11.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۹ بهمن سالروز شهادت شهید #حسن_باقری؛ مغز متفکر اطلاعات و عملیات گرامی باد
هدیه به روحش #صلوات
@shalamchekojaboodi
چون سعید از نزد برادر رضا عدمنیاز خورده بود و از طرفی من اعتقاد داشتم سعید باید بماند و توانایی های خودش را به مرور در جنگ بروز بدهد و توانمند بشود، اورا نزد خودمان در دفتر واحد تسلیحات نگه داشتیم.
علت نگه داشتن سعید نزد خودمان چند دلیل داشت؛
اول اینکه؛ او به واسطه دل پاکش در عمق وجود ما جای گرفته بود.
دوم اینکه؛ رضا فرماندهی جدی، منظم و صریح بود و چون سعید را برگردانده بود، من جرأت نداشتم مجددا سعید را نزد او بفرستم، چون میدانستم ناراحت میشود.
سوم اینکه؛ میخواستم سعید پیش خودمون باشه و اگر بشود کارهای دفتری سبکتری به او واگذار کنیم.
اما بعد از یک سفر به منطقه کارون و بهمنشیر، نظرم نسبت به سعید عوض شد و اورا بسیار توانمند، با استعداد، پر تلاش و خستگی ناپذیر دیدم؛ نوجوانی با قابلیت های بسیار بالا و انرژی وصف ناپذیر و در عین حال اهل تعبد و بندگی خدا و ...
به طوری که حقیقتا من به او حسادت میکردم... ( ادامه دارد)
راوی؛ آقای رضا #رحمت
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
در اولین سفرمان با سعید جهت سرکشی به زاغه های مهمات مان در مناطق عملیاتی کارون و بهمنشیر، اتفاقات جالبی افتاد.
اولا ماشین توی راه پنجر شد. سعید کمککرد و آنقدر سریع جک زد زیر ماشین و زاپاس رو جا انداخت که انگار ۲۰ ساله شاگرد آپاراتی بوده.
واقعا برای من جای تعجب بود و فکر نمیکردم سعید با این جثه ضعیف و نحیف، توانایی چنین کاری داشته باشه.
در ادامهی راه ماشین خراب شد و با یک پیچگوشتی و آچار فرانسه پرید بالای ماشین و آنقدر ور رفت تا ماشین را روشن کرد.
به بهمنشیر و کارون که رسیدیم بار مهمات توپخانه، زرهی و ادواتی رسیده بود و بچه ها داشتند تخلیه میکردند. سعید بلافاصله چفیه اش را به کمرش بست و رفت قاطی بچه ها و شروع به کار کرد.
البته همراه با ذکر گفتن که این را سعید به کار بچه ها اضافه کرد. فریاد میزد؛ یا حسین ... یازهرا ... و همه تکرار میکردند.
من در آن سفر فهمیدم که پشت این جثه کوچک و ضعیف ، کوهی از اراده و خلاقیت خوابیده و به خودم گفتم چه خوب شد سعید را نگه داشتم و عدم نیاز نزدم تا برگردد تهران. او از مردان بزرگ دفاع مقدس خواهد شد...
خدایی سعید از جمله کسانی بود که ره صد ساله را یک شبه پیمود.
راوی؛ آقای رضا #رحمت
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از صبح حسینی
اول صبح بگویید حسین جان رخصت
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین (علیهالسلام )
https://eitaa.com/sobhehoseini
سعید یه طوری بود که ما دوست داشتیم بیشتر از بقیه باهاش رفاقت داشته باشیم و سر رفاقت با او رقابت بود.
با اینکه با خیلیها ارتباط صمیمی داشت و ممکن بود فکر کنی تو را از یاد برده، ولی بازهم حواسش به همه بود.
یکی دو سال آخر آقاسعید، من سرباز بودم و معمولا با موتور خودم میرفتم پادگان. مدتی بود موتورم اساسی خراب شده بود و داده بودم برای تعمیر و درست شدنش طولانی شده بود.
سعید بهم گفت میخوای صبحها باهم بریم؟ منم از خداخواسته قبول کردم. گفت پس هر روز مثلا ساعت ۵ یا ۶ صبح باید بیای جلوی بیمارستان ضیائیان.
آقا ما بعضی روزها میرسیدیم سرقرار
بعضی وقتا هم خواب میموندیم.
بهش میگفتم برای تو کلا یه گاز و دوتا دندهس، بزن بیا تا دم مسجد بابالحوائج، نزدیک خونه مون دیگه.
میگفت: نه تو پررو میشی، یادت نره تو یه سربازی، تا همین جاش هم دارم بهت لطف میکنم.
هرچند این حرفش از ته دل نبود و اون روزایی که خواب میموندم از دور میدیدم یه چراغ موتور سوسوزنان داره با دنده یک از سمت بیمارستان می یاد پایین، منم یه کم میدویدم که خیلی بیخیال نشون ندم.
بعدشم ترک موتور آقاسعید توی اون سرمای زمستون یخ میکردیم تا برسیم انتهای بلوار آهنگ که منو پیاده کنه و بعد خودش برود سمت محل کار.
راوی: آقای محمود #برزه
#خاطرات_سعید
___________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
سعید عین یه برادر بزرگتر برای ما بود. تیپ و لباس پوشیدن سعید برای ماها که ۴، ۵ سالی ازش کوچکتر بودیم، شده بود یه الگو.
پیراهنهای یقه ملایی معروف اون موقع، پاگندار یا بدون پاگن
عمدتا" رنگهای کرم که خیلی هم بهش میاومد یا رنگهای سبز و یشمی.
شلوارش هم معمولا نظامی و بسیجی شش جیب بود. همیشه هم دوتا جیب بغلش پر بود و فکر میکردیم همه چیزی توش پیدا میشه؛ از دستمال بگیر تا سیم و ابزار و غیره
من از اورکتهای سربازی که به رنگ زرد میزد خوشم نمیاومد، برعکس اورکت کرهای که یادگار جبهه و جنگ بود رو خیلی دوست داشتم.
سعید انگار این موضوع رو فهمیده بود. یه روز خیلی راحت اورکت کرهای خودش رو درآورد و بهم بخشید. البته توضیح داد که این اورکت مال شهید رضا مومنی بوده.
اولش تعارف کردم که نه، نمیخواد
خودت لازمت میشه و ...ولی ته دلم خوشحال بودم.
همون موقعها که هنوز سعید شهید نشده بود به عشق شهید مومنی که اصلا ندیده بودمش میپوشیدم و تقریبا همیشه باهام بود.
بعدها که سعید جون هم شهید شد، دیگه همه ویژگیهایی که برای اون لباس در ذهنم داشتم مضاعف شد.
تا مدتها میپوشیدم و کمکم داشتم انگشتنما میشدم. بچهها میگفتن چیه هنوز تو رودربایستی با سعید هستی که اینو میپوشی ؟!
الان فقط جون میده برای نماز خوندن که بندازی روی شونهت و حال کنی. فقط نمیدونم چرا موقع سجدههام که میشه، این دو تا شهید بزرگوار باهم دست به یکی میکنن و هی میخوان سرم کلاه بزارن😅
راوی؛ آقای محمود #برزه
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
چند روز بعد از شهادت آقاسعید و اتمام مراسماتش، اولین روزی که رفتم پادگان خیلی برام سخت بود.
بعد از ورود به سالن محل خدمت، یه دفعه محمد زارعین رو دیدم.
ما اومدیم باهم سلام و علیک بکنیم، همین که چشم تو چشم هم شدیم آی بغضمون ترکید... همدیگرو بغل کردیم و سر تو سر همدیگه درجا به شدت گریهمون گرفت.
گریهمون طولانی شده بود و بند هم نمیاومد. هر کدوممون یه کلمه از سعید میگفتیم، دوباره اشکمون درمیاومد و عین بچههای مادر مرده اشک میریختیم.
درب دونه دونه اتاقها باز میشد و همکارا میاومدن بیرون ببینن چه خبر شده و ماهم وسط راهرو داشتیم بلند بلند گریه میکردیم.
همکارا از هم میپرسیدن چی شده؟! ماهم لابلای گریهها میگفتیم رفیقمون شهید شده، میگفتن الان که جنگی درکار نیست. کجا شهید شده ؟! و ...
خلاصه اون روز اول کاری ما بعد از سعیدجون خیلی بهمون سخت گذشت.
روز آخر خدمتم آخرای سال ۷۴ بود. با همون اورکت سعید و با موتور خودم مستقیم از پادگان رفتم بهشتزهرا(س) سر مزار آقا سعید.
یه کم باهاش درددل کردم و گفتم ببین خدمتم تموم شد ولی دیگه خبری از تو و شور و حالت و اون موتور تریلت که صبحها میاومدی دنبالم بریم پادگان نیست.😭
کلی دلم گرفته بود... آخراش موقع خداحافظی یه اشتباهی کردم رفتم روبروی مزارش صاف واستادم و یه احترام نظامی براش گذاشتم.
چرا اشتباه؟ چون که فرمانده باید آزادباش بده، ولی دیگه صدای آزادباش از سعیدجون نشنیدم که نشنیدم... و تا همین الانم اسیر و دربندشم.
راوی: آقای محمود #برزه
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
#ارسالی_اعضا
👇👇
بسم رب الشهدا و صدیقین، سلام و درود خدا بر شهیدان به خون خفته،
خداوند به شما خیر دهد که این کانال را افتتاح کردید.
من امروز سه شنبه ۱۴۰۲/۱۱/۱۰ وارد این کانال شدم و حدود یک ساعت و نیم است دارم خاطرات سعید جان و میخونم بخدا هر کاری می کنم گریه امانم نمیدهد. با دیدن تصاویر سعید جان خیلی یاد ایامی افتادم که با سعید جان سپری کردم و افسوس و صد افسوس که ما جاماندیم.
هر موقع به بهشت زهرا میروم محاله که سر مزار سعید جان نروم خدا به خانواده و همسر محترمش صبر عنایت فرماید. انشاءالله که در آن دنیا در کنار ارباب بی کفن یادی هم از ما بکنند. ببخشید احساس میکنم به قلبم داره فشار میاد نمیتونم دیگه ادامه بدم ...😭😭😭
پیام آقای حسن شمسیان
@shalamchekojaboodi
یه بار شام غریبان امام حسین علیه السلام بود و تو مسجد صاحب الزمان (عج) برنامه مداحی بود و رسید به شور آخر سینه زنی.
من اون موقع ۹ سالهم بود و خیلی شور رو دوست داشتم ولی شور سینه زنی اون شب اصلا به قول معروف نگرفت و بی حال بود.
تا اینکه یک دفعه سعید شاهدی وسط سینه زنی رسید، اومد نشست وسط، انقدر با حال خوبش خودشو زد و سینه زد که حال مجلس عوض شد.
دیگه همه یه جور دیگه سینه می زدند و گریه میکردند. طوری که حاج آقا رجبی پیش نماز مسجد برای اتمام عزاداری، پنج شش بار شروع به خواندن دعا کرد، چون وقت گذشته بود.
ولی انقدر جو عزاداری و سینه زنی زیاد بود، هیچ کس قطع نکرد و به سینه زنی ادامه دادند.
راوی؛ آقای محمد #آقازاده
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
Ejraye Goroohi - Booye Gole Soosano Yasaman (320).mp3
9.85M
آغاز دهه فجر؛ ورود امام عزیزمان به ایران و آغاز تحولی بزرگ به سوی ظهور امام عصر(عج)، هزاران هزار بار مبارک باد 👏👏👏🌺🌼🌺🌼
@shalamchekojaboodi