دوکوهه سین ندارد اما!
#ساختمانهـایش، سحرگاهانی را به خاطر دارد که رزمندگان، با نوای دلنشین مناجات نورایی همــدوش ستارگان، همپای فرشتگان و در کنــــار ماه، با خدا سخن میگفتند...
فکه سین ندارد اما!
#سجده_های بسیجیانی را به خاطر دارد که با سربندهای سبز و سرخ، سرهایشان را به خدا سپردند و با ندای " أَعِرِ اللَّهَ جُمْجُمَتَكَ " به دیدار معشوق شتافتند...
شرهانی سین ندارد اما!
#سنگرهایش زخم ِتن شقایق هایی را به خاطر دارد که در کربلای خمینی (ره)
با رمــــز " یـــ زینب ــــــــا " هر آنچه داشتند تقدیم ِحضـــرت ارباب نمودند...
کانال کمیل سین ندارد اما!
#سکــوی پرواز ِلب تشنگانی شد که مقتل شان یادآور کربلاست...
طلاییه سین ندارد اما!
#سه_راه شهادتش گــواه رشادت مردانی ست که سبکبال تا عرش اعلا پرستــــو شدند...
اروند سین ندارد اما!
#ساحل خونینش، غواصانی را به خاطر دارد که در شبهای عملیات، از سیم خادار نـَفــس گــذشتند و دل به دریای بیکران ِعشق و عرفان زدند...
شلمچه سین ندارد اما!
#سرداران بی نام و نشـانی را به خاطر دارد کـــه همچون مادرشان زهـــرا (س) فدایی ولایت شـــدند و گمنــــام ماندند...
آری! با آمــدن هر بهار، شکوفه های دلــم به عشق یادتان میشکفد و مرغ خیالم پَر میگیـرد و بـر بام احساس مینشیند.
هور... هویزه... کرخـه... چزابـــه... عیــن خوش... پاسگاه زید... پادگان حمید... کوشک... خرمشهر... بَه! چه بوی سیب میآید از ایــــــن ســـــــــرزمین...
الهـــــــــــی !
حـوِل حالَنا اِلی اَحسـَنِ الحال، بحــق ِ شهدا ... آمین 🤲
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
خیلی وقت بود با سعید آرزوی جبهه رفتن داشتیم.ولی بدلیل کم بودن سن، شرایط اعزام را نداشتیم. یک روز ی
آموزشی در پادگان امام حسین(ع) تمام شد و کل نیروهای پادگان را بردن راه آهن و اعزام کردن به دوکوهه... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
آموزشی در پادگان امام حسین(ع) تمام شد و کل نیروهای پادگان را بردن راه آهن و اعزام کردن به دوکوهه. من در دوکوهه افتادم در پدافند لشگر ۲۷ حضرت رسول(ص) و میدانستم سعید هم در این لشگر است ولی واحد(گردان) سعید را نمیدانستم.
ساختمان پدافند، پشت حسینیه شهید همت بود و یک روز در فضای باز داشتیم آموزش توپ ضدهوایی میدیدیم که صدای یک تویوتا آمد.
بعد از گذشت لحظاتی یک نفر در کنارم نشست. بدون هیچ سر و صدایی، چند دقیقه بعد کلاس که تمام شد. صدای سلام کردن شنیدم، برگشتم دیدم سعید است. وای که چه لحظه ای بود، همدیگر را در آغوش گرفتیم.
از ایشان پرسیدم از کجا میدانستی من اینجا هستم؟! گفت مرخصی بودم و جویای تو شدم، گفتند دوکوهه هستی.
بعد گفت بیا بریم واحد ما؛ واحد تسلیحات. رفتیم سوار تویوتا بشیم، گفت با یکی از دوستانم هستم. این دوست آقا سعید که راننده تویوتا بود، شهید بزرگوار؛ رضا مومنی بود. من ایشان را نمی شناختم و نمیدانستم رضا مومنی مسئول زاغه مهمات است.
سوار شدیم به سمت تسلیحات حرکت کردیم و بعد از کمی صحبت، من گفتم سعید! مسئولتان را میشناسی؟ دیدم جفتشان با یک حالت خاصی به هم نگاه کردند و بعد سعید به من گفت چطور؟!
گفتم با ایشان صحبت کن که مرا بیاورد پیش شما. دوباره آن دو به هم نگاه کردند و زدند زیر خنده. گفتم چرا میخندید؟ فرمانده را میشناسی یا نه؟! همان لحظه رسیدیم به واحد تسلیحات که انتهای پادگان دوکوهه بود.
رضا مومنی یه گوشه پارک کرد و گفت: نگران نباش من با فرمانده صحبت میکنم ببینم قبول میکند یا نه. بعد رو به سعید کرد و گفت سعید! در این فاصله تو دوستت را ببر یک دوری بزنید تا با تسلیحات بیشتر آشنا بشه و باز خندیدند.
آقا رضا رفت سمت سنگر فرماندهی که سنگر خودش بود. سعید گفت میدونی کی بود؟ گفتم نه. گفت رضا مومنی فرماندهی ما (در زاغه مهمات) بود. با ناراحتی گفتم چرا زودتر معرفی نکردی؟!
(شهید) رضا مومنی آنقدر به قول خودمون خاکی و بی ریا و دوست داشتنی بود که اصلا نشان نمیداد که فرمانده باشد.
خلاصه رفتیم قسمتهای تسلیحات را دیدیم و در این حین از جلوی هر سنگری میگذشتیم نیروها خیلی گرم سعید را برای چای به سنگرشان دعوت می کردند. همه با دیدن سعید انگار یک انرژی خاصی میگرفتند...
راوی؛ آقای ناصر #سلطانیان
#خاطرات_سعید
#خاطرات_رضا
____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
دوکوهه السلام ای خانه عشق
سلام ما به تو میخانه عشق
دوکوهه منزل و مأوای عشاق
دگر خالی شده از جای عشاق
دو کوهه با صفا بودی و زیبا
چرا حالا شدی تنهای تنها
دوکوهه صبحگاهت با صفا بود
کلاس درس ایثار و وفا بود
دوکوهه آن حسینیه همت
دگر خالی شده ست از خاکتربت
دوکوهه کو یگان ذوالفقارت
کجایند عاشقان بیقرارت
دو کوهه گو که گردانها کجایند
مگر نزد شهید کربلایند
دوکوهه قلب ما پر گشته از غم
بگو باشد کجا گردان میثم
دوکوهه از جدایی تو فریاد
نمی آید دگر گردان مقداد
دوکوهه روز ما گشته شب تار
کجا برپا شده گردان عمار
دوکوهه کن نظر بر ما چه ها رفت
بگو گردان حمزه ات کجا رفت
دوکوهه ای کلاس عشق و ایثار
کجا برپا شده گردان انصار
دوکوهه باغ ما گردیده پرپر
کمیل و مالک و گردان جعفر
دوکوهه درس آموز شهامت
کجا زد خیمه گردان شهادت
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
12-sazvar-dokoohe(2).mp3
2.51M
صدای ضجه های سعید به گوش می رسد...
@shalamchekojaboodi
هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا او را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند. (شهید مهدی زین الدین)
شهدا را با #صلواتی یاد کنیم ♥️
@shalamchekojaboodi
اطلاعیه مراسم تشییع و ختم مرحوم حاج مصطفی شهبازی پدر بزرگوار شهید جستجوگر نور علیرضا شهبازی
🌹اینجامعراجشهداست 👇
@tafahoseshohada
از آن طرف قمرش روی نیزه کامل شد
از این طرف سرت از روی نیزه نازل شد
غروب روز دهم بود عمه ام افتاد
عبای خونی تو تا به دوش قاتل شد
تمام اهل حرم را سوار محمل کرد
عمو نبود... پدر، کارِ عمه مشکل شد
میان کوفه همه زیر لب به هم گفتند:
عقیله همسفر مشتی از اراذل شد
تمام دشت بهم ریخت آن زمانی که
نگاهت از روی نی سوی عمه مایل شد
چکید خون سرت... خواهرت دلش خون شد
گواه این سخنم خون و چوبِ محمل شد
به جای تک تک ما عمه کعب نی خورده
برای تک تک ما مثل شیر حائل شد
خدا کند که پدر جان ندیده باشی تو
چگونه دختر حیدر به شام داخل شد
هزار خطبه ی قرّاء خوانده خواهر تو
جواب این همه خطبه فقط کف و کِل شد
عقیله، کعبه ی غم، قبلةُ البرایا بود
ز اشک نیمه شبش خاک دشت ها گِل شد
میان نافله ها یاد مادرش می کرد
همیشه روضه ی او برکت نوافل شد
اگرکه پیر شدم، عمه ام مقصر نیست
گمان نکن که دمی از رقیه غافل شد
محمد جواد شیرازی
#مرثیه_حضرت_زینب سلام الله علیها
https://eitaa.com/sobhehoseini
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
آموزشی در پادگان امام حسین(ع) تمام شد و کل نیروهای پادگان را بردن راه آهن و اعزام کردن به دوکوهه.
خلاصه سعید مرا قانع کرد که در گردان خودت این دوره را به پایان برسان و گفت من هم سعی میکنم زود به زود بهت سری بزنم.
یکبار در دوکوهه دیدم سعید برای اولین بار پشت فرمان تویوتا آمد پیش من. برام جالب بود با ماشین؟!! با اون سن کم؟!!
پرسیدم؛ ماشین چطور گرفتی؟ گفت نمیدانستند منم رانندگی بلدم. داخل اتاق بودیم که یکدفعه همانجا آتش سوزی شد. رضا مومنی دچار سوختگی شد و از حال رفت.
من به دلیل علاقه ای که بهش داشتم دیگه منتظر نشدم تا در آن شلوغی کسی کاری انجام بده، سریع رضا را بلند کردم و گذاشتم داخل ماشین و خودم نشستم پشت فرمان.
چون خیلی عجله داشتم، خواستم دور بزنم به سمت بهداری، به حدی سریع پیچیدم که یکطرفِ ماشین از زمین بلند شد و نزدیک بود چپ کنه ولی دوباره به زمین نشست.
یک لحظه رضا چشم باز کرد و پرسید چی شده؟! گفتم چیزی نیست، الان میرسیم بهداری. دیگه بعد از آن حادثه متوجه شدند من رانندگی بلدم...
راوی؛ آقای ناصر #سلطانیان
#خاطرات_سعید
#خاطرات_رضا
____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
سعید دوره راپل را برای گروه ویژه شروع کرد و ما رو برد به اردوگاه شهید چمران پرندک... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi