eitaa logo
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
298 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
302 ویدیو
3 فایل
✍️ خاطرات #شهید_سعید_شاهدی_سهی (جمع آوری و تدوین؛ به همت #خانواده شهید) ✅ ارسال مطالب با آدرس کانال 🔸خاطرات ، عکس و ... درباره سعید را می توانید به این شناسه ارسال نمایید 👇 @moameni66shahedi 🔹آدرس کانال در بله ؛ https://ble.ir/shalamchekojaboodi
مشاهده در ایتا
دانلود
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
یه شب توی دوکوهه از خواب پریدم و دیدم سعید داره از در دفتر تسلیحات خارج میشه، بخاطر نبوغ خاص و دسته
‌ سعید طی آن سالیان، خیلی زحمت روحی کشید تا بر نفس اماره خویش غالب بشود و به یقین و نفس مطمئنه برسد. برادران و خواهران گرامی! سردار قلبها درست گفت؛ باید شهید بود تا شهید شد و شهید بودن و شهید شدن زحمت می‌خواهد، باید از همه تعلقات چشم پوشی کرد، باید خالص برای خدا بشویم تا کمال پیدا کنیم و به مرتبه شهید برسیم و سپس شهید بشویم. خوش بحال سعید که انقدر عالی بود. آقای رضا @shalamchekojaboodi
صدای سعید ، من که زائر کرببلایم.mp3
2.63M
‌ من که زائر کرببلایم من مسافر شام بلایم ...
هدایت شده از شبهای با شهدا
نشسته بودم بغل دست حاجی. یک دفعه زد روی پایش. از صدای ناله اش ترس برم داشت. گفتم: «حاجی چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟» گفت: «من سه چهار روزه از حال آقا بی خبرم.» پدرش فوت کرده بود. میان سنگینی غم از دست دادن پدر، قلب و فکرش پیش حضرت آقا بود. فقط سه چهار روز بود جویای حالش نشده بود، آن وقت این طور آه می کشید، این طور خودش را سرزنش می کرد. راوی: ابراهیم شهریاری ___________ 📚 برگرفته از کتاب ⚘هدیه به روح سردار دلها ؛ صلوات شب جمعه https://eitaa.com/shabhayebashohada
‌ ‌ السلام علیک یا بقیة الله فی أرضه 📣📣📣 سلام علیکم، ایام تون مهدوی و عاقبت تان به خیر لطفا کسانی که خاطره ای از سعید دارند (ولو یک خاطره)، به این شناسه ارسال نمایند تا ان شاء الله به تدریج در کانال و کتاب، مورد استفاده قرار گیرد.👇👇 @moameni66shahedi ‌ با تشکر از همراهی شما، اجرتان با شهدا ‌
‌ 🤲 جهت سلامتی و فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، نجات مردم غزه و نابودی هر چه سریعتر رژیم منحوس اسرائیل و حامیانش؛ 💐 به نیابت از شهدا (تا آخرین لحظات امروز؛ که ثواب صلوات در روز جمعه چندین برابر است) هدیه می کنیم به حضرات معصومین علیهم السلام. ثوابش برسد به روح گذشتگان و اموات 👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/hqo7f
یکی از خاطراتی که از آقاسعید عزیز به خاطر دارم مربوط می‌شه به روزهای جمعه و نماز جمعه رفتن‌هامون...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌‌ یکی از خاطراتی که از آقاسعید عزیز به خاطر دارم مربوط می‌شه به روزهای جمعه و نماز جمعه رفتن‌هامون. یادمه که معمولا شب‌های جمعه بعد از گشت و ایست‌ بازرسی توی پایگاه می‌خوابیدیم. البته آقاسعید معمولا نمی‌خوابید و می‌رفت دعای کمیل حاج منصور. صبح‌های جمعه ما توی کانون ابوذر برنامه فوتبال داشتیم و تا قبل از برگزاری نمازجمعه ادامه داشت. من بخاطر ندارم که آقاسعید در بازی‌های فوتبال کانون شرکت داشته باشه یا حداقل من ندیدم. ولی خاطرم هست که نزدیک‌های ظهر که می‌شد یهو می‌دیدم با همون موتور تریلش می‌اومد کنار زمین فوتبال، کمی بازی بچه‌ها رو تماشا می‌کرد و صبر می‌کرد تا فوتبال تموم بشه، بعدش جمع می‌شدیم به تعداد موتورهایی که توی پایگاه بود هر موتوری ۳-۲ نفره سوار می‌شدیم و می‌رفتیم سمت میدون انقلاب برای شرکت در نماز جمعه. یه روز هم یادمه که از سمت خیابون بزرگمهر رفت و اون حوالی یه قهوه‌خونه بود که معلوم بود سعید قبلا" هم اونجا می‌رفته، جاتون خالی ما رو یه املت مهمون کرد و بعدش رفتیم نماز. توی دانشگاه معمولا پاتوقش چهارراه لشگر یا همون چهارراه ماچ و بوسه بود. علت این نامگذاری رو همه اغلب می‌دونستن؛ به دلیل اینکه عمدتا" بچه‌های لشگر می‌اومدند اونجا و همدیگر و می‌دیدند و روبوسی و ... و از حال و روز همدیگه باخبر می‌شدند. بعد از اتمام نماز با اون سرعت بالای موتورسواری آقاسعید برمی‌گشتیم محل و منزل تا یه ناهار و استراحتی داشته باشیم. غروب جمعه هم می‌اومد سراغمون برای رفتن به شاه عبدالعظیم و شرکت در زیارت آل یاسین توی دخمه محمود عطایی یادش بخیر راوی؛ آقای محمود ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi
هدایت شده از صبح حسینی
اول صبح بگویید حسین جان رخصت تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد 🌴🌴🌴 السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین (علیه‌السلام ) https://eitaa.com/sobhehoseini
یه چند وقتی بود که من به سعید می‌گفتم من می‌خوام برم مروست (دهات خودمون در یزد)، گفتم سعید بیا بریم گفت من نمی‌یام، شما برید...⬇️⬇️ @shalamchekojaboodi
‌‌ یه چند وقتی بود که من به سعید می‌گفتم من می‌خوام برم مروست (دهات خودمون در یزد)، گفتم سعید بیا بریم گفت من نمی‌یام، شما برید. من ناراحت شدم، رضا و صادق را برداشتم و سعید برامون بلیط گرفت و رفتیم. اون مدتی که ما خونه نبودیم برداشته بود فرش مون رو هم شسته بود‌. رفتیم یه پنج شش روز اونجا مونده بودیم دیدم سعید زنگ زد گفت محبوبه من دارم می یام. قرار بود با هواپیما بیاد یزد، بهش گفتم رسیدی فرودگاه به من زنگ بزن آدرس بهت بدم کجا بیای؟! وقتی رسید زنگ زد و گفتم اتوبوس سوار شو بیا مروست. بگو می خوام برم خونه رمضونِ اکبرِ شعبان؛ اسم دایی مه. یعنی رمضان پسر اکبر پسر شعبان. توی شهرستان اینجوری صدا می کردن. حالا بگذریم که سر همین اسم چقدر شوخی کرد. اصلا کار خدا بود وقتی سعید تو یزد می ره می‌شینه تو اتوبوس مروست، داماد دایی‌م میاد می‌شینه کنارش، روی همون صندلی ای که سعید نشسته بوده. داماد دایی‌م می‌گه شما از کجا اومدی سعید می‌گه از تهران. می‌گه کجا می‌خوای بری؟ خونه کی؟ میگه رمضانِ اکبرِ شعبان. بعد دیگه با هم آشنا می‌شن و داماد دایی‌م بنده خدا دم خونه خودشون پیاده نمی‌شه. می‌یاد دم خونه دایی پیاده میشه و سعید رو می‌ یارن تو خونه. سعید که از در حیاط تو اومد، من و رضا اینقدر خوشحال شدیم و ذوق کردیم که به سمت در دویدیم. صادق چند ماهه بود و هنوز راه نمی‌رفت. رضا بغلش کرد که بدوئه سمت بابا سعیدش، با صادق خورد زمین و شروع کرد به گریه کردن. سعید یهو دوید رضا رو بغل کرد و بوسش کرد. گفت عیب نداره باباجون. برای چی گریه می‌کنی؟ گفت آخه صادق خورد زمین. سعید گفت خورد زمین که خورد زمین، عیب نداره که. دیگه جفتشونو بغل کرد و بوس کرد. دم غروب بود دایی‌م سریع گفت فرش لیلا رو بیارید پهن کنید، فرش دستبافت عروسش‌و آوردن توی حیاط پهن کردن. تابستون بود و حیاط بزرگ و قشنگ اونجا، سعید که از راه رسیده بود، اینقدر اون صحنه قشنگ بود که می گم کاش فیلم اون صحنه رو می گرفتیم. بعد همون دقیقه دایی‌م گفتش که آقا سعید ننشین، اینجا وایسا جلوی باغچه. سعید وایساد، اونا یه گوسفند چاق آوردند جلوش کشتند. دایی گفت این داماد خواهرمه، اولین باره اومده اینجا. بعد دایی‌م خدا بیامرز نشست و آنقدر خوشش اومده بود از سعید، با تعجب به من می گفت دایی این کیه؟!!! این پسر کیه؟!!!!! سعید همه ش پیش دایی‌م نشسته بود. زن دایی هم رفت پیش سعید نشست، بنده خدا سنش بالا بود و چارقد سفید سرش بود‌. سعید گفت مثل مادربزرگ منه. زن دایی‌م از ذوقش گرفت سعید رو ناغافل ماچ کرد. من گفتم سعید نامحرمه. سعید گفت حالا عیب نداره، مثل مادر بزرگمه دیگه. فردای اون روز یه امامزاده‌ای بود تو مروست، دایی من که اصلاً با هیچکس پارک و تفریح و جایی بیرون نمی رفت. گفت همه کارا رو کنید گوسفندی که کشتیم رو برداریم، با آقا سعید بریم بیرون کباب درست کنیم. دیگه رفتیم اون امامزاده و کنار یه درخت بزرگ و تنومندی که اونجا بود نشستیم و کباب درست کردن و ... خیلی اونجا باصفا بود. سعید هم از کنار دایی‌م تکون نمی‌خورد، گفتم سعید بلند شو چقدر خودتو لوس کردی حالا، هی خودتو می‌چسبونی به دایی‌م. بلند شو یه ذره بریم بگردیم. می گفت نه من می خوام پیش دایی بشینم. اونا هم هی پذیرایی می کردند و میوه و انگور و... براشون می‌آوردن. سعید سه روز اونجا موند و خیییییلی اون سه روز بهمون خوش گذشت. بعد هم با هم برگشتیم تهران. راوی؛ __________ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi