جلوتر از زیر گذر دور زدم رفتم از تو یه روستایی که خیلی داغون و فقیرنشین بود، انداختم و رفتم دوباره تو اتوبان که برگردم به سمت بهشت زهرا(س)
چون بعضی اطلاعات گوشیمو لازم داشتم گفتم خدایا گوشیه پیدا شه. شروع کردم به گفتن ذکر لا حول ولا قوة الا بالله و می دونستم تا خدا نخواد هیچ کاری انجام نمیشه. با خودم گفتم حالا صادق! اگر گوشی ت بود، بود، نبودم دیگه فدای سرت. خدا خواسته که نباشه.
موقعی که برگشتم و داشتم می رفتم به سمت بابا سعید، دیگه یادم رفت که چه اتفاقی افتاده.
رسیدیم به بهشت زهرا گفتم؛ بابا! ببین منو دوباره برگردوندی کشوندی اینجا. میخوام ببینم که داستان چیه؟ برای چی منو تا اینجا کشوندی؟! تو ذهنم داشتم باهاش حرف می زدم.
به مزارش که رسیدم دیدم گوشیم رو سنگمزار کناریش که بلندتره، همون شکلی همون جاست.
پایین مزار هم مطابق معمول موقع نماز فرش پهن شده بود و خانم های زیادی اونجا داشتن نماز میخوندن.
دیگه خم شدم و سنگ مزار و یه ماچ کردم و گفتم بابا قربونت برم. بعد هم گوشی رو برداشتم اومدم. کوچهی قطعه ۲۹ رو که رد کردم، دیدم عمو مجتبی روبرومه، یعنی قشنگ تِمثال بابا سعید رو که شبیه عمو مجتبی ست دیدم.
انگار بابا هم دوست داشت منو بوس کنه و این رو به واسطهی عمو مجتبی انجام داد. بعد از روبوسی، عمو گفت حتما برید خونه بابایی سر بزنید.
حس کردم بابا منو برگردوند تا مثل همیشه هم من او را ببوسم، هم او منو ببوسه و این خیلی برام جذاب بود.🥹
راوی: آقای #صادق_شاهدی
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
وقتی دو سال و نیمه باشی و پدرت شهید شود، ظاهراً خودت خاطره ی چندانی از بابا نداری، اگر چه همه می دانند شیرین زبانی ات دل از سعید برده بود و صدای موتورش که می آمد می دویدی جلوی در و بابا بابا می کردی.
سعید به تو یاد داده بود مشدی سینه بزنی و حسین حسین بگویی و کیف می کرد وقتی با آن زبان بچگانه ات محکم می گفتی حییییییدر. مثل خودش از همان بچگی عشق موتور بودی و سعید هم این را می دانست به خاطر همین جلو می نشاندت و بی مهابا می راند. در نوجوانی می خواستی هر طور شده موتور بخری و سوار شوی.
گریه هایت سعید را نگران کرده بود و گفته بود از گریه های صادق می ترسم. احتمالا غصهی یتیم شدن تو و رضا را به دل می کشید.
سعید تا آخرین روزهای قبل از شهادتش نه تنها شما را فراموش نکرده بود، بلکه دو سه روز قبل از عروجش، وقتی ماشینشان در بیابان پنچر می کند، شب تا صبح توی سرمای دی ماه فکه با یاد خاطراتتان و شیرین زبانی ات فضا را گرم می کند. یکی او از بچه هایش می گوید و یکی شهید محمود غلامی از زینبش.
فکر می کردیم تو از سعید خاطرهای نداری. ولی نه، این ماییم که از زنده بودن شهدا غافلیم و هیچ وقت از تو نخواسته ایم خاطراتت را با پدرت برایمان بگویی. خاطراتی که تا همین امروز، باباسعیدت برایت ساخته.
مثل همین که گوشی ات را گرو نگه می دارد که برگردی و مثل همیشه سنگ مزار را ببوسی و بعد تمثال او، تو را ببوسد.
نه، این همهی داستان نیست...
یادت هست که نشستی کنار قبر و گفتی بابا! سیمم را به خدا وصل کن، یادت هست ذکرهایت نمی چسبید؟!
گوشی ات را بهانه کرد برای اتصال ذکرهایت و بهانه برای نجوایی که با خدا کردی.
هنوز هم چشم باباسعید دنبال توست و اشکهایت دلش را می لرزاند. همیشه او در کنار تو و برادرت حضور دارد. این ما هستیم که غائبیم و غافل.😔😔
از صادق خواستیم که بازهم از خاطراتش با پدرش بگوید از این عنایات شهیدانه. گفت خیلی دوست ندارم اینها را بگویم.
گفتیم صادق جان!
وقتی یاد پدرت را زنده کنی، کأن خودش را زنده کرده ای و حالِ دل خیلی ها را با این خاطرات، خوب می کنی. به خاطر خودت نه، به خاطر زنده کردنِ دل مُردهی ما از خاطراتت بگو♥️
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد میکنند. (شهید مهدی زین الدین)
شهدا را با #صلواتی یاد کنیم ♥️
@shalamchekojaboodi
🌷پای پرچم
🎤روایت جالب اون گزارشگر باحاله تکواندو از دیدار اعضای کاروانهای اعزامی ایران به بازیهای المپیک و پارالمپیک ۲۰۲۴ پاریس با رهبر انقلاب. ۱۴۰۳/۶/۲۷
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
هیئت عشاق الخمینی(ره) که تاسیس شد، از اولین جلسهش من حضور داشتم و اینو تو ذهنم هست که سعید هم خلاق بود و هم به نظرم واقعا در هیئتداری، نابغه بود.
ابتکاری که سعید تو هیئت عشاق به خرج داد، من تو هیئتهای دیگه به ندرت دیدم؛ اینکه اول شروع می کردیم به خواندن سوره واقعه و بعد که واقعه تموم می شد، دونه دونه دعا میکردیم.
من اینو جایی ندیده بودم و خاطرم هست این ابتکار خود سعید بود.
بعد هم بحث شعر خواندن دسته جمعی بود که یادمه اشعار را می داد (به آقای برزه) خطاطی میکردند و در هیئت نصب می شد. بعد، همه با هم آن شعرها را به همون سبک های قدیمی می خواندند و چه صفایی داشت آن سرودهای دسته جمعی.
راوی؛ آقای حسین#مقدمی
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
13.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اوایل دهه هفتاد بود و چند روزی مونده بود به تولد امیرالمؤمنین(ع)، قرار شد شب تولد مولا، هیئت بیفته خونه حاج عباس.
سعید خدا بیامرز با عباس دارابی به اجماع رسیدند که کیک تولد به صورت ذوالفقار باشه، سعید گفت که هماهنگ میکنه با هیئت محبان المرتضی(ع) که اگر اشتباه نکنم قالبش رو از اونها بگیریم.
آقا سه ترک رفتیم نازی آباد و قالب چوبی رو گرفتیم، بعد هم اومدیم به یه قنادی که خاطرم نیست کجا بود، دادیم و کارهای اولیه شو انجام دادیم.
شب تولد رفتیم کیک رو آوردیم هیئت، بعد از تموم شدن هیئت گفتند کیک رو بیارید و من رفتم که بیارم، چون کیک تازه بود، اومدم از بین بچه ها رد بشم، یهو چَپه شد و حدود یک سومش فکر کنم ریخت رو سر بچه ها.😅🎂
آقا ما سرخ کردیم و از اونطرف دیدم عباس دارابی کارد میزدی خونش در نمیاومد. سعید هم هی لبش رو میگزید و سرش رو ریز ریز تکون میداد.
خلاصه هیئت رو سعید یه جوری جمع و جور کرد و از اون به بعد تا یه مدت سوژهش شده بودم. هی میگفت؛ آخه پَشگال! یه کیک هم سالم نمیتونستی بیاری هیئت؟😂
خدا بیامرز تیکه هایی هم که به آدم مینداخت دلنشین بود و من ندیدم کسی ازش دلخور بشه. ما خودمون دوست داشتیم سعید به ما یه گیری بده و عشق می کردیم بهمون یه تیکهای بندازه.😅
راوی: آقای حسین #مقدمی
#خاطرات_سعید
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi