eitaa logo
شمیم حضور
64 دنبال‌کننده
3هزار عکس
825 ویدیو
221 فایل
**به نام خدا با صلوات بر محمد و آل محمد و امام شهدا. السلام علیک یا مولانا یا صاحب الزمان(ع). خداوندا آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که تغییر یافتنی نیست. «رب هب لی حکما و الحقنی با الصالحین» التماس دعای فرج
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🍃🍃🌻🌻 💠 مهدی(عج) ستاره زمین 🌸مهدی و پدرش شب های تابستان قرار همیشگیشان داخل حیاط و خوابیدن زیر سقف آسمان بود. آنها از خوابیدن در حیاط لذت می بردند. ستاره ها محفل آنها را زیباتر می نمودند و خوشحالی در چشمان مهدی موج می زد. مهدی تا زمانی که خوابش می برد، ستاره ها را می شمرد. 🍃معلم دینی اش را به یاد آورد که در مورد امام زمان توضیح داده بود از پدرش سوال کرد پدرجان! چگونه امام زمان(عج) مثل ستاره ها باعث ایمنی برای اهل زمین است؟ 🌸پدرش گفت: «یعنی انها را حفظ می کند از خطراتی که بخواهد به آن برسد.» مهدی گفت: «چقدر خوب پس ما یک ستاره زمینی هم به نام مهدی(عج) داریم که مواظبمان است و ما را حفظ می کند.» 🌷حضرت مهدی علیه السلام فرمود: «اِنّی اَمانٌ لِأَهلِ اِلأرضِ كما أَنَّ النُّجومَ اَمانٌ لِأَهلِ السّماء. من برای اهل زمین أمن و أمانم همان گونه که ستارگان آسمان أمن و أمان اهل آسمانند.» 📚بحارالانوار، ج ٧٨، ص ٣٨ 🌷🌷🍃🍃🌻🌻 https://eitaa.com/shamem_hoozoor
هدایت شده از مطالب روزانه مسار
✍️آن مرد خواهد آمد 🌺هر روز پدر نسترن سرکار می‌رفت و مادرش مشغول نظافت منزل می‌شد. روزهای خوب کودکی او در کنار عروسکش سپری شد. 🌸هر روز نسترن با عروسک و دوستانش در کوچه بازی می‌کرد. یکی از روزها که نسترن با دوستان کوچکش در نزدیکی خانه‌شان مشغول بازی با عروسکش بود، پرنده‌های سیاه غول پیکر در آسمان پیدا شدند و شروع به بمباران کردند. ☘️نسترن جیغ‌کشان عروسکش را برداشت و دوید. مادرش با شنیدن صدای مهیب انفجار فریاد زد:«یا صاحب الزمان به فریاد برس.» او بدون کفش به سمت در حیاط دوید و فریاد زد:«نسترن، دخترم کجایی؟» 🌺نسترن، در آغوش مادرش پرید. مادر، نسترن را به آغوش کشید و به زیرزمین برد. 🌸نسترن از تاریکی زیرزمین به خود لرزید، جیغ کشید و گفت:«همه جا تاریکه. من می‌ترسم.» ☘️مادر، نسترن را به خود فشرد و گفت:«آروم باش! نترس عزیزم من کنارتم.» 🌺نسترن با گریه گفت:«می‌ترسم، تاریکه.» 🌸مادر زیر لب اسرائیل و همه ظالمان را لعن کرد. به نسترن گفت:«با من تکرار کن تا آروم بشی، الغوث الغوث یا صاحب الزمان» 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
✍لبخند سعید و علی از کلاس هفتم تا دوازدهم با همدیگر دوست بودند. سعید خادم مسجد جمکران بود و علی هم دوست داشت مثل سعید باشد: «خوش به حالت سعید. کاش! من هم خونوادم اجازه می دادن مثل تو خادم شم و همراهت به مسجد جمکران بیام. اما... » در حالی که آه افسوس می کشید، حرفش را ادامه نداد. _با خونوادت صحبت کن تا یک روز بعد از کلاس ببرمت. _نه بی فایدست؛ خونوادم قبول نمی کنن، حتی چند بار گفتم؛ عصبی شدن و سرم داد کشیدن. _ من دیگه میرم مسجد. اونجا برایت دعا می کنم تا خونوادت راضی بشن. علی از سعید جدا‌‌ شد و کوله پشتی اش را بر روی دوشش انداخت و به سمت خانه رفت. مادرش در آشپزخانه مشغول آشپزی بود، به سمتش رفت و گفت: «سلام،خسته نباشی، چه بوی خوبی راه انداختی.» _سلام پسرم خسته نباشی، تا تو لباست رو در بیاری و آبی به دست و رویت بزنی، پدرت هم از راه می رسه و ناهار رو می کشم. علی به سمت اتاقش رفت، لباس آبی رنگ اهدایی سعید با طرح گنبد جمکران را تنش کرد. به سمت سالن رفت. مادرش از آشپزخانه بیرون آمد، تا ظرف های غذا را روی میز بچیند، متوجه پیراهن علی شد، گفت:« این چیه پوشیدی؟ زود باش برو در بیاور، نمی خوام پدرت ببینه و به من نق بزنه. زود بلند شو از تنت در بیار.» علی با اخم به داخل اتاقش برگشت، لباس سورمه ای رنگش را پوشید و دوباره سر میز آمد. چند دقیقه بعد پدرش از راه رسید. علی سرش را بلند نکرد و به آرامی سلام کرد. همه دور میز نشسته بودند. علی با ناراحتی با قاشق و چنگالش بازی می کرد، مادر و پدرش به همدیگر نگاه کردند و پدر گفت: «چی شده؟ چرا غذا نمی خوری؟ چرا با غذات بازی می کنی؟ » _چیزی نیست، میل ندارم. مادر ظرف سبزی را کنار دست علی گذاشت و گفت: «تو که تا الان گرسنه بودی و به به و چه چه می کردی؛ چی شد که الان سیر شدی؟ » علی که می ترسید، حرفش را بگوید، من من کنان گفت: « دوستم سعید هر روز عصر به مسجد جمکران می ره، من هم می خواهم یکبارم شده همراهش برم.» _نیاز نیست اونجا بری؟ جا قحطه. خودم می برمت یِ جا که صفا کنی، آماده شید آخر هفته با عمه و خاله ویلای شمال بریم . _نه من نمیام. _ برام حاضر جواب شدی، لیاقت شادی و خوشی نداری. علی خیره در چشمان پدرش گفت: « دلم می‌خواد برم جمکران زیارت، دوست دارم خادم اونجا بشم.» پدر سرخ شد و با فریاد گفت:« دیگه از این حرف ها نشنوم. فهمیدی؟! » علی دیگر حرفی نزد. شب موقع خواب، فکری به سرش زد و لبخندی بر روی لبانش نشست. صبح زود از خواب بلند شد، پنهانی نمازش را خواند. لقمه ای غذا درست کرد و در کول پشتی اش گذاشت و صبحانه ای خورد و به مدرسه رفت، هنگامی که به مدرسه رسید، به سراغ سعید رفت:« امروز همراهت میام هر چه می خواد بشه.» _ بدون اجازه خونوادت نمی شه، اگه اتفاقی برایت بیفته چی؟ - مهم نیست چیزی نمی شه. با هم می ریم. بعد از زنگ آخر سعید و علی به طرف وضو خانه رفتند، وضو گرفتند. هر دو از در دبیرستان بیرون آمدند، سوار تاکسی شدند؛ برق خوشحالی در‌ چشمان علی موج می زد که بالاخره به آرزویش می رسید. گنبد فیروزه ای جلوی چشمانش نقش بست، کبوترها در بالای گنبد پرواز می کردند. آهنگ خوش مهدوی از گلدسته های مسجد گوشش را نوازش داد. عده ای نیز در کنار حوض مشغول وضو گرفتن بودند،علی لبخند به لب به آنها نگاه کرد. همراه سعید به سمت اتاق مخصوص خادم ها رفت.سعید، علی را به بقیه دوستانش معرفی کرد. در همان نگاه اول و برخورد، علی جذب خادم‌ها شد. سعید لباسهایش را پوشید و به سمت کفشداری رفت.علی هم همراه او شد تا کمکش کند؛ چند ساعتی در آن جا ماندند، هنگامی که شیفت سعید تمام شد، وضو گرفتند و به سمت مسجد رفتند، چند رکعت برای امام زمان(عج) و هدیه به مسجد نماز خواندند.علی آن چنان غرق نور و آرامش و صفا شده بود که اصلا دوست نداشت به منزلشان برگردد و هر لحظه دعا می کرد تا بتواند خادم این مکان شود و حضرت او را بپذیرد. بعد از نماز همانطور که علی خیره به گنبد میان آسمان سیاه شب بود از حیاط مسجد بیرون رفتند. شنیدن صدای پدر، علی را میخکوب کرد: « بهت نگفتم اینجا نیا.» علی آب دهانش را به سختی قورت داد و یکدفعه دوید. پدرش به دنبال او دوید. علی وسط خیابان رفت. کامیونتی با سرعت در حال نزدیک شدن به علی بود. پدر فریاد زد: « علی ندو.» نور ماشین‌ها چشم‌های علی را تیره وتار کرده بود. فریاد یا امام زمان پدر علی همزمان با صدای جیغ ترمز کامیونت فضای جلوی مسجد را پر کرد. علی بر روی زمین افتاد. پدر با قدم‌های لرزان به سمت آدم‌های جمع شده به دور علی رفت. جمعیت را شکافت، با چشم‌های اشکی گفت: « زنگ بزنید اورژانس، زنگ بزنی... » کلامش در دهانش ماسید با دیدن علی در حال بلند شدن از روی زمین به کمک راننده کامیونت. پدر روی زمین نشست و با لبخند نام امام زمان را بر لب جاری کرد‌. 🆔 @tanh_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
✍در پناه ما هستی 🍃نرگس روزهای جمعه پای ثابت دعای ندبه در مهدیه بود. آن روز صبح ساعت پنج صبح را نشان می داد، نرگس سراسیمه از خواب برخاست. نگاهی به ساعت انداخت، نگاهی به اطرافش کرد، مات و مبهوت مانده بود. دستی به پیشانی اش کشید، عرق از رویش می ریخت؛ یعنی ممکن است. آب دهانش را قورت داد یعنی من؟ ☘دوباره به فکر فرورفت، اشک قطره قطره از گوشه چشمانش سرازیر شد و تا نزدیکی چانه اش رسید و صدای هق هقش بلند شد، مادرش از خواب برخاست سراسیمه خود را به اتاق نرگس رساند و گفت: «چی شده؟ چرا گریه می کنی؟» 🌾نرگس هق هق کنان گفت: «خواب دیدم در صحرای سر سبزی هستم، راه را گم کرده بودم نمی دانستم اینجا کجاست همین طور پیش می رفتم، با خودم ناله می کردم اینجا کجاست؟ من اینجا چه می کنم؟ کسی نیست کمک کند؟» ✨ناگهان صدایی زیبا مرا به سوی خود فرا خواند، همین طور که به دنبال آن صدا می رفتم، به خیمه ای زیبا و بزرگ رسیدم که در آن قرآن و کتاب‌های تاریخی بود، فردی زیبا رو را دیدم که بر روی صورتش نور بود واز زیبایی چون ماه می‌درخشید، هنگامی که مرا دید به داخل تعارف کرد، من وارد شدم از من پذیرایی کرد و گفت: «نگران نباش در پناه ما هستی، ما حواسمان به دوستانمان است.» 🍃مادر حین شنیدن خواب، همراه با نرگس شروع به گریه کرد. هر دو دعای فرج امام زمان(عج) را در هوای روحانی سحر خواندند و به سمت مهدیه حرکت کردند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
لبخند سعید و علی از کلاس هفتم تا دوازدهم با همدیگر دوست بودند. سعید خادم مسجد جمکران بود و علی هم دوست داشت مثل سعید باشد: «خوش به حالت سعید. کاش! من هم خونوادم اجازه می دادن مثل تو خادم شم و همراهت به مسجد جمکران بیام. اما... » در حالی که آه افسوس می کشید، حرفش را ادامه نداد. با خونوادت صحبت کن تا یک روز بعد از کلاس ببرمت. _نه بی فایدست؛ خونوادم قبول نمی کنن، حتی چند بار گفتم؛ عصبی شدن و سرم داد کشیدن. من دیگه میرم مسجد. اونجا برایت دعا می کنم تا خونوادت راضی بشن. علی از سعید جدا‌‌ شد و کوله پشتی اش را بر روی دوشش انداخت و به سمت خانه رفت. مادرش در آشپزخانه مشغول آشپزی بود، به سمتش رفت و گفت: «سلام،خسته نباشی، چه بوی خوبی راه انداختی.» سلام پسرم خسته نباشی، تا تو لباست رو در بیاری و آبی به دست و رویت بزنی، پدرت هم از راه می رسه و ناهار رو می کشم. علی به سمت اتاقش رفت، لباس آبی رنگ اهدایی سعید با طرح گنبد جمکران را تنش کرد. به سمت سالن رفت. مادرش از آشپزخانه بیرون آمد، تا ظرف های غذا را روی میز بچیند، متوجه پیراهن علی شد، گفت:« این چیه پوشیدی؟ زود باش برو در بیاور، نمی خوام پدرت ببینه و به من نق بزنه. زود بلند شو از تنت در بیار.» علی با اخم به داخل اتاقش برگشت، لباس سورمه ای رنگش را پوشید و دوباره سر میز آمد. چند دقیقه بعد پدرش از راه رسید. علی سرش را بلند نکرد و به آرامی سلام کرد. همه دور میز نشسته بودند. علی با ناراحتی با قاشق و چنگالش بازی می کرد، مادر و پدرش به همدیگر نگاه کردند و پدر گفت: «چی شده؟ چرا غذا نمی خوری؟ چرا با غذات بازی می کنی؟ » _چیزی نیست، میل ندارم. مادر ظرف سبزی را کنار دست علی گذاشت و گفت: «تو که تا الان گرسنه بودی و به به و چه چه می کردی؛ چی شد که الان سیر شدی؟ » علی که می ترسید، حرفش را بگوید، من من کنان گفت: « دوستم سعید هر روز عصر به مسجد جمکران می ره، من هم می خواهم یکبارم شده همراهش برم.» _نیاز نیست اونجا بری؟ جا قحطه. خودم می برمت یِ جا که صفا کنی، آماده شید آخر هفته با عمه و خاله ویلای شمال بریم . _نه من نمیام. برام حاضر جواب شدی، لیاقت شادی و خوشی نداری. علی خیره در چشمان پدرش گفت: « دلم می‌خواد برم جمکران زیارت، دوست دارم خادم اونجا بشم.» پدر سرخ شد و با فریاد گفت:« دیگه از این حرف ها نشنوم. فهمیدی؟! » علی دیگر حرفی نزد. شب موقع خواب، فکری به سرش زد و لبخندی بر روی لبانش نشست. صبح زود از خواب بلند شد، پنهانی نمازش را خواند. لقمه ای غذا درست کرد و در کول پشتی اش گذاشت و صبحانه ای خورد و به مدرسه رفت، هنگامی که به مدرسه رسید، به سراغ سعید رفت:« امروز همراهت میام هر چه می خواد بشه.» _ بدون اجازه خونوادت نمی شه، اگه اتفاقی برایت بیفته چی؟ - مهم نیست چیزی نمی شه. با هم می ریم. بعد از زنگ آخر سعید و علی به طرف وضو خانه رفتند، وضو گرفتند. هر دو از در دبیرستان بیرون آمدند، سوار تاکسی شدند؛ برق خوشحالی در‌ چشمان علی موج می زد که بالاخره به آرزویش می رسید. گنبد فیروزه ای جلوی چشمانش نقش بست، کبوترها در بالای گنبد پرواز می کردند. آهنگ خوش مهدوی از گلدسته های مسجد گوشش را نوازش داد. عده ای نیز در کنار حوض مشغول وضو گرفتن بودند،علی لبخند به لب به آنها نگاه کرد. همراه سعید به سمت اتاق مخصوص خادم ها رفت.سعید، علی را به بقیه دوستانش معرفی کرد. در همان نگاه اول و برخورد، علی جذب خادم‌ها شد. سعید لباسهایش را پوشید و به سمت کفشداری رفت.علی هم همراه او شد تا کمکش کند؛ چند ساعتی در آن جا ماندند، هنگامی که شیفت سعید تمام شد، وضو گرفتند و به سمت مسجد رفتند، چند رکعت برای امام زمان(عج) و هدیه به مسجد نماز خواندند.علی آن چنان غرق نور و آرامش و صفا شده بود که اصلا دوست نداشت به منزلشان برگردد و هر لحظه دعا می کرد تا بتواند خادم این مکان شود و حضرت او را بپذیرد. بعد از نماز همانطور که علی خیره به گنبد میان آسمان سیاه شب بود از حیاط مسجد بیرون رفتند. شنیدن صدای پدر، علی را میخکوب کرد: « بهت نگفتم اینجا نیا.» علی آب دهانش را به سختی قورت داد و یکدفعه دوید. پدرش به دنبال او دوید. علی وسط خیابان رفت. کامیونتی با سرعت در حال نزدیک شدن به علی بود. پدر فریاد زد: « علی ندو.» نور ماشین‌ها چشم‌های علی را تیره وتار کرده بود. فریاد یا امام زمان پدر علی همزمان با صدای جیغ ترمز کامیونت فضای جلوی مسجد را پر کرد. علی بر روی زمین افتاد. پدر با قدم‌های لرزان به سمت آدم‌های جمع شده به دور علی رفت. جمعیت را شکافت، با چشم‌های اشکی گفت: « زنگ بزنید اورژانس، زنگ بزنی... » کلامش در دهانش ماسید با دیدن علی در حال بلند شدن از روی زمین به کمک راننده کامیونت. پدر روی زمین نشست و با لبخند نام امام زمان را بر لب جاری کرد‌. ✍خ. محمدجانی @shamem_hoozoor
راهنمای دین گمشده حسین و دوستش علی از مدتها قبل، دوستان صمیمی بودند. دوستی آن دو در کلاس های معرفتی مهدویت به وجود آمده بود. روحانی محله شان آن کلاس ها را برایشان می گذاشت.آنها هر روز با شوق و ذوق فراوان در این کلاس ها حاضر می شدند و اطلاعات تازه ای به دست می آوردند. حسین دنبال دوستش علی رفت. با هم به کلاس معرفتی مهدویت رفتند. هنگامی رسیدند هنوز آقای روحانی نیامده بود. آنها بی صبرانه و مشتاقانه چشمانشان را به در کلاس دوخته بودند تا اینکه آقای روحانی با لبخند همیشگی اش وارد شد. کتابچه حدیثی را روی میز گذاشت. با تک تک بچه ها سلام و احوالپرسی کرد. بعد گفت: «بیاید با هم دعای فرج را بخوانیم.» بعد از خواندن دعای فرج به سروقت کتابچه حدیثی رفت. گفت: «بچه ها می دانستید چرا قائم را مهدی می خوانند؟» همه یک صدا گفتند: «نه آقای روحانی !» گفت: «زمانی می آید که دین گم می شود و هر کسی هر طوری که دوست داشته باشد از دین بحث می کند، چیزهای جدید به دین وارد می کند، چیزهایی که به نام دین نیست می گوید از دین است به این دلیل مهدی می گویند چون به دینی که گم شده مردم را هدایت می کند.» عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه‌السلام قَال: …‏ إِنَّمَا سُمِّيَ الْقَائِمُ مَهْدِيّاً لِأَنَّهُ يَهْدِي إِلَى أَمْرٍ قَدْ ضَلُّوا عَنْهُ وَ سُمِّيَ بِالْقَائِمِ لِقِيَامِهِ بِالْحَقِّ. ارشاد، شیخ مفید، ج٢، ص٣٨۳ ✍خ. محمدجانی @shamem_hoozoor
✍️آن مرد خواهد آمد 🌺هر روز پدر نسترن سرکار می‌رفت و مادرش مشغول نظافت منزل می‌شد. روزهای خوب کودکی او در کنار عروسکش سپری شد. 🌸هر روز نسترن با عروسک و دوستانش در کوچه بازی می‌کرد. یکی از روزها که نسترن با دوستان کوچکش در نزدیکی خانه‌شان مشغول بازی با عروسکش بود، پرنده‌های سیاه غول پیکر در آسمان پیدا شدند و شروع به بمباران کردند. ☘️نسترن جیغ‌کشان عروسکش را برداشت و دوید. مادرش با شنیدن صدای مهیب انفجار فریاد زد:«یا صاحب الزمان به فریاد برس.» او بدون کفش به سمت در حیاط دوید و فریاد زد:«نسترن، دخترم کجایی؟» 🌺نسترن، در آغوش مادرش پرید. مادر، نسترن را به آغوش کشید و به زیرزمین برد. 🌸نسترن از تاریکی زیرزمین به خود لرزید، جیغ کشید و گفت:«همه جا تاریکه. من می‌ترسم.» ☘️مادر، نسترن را به خود فشرد و گفت:«آروم باش! نترس عزیزم من کنارتم.» 🌺نسترن با گریه گفت:«می‌ترسم، تاریکه.» 🌸مادر زیر لب اسرائیل و همه ظالمان را لعن کرد. به نسترن گفت:«با من تکرار کن تا آروم بشی، الغوث الغوث یا صاحب الزمان» ✍خ. محمدجانی @shamem_hoozoor
مهدی(عج) ستاره زمین 🌸مهدی و پدرش شب های تابستان قرار همیشگیشان داخل حیاط و خوابیدن زیر سقف آسمان بود. آنها از خوابیدن در حیاط لذت می بردند. ستاره ها محفل آنها را زیباتر می نمودند و خوشحالی در چشمان مهدی موج می زد. مهدی تا زمانی که خوابش می برد، ستاره ها را می شمرد. 🍃معلم دینی اش را به یاد آورد که در مورد امام زمان توضیح داده بود از پدرش سوال کرد پدرجان! چگونه امام زمان(عج) مثل ستاره ها باعث ایمنی برای اهل زمین است؟ 🌸پدرش گفت: «یعنی انها را حفظ می کند از خطراتی که بخواهد به آن برسد.» مهدی گفت: «چقدر خوب پس ما یک ستاره زمینی هم به نام مهدی(عج) داریم که مواظبمان است و ما را حفظ می کند.» 🌷حضرت مهدی علیه السلام فرمود: «اِنّی اَمانٌ لِأَهلِ اِلأرضِ كما أَنَّ النُّجومَ اَمانٌ لِأَهلِ السّماء. من برای اهل زمین أمن و أمانم همان گونه که ستارگان آسمان أمن و أمان اهل آسمانند.» 📚بحارالانوار، ج ٧٨، ص ٣٨ ✍خ. محمدجانی @shamem_hoozoor