پاییز سال ۷۲، قبل از حضور در پادگان شهید چمران پرندک، آموزش مقدماتی راپل را زیر نظر استاد شاهدی، صبحهای جمعه توی دبیرستان سلمان فارسی که بیشترین تعداد شهدای دانشآموز را در تهران داشت آموزش میدیدیم و دم اذان ظهر همگی جمع میشدیم و موتوری میرفتیم برسیم به نمازجمعه
روال به این صورت بود که قبل از پرش خودت را با صدای بلند معرفی میکردی و با یک "الله" گفتن، به ریسمان الهی چنگ میزدی و میاومدی پایین.
یادمه صبح یکی از این جمعهها، خود آقاسعید قبل از پرش آموزشی، خودش رو محمد سعید شاهدی معرفی کرد و چون بلافاصله رفت پایین ساختمون، فرصت نشد از خودش بپرسیم چرا گفت محمدسعید؟!
فقط حدس هامونو با هم مطرح کردیم؛ یکی گفت شاید اسم شناسنامهای ش محمد سعیده ، یکی دیگه گفت می خواد خودش رو به اهلبیت بچسبونه و ...
بعدشم نوبت پرش بقیهمون رسید و فراموش کردیم علتش را از خود آقاسعید سوال کنیم.
یادمه اون مقطع اکثر بچه حزباللهی ها اسم فرزنداشون رو دو تیکهای و به نام اهلبیت(علیهم السلام) میگذاشتند؛ مثل محمدرضا ، محمدصادق ، محمدمهدی و ...
شاید به عشق همین اسامی بچهها، خودش رو اینطور معرفی کرد.
توی این عکس اوستامون آقاسعید دقیقا بالا سر طناب ایستاده و نظارت میکنه که ما بچهها احیانا منحرف نشویم و جفت پا نزنیم تو شیشهها و پنجرهها.
روحش شاد❤
راوی ؛ آقای محمود #برزه
#خاطرات_سعید
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
زمان جنگ، سعید یک وصیت نامه نوشته بود که من یکبار در کمدش دیدم. بعد از جنگ گویا منهدمش کرد، متن اون وصیت نامه را اصلا یادم نیست، فقط می دونم یه سری بدهی هاشو توش نوشته بود و پایینش مثل همیشه امضای رمزی خمینی رهبر را انجام داده بود و زیر امضایش نوشته بود؛ محمدسعید شاهدی
پیام #خواهر2
#ارسالی_اعضا
@shalamchekojaboodi
ما عاقلانه فکر می کنیم و عاشقانه عمل می کنیم
شهید سید حسین علم الهدی
۱۶ دی ماه ؛ سالگرد حماسه دانشجویان خط امام در هویزه ، گرامی باد
@shalamchekojaboodi
... امشب دل از یاد شهیدان تنگ دارم
حال و هوای لحظه های جنگ دارم
فرسنگها دورم ز وادی محبت
با یک دل خسته ز نیش سنگ تهمت
مسموم شد ساقی و پیمانه شکسته
از بخت بد، درب شهادت گشته بسته
من ماندم و متن وصیت نامه پیرجماران
من ماندم و شرمندگی از روی یاران
من ماندم و شیطان و نفس و جنگهایش
من ماندم و شهر و گناه و رنگهایش
از زرق و برق شهر خود نیرنگ خوردم
آن معنویتهای جنگ از یاد بردم
خود را به انواع گنه آلوده کردم
در راه ناحق کوششی بیهوده کردم
از دفتر دل نام الله پاک کردم
دل را به زیر کوه عصیان خاک کردم
اکنون پشیمان آمدم با این دلِ زار
یا رب نظر کن جرم و عصیانم ببخشا
شاعر ؛ شهید سید مجتبی علمدار
@shalamchekojaboodi
تازه عروس بودم و آقا سعید و عمه رو دعوت کرده بودم بیان خونه مون... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
تازه عروس بودم و آقا سعید و عمه رو دعوت کرده بودم بیان خونه مون.
برای نهار قیمه بادمجون و قیمه سیب زمینی درست کرده بودم، سر سفره گذاشتم و آقا سعید که نشست کنار سفره ، یه نگاهی به سفره کرد و گفت ؛ منصوره خانوم! چرا دو مدل غذا درست کردین ؟
گفتم دو نوع درست نکردم، من قیمه درست کردم ، گفت؛ شما هم قیمه سیب زمینی گذاشتی هم قیمه بادمجون ، این دو نوع غذاست ، این اسرافه.
گفتم آقا سعید می دونی چیه ؟ آقا مجید ( شوهرم) بادمجون اصلا دوست نداره ، من حقیقت قیمه بادمجون می خواستم بزارم ولی به هوای آقا مجید یه کم سیب زمینی هم سرخ کردم.
گفت: خب همون قیمه سیب زمینی رو می زاشتین کفایت می کرد.
گفت اگه بخوای از این به بعد این جوری غذا درست کنی، من خونه ت نمی یام. گفتم باشه من از این به بعد دیگه یه مدل درست می کنم.
بعد از اینکه غذا رو خوردیم، آقا سعید نشسته بود تو اتاق و چشمش افتاد به تابلوهایی که به دیوار زده بودم. اون موقع ها دخترها کوبلن اینا که می بافتند اونو روی جهازشون می زاشتند و من هم قبل از ازدواج، دو تا کوبلن کوچیک با عکس زن هندی بافته بودم که مامانم آنها را قاب کرده بود و گذاشته بود توی جهازم.
آقا سعید که یه نگاهی به در و دیوار اتاقم کرد، گفت منصوره خانم یه چیزی بگم ؟ گفتم بفرمایید
گفت من هر چی نگاه می کنم می بینم عکس رهبر تو اتاقت نیست، این تابلوهای دختر رو بردار، به جاش یه عکس رهبر بزار تو خونه ت .
گفتم چشم و واقعا گوش کردم؛ اون تابلوها را برداشتم و عکس رهبر را هم گرفتم و زدم به دیوار. چون آقا سعید را خیلی دوست داشتم و می خواستم رفت و آمدمان ادامه پیدا کند .
با اینکه ما جوون تر از ایشون بودیم و تازه عروس داماد بودیم، ولی من و همسرم توانسته بودیم خیلی رابطه صمیمانه ای با ایشان برقرار کنیم.
راوی ؛ خانم #منصوره_خاکپور ( برادرزاده ی همسر سعید)
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یه بار ما و عمه محبوبه اینا همه مون خونه مامانم اینا دعوت بودیم من اون موقع تازه ازدواج کرده بودم و عمه هم آخرین ماه بارداری ش سر صادق بود.
خونه ما شهر ری بود، خونه ی مامانم اینا مامازن و خونه عمه اینا هم که مهرآباد بود. آقا سعید ماشین داشت و موقع برگشت گفت بیاین با هم بریم، من شما رو هم میرسونم.
همینجور که داشتیم برمیگشتیم از مامازن تا شهرری شروع کرد روضه خوندن ؛ روضه حضرت زینب را ایشون می خوند و ما هم اشک می ریختیم. عمه محبوبه هم قشنگ انگار یکی داره براش لالایی میخونه، خوابید.
خب مسیر کمی نبود ، بعد که رسیدیم دم خونه مون می خواستم خداحافظی کنم عمه رو بیدار کردم گفتم عمه خودت تا اینجا خواب بودی، شوهرت ما رو کشت بس که روضه خوند 😁
گفت سعید همینجوریه؛ میشینی تو ماشین شروع میکنه به روضه خوندن. خنده م گرفته بود از اینکه این مسیر طولانی رو عمه راحت خوابیده بود و ما گریه می کردیم 😁
راوی ؛ خانم #منصوره_خاکپور
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
این روزها که روایت بعضی پیکرهای اربا اربای شهدای راه حاج قاسم در کرمان را می شنویم، روضه ی مجسم حضرت علی اکبر علیه السلام در نظرمان مرور می شود 😭 ؛
حتماً ز سینه قلب پدر کنده می شود
وقتی که بر زمین، پسر افکنده می شود
افتد اگر خراش به یک ناخن پسر
پا تا سر پدر ز غم آکنده می شود
ای وای از دل پدری که مقابلش
گلبرگهای دسته گلش کنده می شود
بابا اگر که داغ جوان دید، ای خدا
تسلیتش کجای جهان خنده می شود؟
این یوسفِ که بود که اینبار واقعاً
دارد شکار گله ی درنده می شود
ارباب! این مگر که علی اکبر تو نیست
دارد شبیه بسملِ پرکنده می شود
دیده ببند تا که نبینی تنش چه طور
پامال تیغ و نیزه ی برنده می شود
خون را گرفتی از گلویش تا نفس کشد
اما مگر عزیز دلت زنده می شود؟!
گریه نکن اگر نشد آبش دهی حسین
ورنه امیر علقمه شرمنده می شود
زینب ز خیمه آمده تا یاری ات کند
دستش نزن حسین! ...پراکنده می شود
علی صالحی
#مرثیه_علی_اکبر علیه السلام
https://eitaa.com/sobhehoseini
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ این روزها که روایت بعضی پیکرهای اربا اربای شهدای راه حاج قاسم در کرمان را می شنویم، روض
.
دستش نزن حسین! ...پراکنده می شود 😭😭😭
اولین بار که با مادرم، ترک موتور بابا سعید رفتیم هیئت، شاید اولین باری بود که من می رفتم هیئت...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
اولین بار که با مادرم، ترک موتور بابا سعید رفتیم هیئت، شاید اولین باری بود که من میرفتم هیئت؛ دم در که رسیدیم بدون اغراق، واقعاً حس کردم که دارم وارد بهشت میشوم. این یک حرف دلی ست و ممکن است عدهای باور نکنند، ولی من واقعا چنین احساسی داشتم.
فکر میکنم هیئت، خانهی آقای ملک کندی بود و جلوی در را آبپاشی کرده بودند. در باز بود و تابلوی هیئت عشاق الخمینی (ره) را جلوی در گذاشته بودند.
ما وارد که شدیم، یادم میآید توی حیاط انگار داشتند کارهای شام را انجام میدادند؛ شام ساده ای بود و سبزی داشتند میشستند.
با باباسعید رفتیم داخل و لحظه ای را به خاطر دارم که همه ( پیراهن هایشان را درآورده بودند) روی پا ایستاده و داشتند سینه میزدند.
باباسعید هم پیراهن من را در آورد و گفت رضا جون! بابا! برو وسط. خب من یک بچه ی ۵ ، ۶ ساله بودم و آن وسط، مردهای هیکلی ایستاده بودند. شاید هم پیش خودشان گفتند این بچه این وسط چه کار میکند؟!
ولی به هر حال من با آن فضا ارتباط برقرار کردم و تاثیر عمیقی در دلم گذاشت، با اینکه بچه بودم، آن حال خوبی را که آنجا برایم ایجاد شد، قشنگ یادم میآید، انگار به یک منبع نوری وصل شده بودم.
هنور هم خیلی دنبال یک فضای آن شکلی هستم که باز هم بروم، ولی متاسفانه هر هیئتی رفتم، آن حال و هوا را دیگر پیدا نکردم. هیئت امام حسین علیه السلام خیلی ارزشمند است ولی آن وقتهایی که با بابا سعید هیئت رفتم، دیگر تکرار نشد.
شاید آن اخلاص و پاکی بابا سعید و این با هم بودن، خیلی به من چسبید و لذت بخش بود ، انگار باباسعید، امام حسین را برداشت و گذاشت توی قلب من.
ان شاء الله که همیشه در قلبم بماند و بیرون نرود...
راوی: آقای #رضا_مومنی
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi