🍀🌺🍀 ﷽ 🍀🌺🍀
#همسرداری
🔷🔹🔸🔶 زن آرامشگر مرد نوازشگر
💕 کانون #خانواده، با عنصر #آرامش، گرم با چاشنی #عشق، شیرین و با ضمانت #مهربانی، شکوفا میشود.
💕 رابطه مشترکی که براساس این سه محور، تعريف و تنظيم نشود همزیستی مسالمتآمیز هست نه همدلی ملاطفتانگیز.
⏪ زنده مانیست نه زندگانی...
#پس_از_ازدواج
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌺 با ما همراه شوید با 👇👇👇
╲\╭┓
╭🌸 🍃 @shamim_mehrabane
┗╯\╲
💛💚💛 ﷽ ❤️💚❤️
👰 ذکاوتهای خانمانه 😜
🍃🌸 چیزی که زن دارد و مرد را تسخیر می کند #مهربانی اوست نه سیمای زیبایش!
🍃🌸 زن مهربان میتواند خشگمینترین مردان را آرام کند ☺️😊😉😍😘
🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻
O God, hurry up, Lolik Al-Faraj
#شمیم_مهربانی
#همسرداری
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@shamim_mehrabane
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
https://eitaa.com/joinchat/2554855445C5f37156b28
🕊💛🕊 ﷽ 🕊💛🕊
❤️ #مذهبیها_عاشق_ترند 😉
💕 چیزی که زن دارد و مرد را تسخیر می کند #مهربانی اوست نه سیمای زیبایش!
💕 زن مهربان میتواند خشگمینترین مردان را آرام کند.
❤️💛 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 💚🧡
May Allah hasten the reappearance of Imam Mahdi
#شمیم_مهربانی
#همسرداری
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
@shamim_mehrabane
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
https://eitaa.com/joinchat/2554855445C5f37156b28
🕊💛🕊 ﷽ 🕊💛🕊
☀️🌈 روزتون معطر به بوی #مـهربانی 😍
🌿 ☕ 🌹
❤️💛 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 💚🧡
May Allah hasten the reappearance of Imam Mahdi
#شمیم_مهربانی
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
@shamim_mehrabane
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
https://eitaa.com/joinchat/2554855445C5f37156b28
🌸🌸🌸 ﷽ 🦋🦋🦋
💠 آقایان اگر میخواهید همسرتان #شیفته شما شود دنبال #بهانه برای تعریف کردن از او باشید:
❤️ از ظاهرش 👱♀
🧡 از جملاتش
💛 از نگاهش 👀
💚 از دست پختش 🥘
💙 از رفتارش
💜 از هنرش و ...
💖 از لحاظ روانشناسی تعریف و تمجید از #زن به او #آرامش داده و او را برای #مهربانی کردن و #عشقورزی با همسر شارژ خواهد کرد.
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌈
#شمیم_مهربانی
#همسرداری
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
🌸🌸🌸 ﷽ 🦋🦋🦋
❣زیبایی مرد به #اخلاق
❣زیبایی زن به #مهربانی
❣زیبایی زندگی به #خوشبختی
❣زیبایی خانه به #احترام_و_محبت
❣و زیبایی #کنار_هم_بودن
❣به #صمیمیت_و_صداقت است 👌
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤🌈
#شمیم_مهربانی
#همسرونه
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋
فنون دلـ❤️ـبری 😍
💙💜 #مهربانی و #تواضع خانم ها، مردان را شیفته خود میکند
آیا از آن جمله افرادی هستید که مدام عصبانی میشوید، سر بچه ها داد میزنید ؟ و با همه بداخلاقی میکنید؟؟!
🔻 اگر چنین رفتاری دارید ،
باید بدانید که هیچ مردی زنی را که خودخواهانه رفتار میکند،
بر دیگران حس برتری دارد
و دیگران را حقیر و سطح پایین میبیند را دوست نخواهد داشت.
💛💚 مردان، زنان #صبور و مهربانی که با دیگران #مدارا میکنند و قضاوت نمیکنند رو بیشتر دوست دارند😘
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤🌈
#شمیم_مهربانی
#همسرداری
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋
🍀 راهکاری ساده برای شیـ❤️ـفته کردن بانویِ خانه 😉
👌دنبال بهانهای برای تعریف کردن او باشید:
🍏 از ظاهرش
🍎 از جملاتش
🍋 از نگاهش
🍓 از دست پختش
🍐 از رفتارش
🍒 از هنرش و ...
💠 از لحاظ روانی، #تعریف_و_تمجید از زن به او #آرامش داده و او را برای #مهربانی کردن و #عشقورزی با همسر انرژی خواهد داد.
میگین نه ...
امتحان کنید😊
#همسرانه
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
شمـیـمـ مـهـربانی
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋
⚠️‼️ صرفهجویی در مصرف گاز 👆
ضروری ترین نوع #مهربانی نسبت به هموطنان عزیز هست 👌
#مهربان_باشیم
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
شمیـــــــم مهـــــــربانے
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋
🤔 فکر نمیکنم این پیــرمــــــرد کلمهای در مورد #حقوق_زنان خوانده باشد،
✅ اما #مردانــگی
یک غریــزه است..🙂😇
#سبکزندگیاسلامیایرانی
#مهربانی
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
شمیـــــــم مهـــــــربانے
3.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🤍💚 ﷽ 🦋🦋🦋
🌀 ماجرای حاجآقا و خانم سوپردولوکس 💃
🎤 استاد قرائتی
#مهربانی
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@shamim_mehrabane
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
شمیـــــــم مهـــــــربانے
#تنها_میان_داعش
#داستان_شب
#قسمت_پنجم
💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
💠 خندهام را هرچند زیر لب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
💠 مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باور کردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون روز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پست فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
💠 کلمات آخرش به قدری خوش آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون روز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
💠 و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
💠 من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
ادامه دارد ...
✍ نویسنده: فاطمه ولی نژاد