هدایت شده از تنها ساحل آرامش
📜 #داستان
😭 #امان_از_دل_زینب
تریلی کنار جاده ایستاد. بعضی از پیاده روی خسته شده و پاهایشان تاول زده بود. عده ای می خواستند زودتر به حرم محبوب برسند. با اشتیاق به سمت تریلی دویدند. می ترسیدند راننده حرکت کند و جا بمانند.
زینب گام هایش را تندتر برداشت. شوهرش همراه پدر و برادر ثریا با سرعت به سمت تریلی دویدند. جستی زدند، دستشان را به لبه بار تریلی گرفتند و مثل بز کوهی از دیواره بار تریلی بالا رفتند. زینب هاج و واج آن ها را می نگریست: حالا با این وضع کفشام چطور بالا برم؟
ثریا سرعتش را بیشتر کرد. به طرف زینب برگشت و در حال دویدن گفت: بدو انگار اینجا محشره، هیچکی به هیچکی نیست. بدو ...
زینب با نا امیدی به مردم آویزان از دیواره یا در حال پریدن داخل بار تریلی خیره شد. جوان ها و مردها راحت بالا می رفتند. حرص و ولع سواری از ماشین رایگان گرفتن آنقدر زیاد بود که هیچ کس دنبال راه درست سوار شدن نمی گشت.
زینب هنوز با تریلی فاصله داشت. ثریا چادرش را جمع کرد دستش را به حلقه روی دیواره گرفت. پاهایش را محکم به بدنه دیواره چسباند. پدر و برادرش دست هایش را گرفتند و او را بالا کشیدند. زینب مانده بود چه کند. همه بالا رفته بودند. از بالای لبه بار نگران، او را نگاه می کردند.
او تنها پایین ماشین مانده بود. به دور و برش نگاه کرد. هیچ کس نبود کمکش کند. نگاهی به کفش هایش انداخت. کفش های امانتی خاله ، بزرگتر از پاهایش بود. نمی توانست روی دیواره پا بگیرد. شوهرش از بالا دست هایش را دراز کرد و با عصبانیت داد زد: چه می کنی؟ بیا دیگه. راه بیفته جا میمونی.
زینب دلش را به دریا زد. چادر به کمر بست. یا علی گفت و پای راستش را روی دیواره گذاشت. دستش را به حلقه روی بدنه گرفت. پاهایش روی دیواره سُر و شبنم زده لیز خورد. شوهرش دو دستی یکی از دستان او را گرفت. تمام زورش را می زد تا زینب را بالا بکشد. زینب هم برای بالا رفتن تقلا می کرد. وسط هوا آویزان بود. با خودش زمزمه کرد: اگه با این حالم ماشین راه بیفته چی میشه؟ نه بابا راه نمیفته. ینی آدم به این بزرگی رو نمی بینه؟ آخه از کجا ببینه وقتی من طرف شاگرد به ماشین آویزونم؟ خدایا کمکم کن.
ناگهان دستی ، دست دیگرش را از روی چادر گرفت. او را بالا کشیدند. به محض اینکه پایش به کف بار رسید، به دیواره تکیه داد ، چادر روی صورت کشید و نشست. از پشت چادر سایه مردی با لباس عربی را کنارش دید. عرق سرد شرم روی پوستش خزید. زیر چادر نگاهی به مچ دستش انداخت. دلش می خواست دستش را از جسم نحیف و لاغرش جدا کرده و به بیرون تریلی پرتاب کند. از اینکه برای سوار شدن به تریلی ناخواسته در چنین موقعیتی گرفتار شده بود از حضرت عباس خجالت کشید: همش تقصیر حمیده، حالا می مردیم یه کم بیشتر پیاده می رفتیم؟ اصلا ما اومدیم اینجا پیاده روی یا ماشین سواری؟ اصلا حالیش نیست من زنم و مثل اون با یه جست نمی تونم بپرم بالا. حداقل نرفت بگرده ببینه راه دیگه ای نداره. به اینم می گن مرد؟ دیگه حس و حال زیارتم پرید. اصلا میشه اسمشو گذاشت زیارت؟ اومدیم ثواب کنیم، کباب شدیم.
دوست داشت زودتر از ماشین پیاده شوند و در جایی دور از بقیه ، از خجالت حمید دربیاید. در این فکرها بود که ماشین دست اندازی را رد کرد. مرد عرب با حرکت ناگهانی ماشین اندکی به او نزدیک تر شد. سمیه با شتاب خودش را کنار کشید، از زیر چادر دست برد ، پاچه شلوار حمید را گرفت و او را به طرف خودش کشید. با احساس حضور حمید در کنارش قلب پر تلاطمش اندکی آرام گرفت. صورتش را از زیر چادر به سمت کربلا چرخاند؛ به سمت حرم. بغض راه گلویش را بست. سایه زنی مقابل دیدگانش مجسم شد. زنی تنها، بدون محرمی که بتواند دست او را بگیرد و بر ناقه سوارش کند. بدون کسی که کنارش آرام گیرد. بین هزاران لاشخور که هر لحظه به تکه ای از جگرش چنگ می انداختند. زنی که دلخوشی اش بین این همه نامحرم سری بود بالای نی. دلش هوایی دمشق شد: بازم خانوم تو محاصره حرومیاست.
اشکش بی اختیار روان شد. زیر لب زمزمه کرد: امان از دل زینب.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
✍ گرگ و میش
🌸هوا تاریک روشن صبح بود. صدای خروس خوان گوش را نوازش می داد؛ دام ها در آغل ها به خواب عمیقی فرو رفته بودند. بوی مطبوع نان تازه و دیوارهای کاهگلی باران خورده از روز قبل در فضا پیچیده بود.
🌼بساط صبحانه آماده شد علی بعد از خوردن صبحانه خود را آماده رفتن به چراگاه کرد که ناگهان با صدای زنگوله دام ها بچه ها با اشتیاق و سراسیمه از خواب برخاستند و از پدرشان تقاضا کردند که آنها را با خود به چراگاه ببرد؛ اما پدر و مادرشان نگران بودند که هنگام چرای دام ها دچار غفلت شود و برای بچه ها اتفاقی بیفتد.
☘اما بچه ها قول دادند که در چراگاه اذیت نکنند و از پدرشان دور نشوند، اگر پدرشان نیاز به کمک داشت به او کمک کنند. بعد از قولی که به پدرشان دادند، تصیم گرفت که آنها را با خود به چراگاه ببرد.
🌺هنگامی که به چراگاه رسیدند، در سبزه های باران خورده بازی و شادی می کردند که با پرواز پروانه ها و صدای پرنده ها زییای و شادی آنها دوچندان شد و تصویر زیبایی از عظمت خدا را نشان می داد.
🌸پدرشان مشغول چرای دام ها شد و بچه ها به بازی کردن مشغول شدند در بین بازی ناگهان متوجه شدند که یکی از دام ها نیست و با صدازدن پدرشان او را متوجه نبودن یکی از دام ها کردند.
☘با پدرشان به جستجوی دام رفتند، بعد از چند ساعتی جستجو او را در میان بوته هایی که خود را از ترس گرگ ها پنهان کرده بود پیدا کردند. شتابان به سویش رفتند و او را با خوشحالی از میان بوته ها در آوردند، پدرش از اینکه آن روز بچه ها کمک بزرگی به او کرده بودند، خیلی خوشحال شد، بچه ها نیز خوشحال بودند از اینکه توانسته بودند به پدرشان کمکی کنند.
🌼کم کم نزدیکی های غروب شد که باید به خانه بر می گشتند؛ ولی ناراحت بودند که زود باید بر گردند اما چاره ای به بازگشت نداشتند؛پس همراه پدرشان بر گشتند و از او خواهش کردند که آنها را باز همراه خود به چراگاه ببرد.
🌺پدرشان نیز به آنها قول داد که دوباره با هم به چراگاه بروند. با دام ها راهی خانه شدند. بعد از اینکه به خانه رسیدند، مادرش سفره شام را آماده کرد و اتفاقات آن روز و کمکی که به پدرشان برای پیدا کردن آن دام کرده بودند را برای مادرشان تعریف کردند. مادرشان از اینکه بچه ها به پدرشان کمک کرده بودند خوشحال شد و همگی بعد از خوردن شام و کمی استراحت با قلبی خوشحال به خواب رفتند .
#داستان
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_آلاله
هدایت شده از مطالب روزانه مسار
✍️آن مرد خواهد آمد
🌺هر روز پدر نسترن سرکار میرفت و مادرش مشغول نظافت منزل میشد. روزهای خوب کودکی او در کنار عروسکش سپری شد.
🌸هر روز نسترن با عروسک و دوستانش در کوچه بازی میکرد. یکی از روزها که نسترن با دوستان کوچکش در نزدیکی خانهشان مشغول بازی با عروسکش بود، پرندههای سیاه غول پیکر در آسمان پیدا شدند و شروع به بمباران کردند.
☘️نسترن جیغکشان عروسکش را برداشت و دوید. مادرش با شنیدن صدای مهیب انفجار فریاد زد:«یا صاحب الزمان به فریاد برس.»
او بدون کفش به سمت در حیاط دوید و فریاد زد:«نسترن، دخترم کجایی؟»
🌺نسترن، در آغوش مادرش پرید. مادر، نسترن را به آغوش کشید و به زیرزمین برد.
🌸نسترن از تاریکی زیرزمین به خود لرزید، جیغ کشید و گفت:«همه جا تاریکه. من میترسم.»
☘️مادر، نسترن را به خود فشرد و گفت:«آروم باش! نترس عزیزم من کنارتم.»
🌺نسترن با گریه گفت:«میترسم، تاریکه.»
🌸مادر زیر لب اسرائیل و همه ظالمان را لعن کرد. به نسترن گفت:«با من تکرار کن تا آروم بشی، الغوث الغوث یا صاحب الزمان»
#داستان
#مهدوی
#به_قلم_آلاله
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
✍جمعه ای متفاوت
🍃عصر پنجشنبه ملیحه و سحر به منزل عمویشان که هم محله ای بودند، رفتند. دختر عمو پریناز بحث زیارت را میان حرفهایشان پیش کشید و گفت: «ما همیشه با داییم به یکی از جاهای زیارتی می ریم؛ یکی دو روز اونجا می مونیم و با خودمون چادر و خوراکی به اندازه این چند روز می بریم. اونجا سرسبزه و پر از درخته، کوه هم داره. با بچه های دایی همیشه میریم بالا کوه خیلی خوش میگذره.»
☘ سحر دلش هوایی شد و برای چند لحظه تصور صفای زیارت و آرام کردن روح و سیاحتی در گذشته ی تاریخ او را بی قرار کرد؛ آرزو کرد: « ای کاش! ما هم بتونیم با پدر و مادرمون به آن مکان زیارتی بریم.»
✨ سحر در حال و هوای خودش بود که صدای ایمان را شنید: « ملیحه و سحر بلند شید برین خونه؛ مادرتون گفت برای سفر زیارتی سیاحتی فردا کارهاتون را باید انجام بدید. »
🌾سحر و ملیحه ذوق کردند؛ برق خوشحالی در چشمانشان درخشید. بلند شدند و به سمت خانه دویدند.
🍃آن دو با کمک مادر وسایل سفر را آماده کردند. سحر زود به رختخواب رفت. در خواب مردی با چهره مخفی در تاریکی به او گفت: «فردا دخلت رو میارم. » از خواب پرید، قلبش به شدت بر سینه اش می کوبید. صلوات فرستاد و به خودش گفت: « زیادی شام خوردی، کابوس دیدی، همین. » با دلداری دادن به خودش قلب پرتپشش را آرام کرد و دوباره خوابید.
🌸 بعد نماز صبح دیگر نخوابید. سریعتر از همه صبحانه خورد و همراه ملیحه زودتر از بقیه پشت در حیاط منتظر بقیه ماند. خیره به در، خوابش را به یاد آورد. دسته ساک میان مشتش شُل شد. یک چشمش به در بود و یک چشمش به پنجره اتاقش، نمی دانست چه کار کند؟ برود یا بماند. گامهای پدر و مادرش را از پشت سر شنید. قلبش آرام شد: « فقط یِ خواب بود ، اگر هم بخواد اتفاقی بیفته پدر و مادرم هستن و هوامو دارن. » آرام شد.
🎋 صدای نیسان پدربزرگ آنها را خندان و دوان دوان به کوچه کشاند. دیدن عمه و مادر بزرگ خنده روی لبشان را عمیقتر کرد. سریع سوار ماشین شدند.
✨نیسان شروع به حرکت کرد. عبور از کنار دریاچه و از میان کوههای سر به فلک کشیده آنها را غرق لذت کرده بود تا به مقصد رسیدند.
🌸همه ی مسافران پیاده شدند و به سمت زیارت گاه رفتند. سحر به همراه بقیه برای زیارت به داخل رفت. موقع برگشت سحر مشغول حرف زدن با عمه اش بود که یکدفعه پیشانی و بینیاش به بالای در کوتاه و چوبی زیارتگاه خورد. بینی اش زخمی شد؛ اما خوشحال بود که به آرزویش رسید و از پدر و مادرش تشکر کرد که جمعه متفاوتی را برایشان ایجاد کردند.
#داستان
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_آلاله
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
✍لبخند
سعید و علی از کلاس هفتم تا دوازدهم با همدیگر دوست بودند. سعید خادم مسجد جمکران بود و علی هم دوست داشت مثل سعید باشد: «خوش به حالت سعید. کاش! من هم خونوادم اجازه می دادن مثل تو خادم شم و همراهت به مسجد جمکران بیام. اما... »
در حالی که آه افسوس می کشید، حرفش را ادامه نداد.
_با خونوادت صحبت کن تا یک روز بعد از کلاس ببرمت.
_نه بی فایدست؛ خونوادم قبول نمی کنن، حتی چند بار گفتم؛ عصبی شدن و سرم داد کشیدن.
_ من دیگه میرم مسجد. اونجا برایت دعا می کنم تا خونوادت راضی بشن.
علی از سعید جدا شد و کوله پشتی اش را بر روی دوشش انداخت و به سمت خانه رفت. مادرش در آشپزخانه مشغول آشپزی بود، به سمتش رفت و گفت: «سلام،خسته نباشی، چه بوی خوبی راه انداختی.»
_سلام پسرم خسته نباشی، تا تو لباست رو در بیاری و آبی به دست و رویت بزنی، پدرت هم از راه می رسه و ناهار رو می کشم. علی به سمت اتاقش رفت، لباس آبی رنگ اهدایی سعید با طرح گنبد جمکران را تنش کرد. به سمت سالن رفت.
مادرش از آشپزخانه بیرون آمد، تا ظرف های غذا را روی میز بچیند، متوجه پیراهن علی شد، گفت:« این چیه پوشیدی؟ زود باش برو در بیاور، نمی خوام پدرت ببینه و به من نق بزنه. زود بلند شو از تنت در بیار.» علی با اخم به داخل اتاقش برگشت، لباس سورمه ای رنگش را پوشید و دوباره سر میز آمد. چند دقیقه بعد پدرش از راه رسید. علی سرش را بلند نکرد و به آرامی سلام کرد.
همه دور میز نشسته بودند. علی با ناراحتی با قاشق و چنگالش بازی می کرد، مادر و پدرش به همدیگر نگاه کردند و پدر گفت: «چی شده؟ چرا غذا نمی خوری؟ چرا با غذات بازی می کنی؟ »
_چیزی نیست، میل ندارم.
مادر ظرف سبزی را کنار دست علی گذاشت و گفت: «تو که تا الان گرسنه بودی و به به و چه چه می کردی؛ چی شد که الان سیر شدی؟ »
علی که می ترسید، حرفش را بگوید، من من کنان گفت: « دوستم سعید هر روز عصر به مسجد جمکران می ره، من هم می خواهم یکبارم شده همراهش برم.»
_نیاز نیست اونجا بری؟ جا قحطه. خودم می برمت یِ جا که صفا کنی، آماده شید آخر هفته با عمه و خاله ویلای شمال بریم .
_نه من نمیام.
_ برام حاضر جواب شدی، لیاقت شادی و خوشی نداری.
علی خیره در چشمان پدرش گفت: « دلم میخواد برم جمکران زیارت، دوست دارم خادم اونجا بشم.»
پدر سرخ شد و با فریاد گفت:« دیگه از این حرف ها نشنوم. فهمیدی؟! »
علی دیگر حرفی نزد. شب موقع خواب، فکری به سرش زد و لبخندی بر روی لبانش نشست. صبح زود از خواب بلند شد، پنهانی نمازش را خواند. لقمه ای غذا درست کرد و در کول پشتی اش گذاشت و صبحانه ای خورد و به مدرسه رفت، هنگامی که به مدرسه رسید، به سراغ سعید رفت:« امروز همراهت میام هر چه می خواد بشه.»
_ بدون اجازه خونوادت نمی شه، اگه اتفاقی برایت بیفته چی؟
- مهم نیست چیزی نمی شه. با هم می ریم.
بعد از زنگ آخر سعید و علی به طرف وضو خانه رفتند، وضو گرفتند. هر دو از در دبیرستان بیرون آمدند، سوار تاکسی شدند؛ برق خوشحالی در چشمان علی موج می زد که بالاخره به آرزویش می رسید.
گنبد فیروزه ای جلوی چشمانش نقش بست، کبوترها در بالای گنبد پرواز می کردند. آهنگ خوش مهدوی از گلدسته های مسجد گوشش را نوازش داد. عده ای نیز در کنار حوض مشغول وضو گرفتن بودند،علی لبخند به لب به آنها نگاه کرد. همراه سعید به سمت اتاق مخصوص خادم ها رفت.سعید، علی را به بقیه دوستانش معرفی کرد. در همان نگاه اول و برخورد، علی جذب خادمها شد.
سعید لباسهایش را پوشید و به سمت کفشداری رفت.علی هم همراه او شد تا کمکش کند؛ چند ساعتی در آن جا ماندند، هنگامی که شیفت سعید تمام شد، وضو گرفتند و به سمت مسجد رفتند، چند رکعت برای امام زمان(عج) و هدیه به مسجد نماز خواندند.علی آن چنان غرق نور و آرامش و صفا شده بود که اصلا دوست نداشت به منزلشان برگردد و هر لحظه دعا می کرد تا بتواند خادم این مکان شود و حضرت او را بپذیرد.
بعد از نماز همانطور که علی خیره به گنبد میان آسمان سیاه شب بود از حیاط مسجد بیرون رفتند. شنیدن صدای پدر، علی را میخکوب کرد: « بهت نگفتم اینجا نیا.»
علی آب دهانش را به سختی قورت داد و یکدفعه دوید. پدرش به دنبال او دوید. علی وسط خیابان رفت. کامیونتی با سرعت در حال نزدیک شدن به علی بود. پدر فریاد زد: « علی ندو.» نور ماشینها چشمهای علی را تیره وتار کرده بود. فریاد یا امام زمان پدر علی همزمان با صدای جیغ ترمز کامیونت فضای جلوی مسجد را پر کرد. علی بر روی زمین افتاد.
پدر با قدمهای لرزان به سمت آدمهای جمع شده به دور علی رفت. جمعیت را شکافت، با چشمهای اشکی گفت: « زنگ بزنید اورژانس، زنگ بزنی... » کلامش در دهانش ماسید با دیدن علی در حال بلند شدن از روی زمین به کمک راننده کامیونت. پدر روی زمین نشست و با لبخند نام امام زمان را بر لب جاری کرد.
#داستان
#مهدوی
#به_قلم_آلاله
🆔 @tanh_rahe_narafte
✍️پسرک تنها
🍃علی تنها در میان باغی بیهدف پیش می رفت و پایش را به سنگها میزد. همین طور که پیش میرفت ناگهان خود را در جلوی کلبه ای با در چوبی کهنهای دید. هوا سرد بود و خورش یواش یواش پشت کوهها میرفت. به خودش جرأت داد. جلو رفت و در را باز کرد. صدای نالهی در ضربان قلب علی را چند برابر کرد. آب دهانش را قورت داد و دوباره در را هُل داد. از جرز در وارد کلبه شد.
🍂 تارهای عنکبوت اطراف پنجره را گرفته بود و خاک همه جا را پوشانده بود، اجاقی آن سو تر قرار داشت که چند چوب نیمسوخته آن را روشن نگه داشته بود، چند ظرف کوچک در گوشه کلبه روی زمین افتاده بود، جلوتر رفت قدم هایش را با ترس بر زمین می گذاشت.
💫 چشمش به جسم لاغر زنی افتاد که بر روی تخت با لباس های کهنه و پاره خوابیده بود؛ کمی جلوتر رفت در کنار تخت او نشست با تعجب به او نگاه کرد، با خودش فکر کرد: « چرا تنهاست، خانواده او کجاست؟» در همین فکرها بود که گلنساء خودش را بر روی تخت جابه جا کرد که یکدفعه دستش به علی خورد؛ از خواب پرید، وحشت زده به علی نه ساله نگاه کرد، گفت: «تو کی هستی، اینجا چه کار می کنی؟»
🍁 چشمهای علی بارانی شد، فین فین کنان گفت: «وضع مالیمون خوب بود؛ اما مادرم مریض شد. پدرم هر چه داشتیم خرج دکترش کرد؛ ولی فایده نداشت و مادرم فوت کرد. من و پدرم تنها ماندیم. پدرم بی حوصله و عصبی شد. مدام مرا کتک می زد... » گریههای علی تبدیل به هق هق شد. گلنساء چشمهای نمناکش را پاک کرد. چشمش به رد زخمهای کهنه و تازه روی دست و صورت علی افتاد. دلش گرفت، گفت: «با همسرم زندگی می کردم و با هم حصیر می بافتیم به شهر می بردیم و می فروختیم؛ اما یکدفعه همسرم بیمار شد و فوت کرد. الان... من تنهام، می تونی پیش من بمونی، از تو مواظبت می کنم.»
🍃علی لبخند زد. گلنساء نیرویی تازه یافت از جایش بلند شد؛ شروع به تمیز کردن کلبه کرد و از بیرون چوب آورد آتش را روشن کرد، او خوشحال به این سو و آن سو میرفت. قابلمه روی اجاق گذاشت تا بعد مدتها غذای گرم درست کند.
#داستان
#به_قلم_آلاله
#خانواده
لبخند
سعید و علی از کلاس هفتم تا دوازدهم با همدیگر دوست بودند. سعید خادم مسجد جمکران بود و علی هم دوست داشت مثل سعید باشد: «خوش به حالت سعید. کاش! من هم خونوادم اجازه می دادن مثل تو خادم شم و همراهت به مسجد جمکران بیام. اما... » در حالی که آه افسوس می کشید، حرفش را ادامه نداد.
با خونوادت صحبت کن تا یک روز بعد از کلاس ببرمت.
_نه بی فایدست؛ خونوادم قبول نمی کنن، حتی چند بار گفتم؛ عصبی شدن و سرم داد کشیدن.
من دیگه میرم مسجد. اونجا برایت دعا می کنم تا خونوادت راضی بشن.
علی از سعید جدا شد و کوله پشتی اش را بر روی دوشش انداخت و به سمت خانه رفت. مادرش در آشپزخانه مشغول آشپزی بود، به سمتش رفت و گفت: «سلام،خسته نباشی، چه بوی خوبی راه انداختی.»
سلام پسرم خسته نباشی، تا تو لباست رو در بیاری و آبی به دست و رویت بزنی، پدرت هم از راه می رسه و ناهار رو می کشم. علی به سمت اتاقش رفت، لباس آبی رنگ اهدایی سعید با طرح گنبد جمکران را تنش کرد. به سمت سالن رفت.
مادرش از آشپزخانه بیرون آمد، تا ظرف های غذا را روی میز بچیند، متوجه پیراهن علی شد، گفت:« این چیه پوشیدی؟ زود باش برو در بیاور، نمی خوام پدرت ببینه و به من نق بزنه. زود بلند شو از تنت در بیار.» علی با اخم به داخل اتاقش برگشت، لباس سورمه ای رنگش را پوشید و دوباره سر میز آمد. چند دقیقه بعد پدرش از راه رسید. علی سرش را بلند نکرد و به آرامی سلام کرد.
همه دور میز نشسته بودند. علی با ناراحتی با قاشق و چنگالش بازی می کرد، مادر و پدرش به همدیگر نگاه کردند و پدر گفت: «چی شده؟ چرا غذا نمی خوری؟ چرا با غذات بازی می کنی؟ »
_چیزی نیست، میل ندارم.
مادر ظرف سبزی را کنار دست علی گذاشت و گفت: «تو که تا الان گرسنه بودی و به به و چه چه می کردی؛ چی شد که الان سیر شدی؟ »
علی که می ترسید، حرفش را بگوید، من من کنان گفت: « دوستم سعید هر روز عصر به مسجد جمکران می ره، من هم می خواهم یکبارم شده همراهش برم.»
_نیاز نیست اونجا بری؟ جا قحطه. خودم می برمت یِ جا که صفا کنی، آماده شید آخر هفته با عمه و خاله ویلای شمال بریم .
_نه من نمیام.
برام حاضر جواب شدی، لیاقت شادی و خوشی نداری.
علی خیره در چشمان پدرش گفت: « دلم میخواد برم جمکران زیارت، دوست دارم خادم اونجا بشم.»
پدر سرخ شد و با فریاد گفت:« دیگه از این حرف ها نشنوم. فهمیدی؟! »
علی دیگر حرفی نزد. شب موقع خواب، فکری به سرش زد و لبخندی بر روی لبانش نشست. صبح زود از خواب بلند شد، پنهانی نمازش را خواند. لقمه ای غذا درست کرد و در کول پشتی اش گذاشت و صبحانه ای خورد و به مدرسه رفت، هنگامی که به مدرسه رسید، به سراغ سعید رفت:« امروز همراهت میام هر چه می خواد بشه.»
_ بدون اجازه خونوادت نمی شه، اگه اتفاقی برایت بیفته چی؟
- مهم نیست چیزی نمی شه. با هم می ریم.
بعد از زنگ آخر سعید و علی به طرف وضو خانه رفتند، وضو گرفتند. هر دو از در دبیرستان بیرون آمدند، سوار تاکسی شدند؛ برق خوشحالی در چشمان علی موج می زد که بالاخره به آرزویش می رسید.
گنبد فیروزه ای جلوی چشمانش نقش بست، کبوترها در بالای گنبد پرواز می کردند. آهنگ خوش مهدوی از گلدسته های مسجد گوشش را نوازش داد. عده ای نیز در کنار حوض مشغول وضو گرفتن بودند،علی لبخند به لب به آنها نگاه کرد. همراه سعید به سمت اتاق مخصوص خادم ها رفت.سعید، علی را به بقیه دوستانش معرفی کرد. در همان نگاه اول و برخورد، علی جذب خادمها شد.
سعید لباسهایش را پوشید و به سمت کفشداری رفت.علی هم همراه او شد تا کمکش کند؛ چند ساعتی در آن جا ماندند، هنگامی که شیفت سعید تمام شد، وضو گرفتند و به سمت مسجد رفتند، چند رکعت برای امام زمان(عج) و هدیه به مسجد نماز خواندند.علی آن چنان غرق نور و آرامش و صفا شده بود که اصلا دوست نداشت به منزلشان برگردد و هر لحظه دعا می کرد تا بتواند خادم این مکان شود و حضرت او را بپذیرد.
بعد از نماز همانطور که علی خیره به گنبد میان آسمان سیاه شب بود از حیاط مسجد بیرون رفتند. شنیدن صدای پدر، علی را میخکوب کرد: « بهت نگفتم اینجا نیا.»
علی آب دهانش را به سختی قورت داد و یکدفعه دوید. پدرش به دنبال او دوید. علی وسط خیابان رفت. کامیونتی با سرعت در حال نزدیک شدن به علی بود. پدر فریاد زد: « علی ندو.» نور ماشینها چشمهای علی را تیره وتار کرده بود. فریاد یا امام زمان پدر علی همزمان با صدای جیغ ترمز کامیونت فضای جلوی مسجد را پر کرد. علی بر روی زمین افتاد.
پدر با قدمهای لرزان به سمت آدمهای جمع شده به دور علی رفت. جمعیت را شکافت، با چشمهای اشکی گفت: « زنگ بزنید اورژانس، زنگ بزنی... » کلامش در دهانش ماسید با دیدن علی در حال بلند شدن از روی زمین به کمک راننده کامیونت. پدر روی زمین نشست و با لبخند نام امام زمان را بر لب جاری کرد.
#داستان
#مهدوی
✍خ. محمدجانی
@shamem_hoozoor
✍️آن مرد خواهد آمد
🌺هر روز پدر نسترن سرکار میرفت و مادرش مشغول نظافت منزل میشد. روزهای خوب کودکی او در کنار عروسکش سپری شد.
🌸هر روز نسترن با عروسک و دوستانش در کوچه بازی میکرد. یکی از روزها که نسترن با دوستان کوچکش در نزدیکی خانهشان مشغول بازی با عروسکش بود، پرندههای سیاه غول پیکر در آسمان پیدا شدند و شروع به بمباران کردند.
☘️نسترن جیغکشان عروسکش را برداشت و دوید. مادرش با شنیدن صدای مهیب انفجار فریاد زد:«یا صاحب الزمان به فریاد برس.»
او بدون کفش به سمت در حیاط دوید و فریاد زد:«نسترن، دخترم کجایی؟»
🌺نسترن، در آغوش مادرش پرید. مادر، نسترن را به آغوش کشید و به زیرزمین برد.
🌸نسترن از تاریکی زیرزمین به خود لرزید، جیغ کشید و گفت:«همه جا تاریکه. من میترسم.»
☘️مادر، نسترن را به خود فشرد و گفت:«آروم باش! نترس عزیزم من کنارتم.»
🌺نسترن با گریه گفت:«میترسم، تاریکه.»
🌸مادر زیر لب اسرائیل و همه ظالمان را لعن کرد. به نسترن گفت:«با من تکرار کن تا آروم بشی، الغوث الغوث یا صاحب الزمان»
#داستان
#مهدوی
✍خ. محمدجانی
@shamem_hoozoor
✍️پسرک تنها
🍃علی تنها در میان باغی بیهدف پیش می رفت و پایش را به سنگها میزد. همین طور که پیش میرفت ناگهان خود را در جلوی کلبه ای با در چوبی کهنهای دید. هوا سرد بود و خورش یواش یواش پشت کوهها میرفت. به خودش جرأت داد. جلو رفت و در را باز کرد. صدای نالهی در ضربان قلب علی را چند برابر کرد. آب دهانش را قورت داد و دوباره در را هُل داد. از جرز در وارد کلبه شد.
🍂 تارهای عنکبوت اطراف پنجره را گرفته بود و خاک همه جا را پوشانده بود، اجاقی آن سو تر قرار داشت که چند چوب نیمسوخته آن را روشن نگه داشته بود، چند ظرف کوچک در گوشه کلبه روی زمین افتاده بود، جلوتر رفت قدم هایش را با ترس بر زمین می گذاشت.
💫 چشمش به جسم لاغر زنی افتاد که بر روی تخت با لباس های کهنه و پاره خوابیده بود؛ کمی جلوتر رفت در کنار تخت او نشست با تعجب به او نگاه کرد، با خودش فکر کرد: « چرا تنهاست، خانواده او کجاست؟» در همین فکرها بود که گلنساء خودش را بر روی تخت جابه جا کرد که یکدفعه دستش به علی خورد؛ از خواب پرید، وحشت زده به علی نه ساله نگاه کرد، گفت: «تو کی هستی، اینجا چه کار می کنی؟»
🍁 چشمهای علی بارانی شد، فین فین کنان گفت: «وضع مالیمون خوب بود؛ اما مادرم مریض شد. پدرم هر چه داشتیم خرج دکترش کرد؛ ولی فایده نداشت و مادرم فوت کرد. من و پدرم تنها ماندیم. پدرم بی حوصله و عصبی شد. مدام مرا کتک می زد... » گریههای علی تبدیل به هق هق شد. گلنساء چشمهای نمناکش را پاک کرد. چشمش به رد زخمهای کهنه و تازه روی دست و صورت علی افتاد. دلش گرفت، گفت: «با همسرم زندگی می کردم و با هم حصیر می بافتیم به شهر می بردیم و می فروختیم؛ اما یکدفعه همسرم بیمار شد و فوت کرد. الان... من تنهام، می تونی پیش من بمونی، از تو مواظبت می کنم.»
🍃علی لبخند زد. گلنساء نیرویی تازه یافت از جایش بلند شد؛ شروع به تمیز کردن کلبه کرد و از بیرون چوب آورد آتش را روشن کرد، او خوشحال به این سو و آن سو میرفت. قابلمه روی اجاق گذاشت تا بعد مدتها غذای گرم درست کند.
#داستان
#خانواده
✍خ. محمدجانی
@shamem_hoozoor