعد که با پدرش رفته بود تا میله ها را از دستش بیرون بکشد، به دکتر گفته بود؛ « بدون اینکه بی حس کنید، این کار را انجام دهید، من می توانم تحمل کنم .» دکتر هم، همین کار را کرده بود و آخرسر به سعید گفته بود ؛ اشک من در آمد، تو یک آخ هم نگفتی. کف آن دستش به همان حالت خمیده ماند و دیگر کامل تا نشد. راوی ؛   _____ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
فکر می کنم سال ۷۰ بود که سعید شاهدی با چند تا از بچه های گردان که جزء کادر بودند، رفتن دوره هوابرد و چتربازی را دیدند...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌ فکر می کنم سال ۷۰ بود که سعید شاهدی با چند تا از بچه های گردان که جزء کادر بودند، رفتن دوره هوابرد و چتربازی را دیدند. من هم دلم می‌خواست این دوره را شرکت کنم ولی چون کادر نبودم نتوانستم بروم. دوره بعد بالاخره لطف کردند و اجازه دادن من و یکی از دوستان دیگه هم برویم و با بچه‌های تیپ هوابرد رشت، یه دوره چتربازی ببینیم. خب اونجا یه پادگان نظامیه و همه چیز کاملا جدی هست و دیسیپلین نظامی خودش را دارد. یک روز برای راپل سه سیم رفتیم روی برج. از این برج به آن برج سه تا کابل بسته بودن ، برای اینکه بچه‌ها راپل بروند. نوبت من شد و برج را رفتم بالا. مربی گفت بسم الله ... این طناب‌های رایزر را بستم به کابل‌ و یه سیم زیر پا ، دو سیم هم دستمان را گرفته بودیم بهش و شروع به حرکت کردم یه مقدار که کابل را جلو رفتم، دیدم یا بسم الله ؛ یکی عین اجل معلق بدو بدو پله‌های برج را داره می یاد بالا... بالاتر که اومد دیدم سعید شاهدیه سعید اصلاً مال دوره ما نبود ولی انقدر این بچه شیرین و دلچسب بود که توی اون دوره‌ای که قبل از ما دیده بود، همه مربی ها عاشقش شده بودند؛ همه باهاش دوست شده بودند و بگو بخند می‌کردند وقتی یه نفر رفته بالای برج، دیگه نفر بعدی را راه نمی دهند بالا. ولی سعید اومد بالای برج و با مربی خوش و بش کرد و خندید، بعد هم بلافاصله دوید رو سیم پشت سر من، حالا خودش پوتین پاشه، شلوار گِت کرده تو جوراب، من یه گیوه پام بود پشتشم خوابیده بود. من با گیوه رو کابل دارم می رم همینجوری ش دارم پرت می شم پایین، سعید اومد رو سیم، اول از اون دور شروع کرد کابل ها رو تکون دادن و هِر و کِر خندیدن، انگار اینجا سیرکه 😂 گفتم سعید نکن من دارم پرت می شم...🙈😱 بعد بدو بدو اومد پشت سر من چسبید، انگار بخواد منو پرت کنه پایین... خوبه حالا ما رایزرهامون وصل بود گفتم سعید به قرآن من دارم پرت می شم ، انقدر قسم و آیه دادم، گفتم سعید جدی جدی من دارم از حال می رم، حالا اون داره می‌خنده...😁😁 یه مربی نامرد هم از بالای برج عکس ما رو گرفت. ( بالاخره به هر سختی ای بود خودم را به برج مقابل رساندم ) راوی ؛ آقای حسین   _________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
‌ فکر می کنم سال ۷۰ بود که سعید شاهدی با چند تا از بچه های گردان که جزء کادر بودند، رفتن دوره هوابر
‌ ‌ یکی از فصلهای پرهیجان خاطرات سعید ؛ نام داره ‌ ان شاء الله خاطرات افراد مختلف را در این باره به مرور می گذاریم ... چه بلاهایی که سرشان نیاورده 🙈 ‌
10.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاکسپاری در قطعه ۲۸ ؛ میان شهدای دفاع مقدس و در جوار مزار دهه هشتادی ای که خودش را به خیل شهدای دهه شصت رساند 😭 @shalamchekojaboodi
‌‌ و تو ، ای آن که در سال شصت و یکم هجری هنوز در ذخایر تقدیر نهفته بوده ای و اکنون در این دوران جاهلیت ثانی و عصر توبه ی بشریت پای به سیاره ی زمین نهاده ای نومید مشو ، که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه ی خون توست ... و انتظار می کشد تا تو زنجیر خاک از پای اراده ات بگشایی و از خود و دلبستگی هایش هجرت کنی و به کهف حَصینِ لا زمان و لا مکان ملحق شوی و فراتر از زمان و مکان خود را به قافله ی سال شصت و یکم هجری برسانی و در رکاب امام عشق به شهادت رسی... @shalamchekojaboodi
‌‌ پاییز سال ۷۲، قبل از حضور در پادگان شهید چمران پرندک، آموزش مقدماتی راپل را زیر نظر استاد شاهدی، صبح‌های جمعه توی دبیرستان سلمان فارسی که بیشترین تعداد شهدای دانش‌آموز را در تهران داشت آموزش می‌دیدیم و دم اذان ظهر همگی جمع‌ می‌شدیم و موتوری می‌رفتیم برسیم به نمازجمعه روال به این صورت بود که قبل از پرش خودت را با صدای بلند معرفی می‌‌کردی و با یک "الله" گفتن، به ریسمان الهی چنگ می‌زدی و می‌اومدی پایین. یادمه صبح یکی از این جمعه‌ها، خود آقاسعید قبل از پرش آموزشی، خودش رو محمد سعید شاهدی معرفی کرد و چون بلافاصله رفت پایین ساختمون، فرصت نشد از خودش بپرسیم چرا گفت محمدسعید؟! فقط حدس هامونو با هم مطرح کردیم؛ یکی گفت شاید اسم شناسنامه‌ای ش محمد سعیده ، یکی دیگه گفت می خواد خودش رو به اهل‌بیت بچسبونه و ... بعدشم نوبت پرش بقیه‌مون رسید و فراموش‌ کردیم علتش را از خود آقاسعید سوال کنیم. یادمه اون مقطع اکثر بچه حزب‌اللهی‌ ها اسم فرزنداشون رو دو تیکه‌ای و به نام اهل‌بیت(علیهم السلام) می‌گذاشتند؛ مثل محمدرضا ، محمدصادق ، محمدمهدی و ... شاید به عشق همین اسامی بچه‌ها، خودش رو اینطور معرفی کرد. توی این عکس اوستامون آقاسعید دقیقا بالا سر طناب ایستاده و نظارت می‌کنه که ما بچه‌ها احیانا منحرف نشویم و جفت پا نزنیم تو شیشه‌ها و پنجره‌ها. روحش شاد❤ راوی ؛ آقای محمود   _______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
زمان جنگ، سعید یک وصیت نامه نوشته بود که من یکبار در کمدش دیدم. بعد از جنگ گویا منهدمش کرد، متن اون وصیت نامه را اصلا یادم نیست، فقط می دونم یه سری بدهی هاشو توش نوشته بود و پایینش مثل همیشه امضای رمزی خمینی رهبر را انجام داده بود و زیر امضایش نوشته بود؛ محمدسعید شاهدی پیام @shalamchekojaboodi