eitaa logo
شمیم یار
1هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
25 فایل
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ دور هم جمع شدیم تا شمیم حضرت یار باشیم .🫂 کپی؟!مطالب کانال بغیر از 👈رمانها 👉بدون ذکر منبع از شیرِ مادر حلال تر . .🌸 پاسخگوی سوالات شرعی : @helpers_mahdi برای تبلیغات ارزان در کانال : @helpers_mahdi2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بسه دوری از حرم بذار بیام آقا... 🔹 نماهنگ زیبای سلام آقا ویژه جاماندگان اربعین حسینی با نوای سید مهدی حسینی https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
AUD-20201001-WA0000.mp3
8.62M
نماهنگ | زائر الحسین بامداحی: حاج مهدی رسولی شاعر: محسن عربخالقی پست‌ ویژه ایام 👌👌👌 https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم من را ببخشین امروز در کانال مطلب گذاشته نشد حلال کنید🌹
اولین سالی است که نیستی و گره به کار اربعین مان افتاد...
رعنا از شنیدن پیغام مادر حمید خوشحال شدم...نمیدونستم چرا بین هاشم و حمید تمایلم بیشتر به حمید بود...عاشقش نبودم اما دلم بیشتر بهش گرم بود... ******** جلسه خواستگاری بی حضور من و حمید در ته مزرعه برگزار شد... پایین کلبه رو پله ها نشسته بودم ...حمید هم جلوی در اتاقک نشسته بود،گاهی نگاهمون بهم میفتاد اما زود نگاهمون رو از هم میگرفتیم... بعد از تمام شدن مراسم ...عمه با ناراحتی گفت من که میگم هاشم ولی هر چی داداشم بگه همونه...عمو و خاله هم ناراحت بودن...دل تو دلم نبود،عمه طاقت نیاورد و همه ماجرا رو گفت...عمو و خاله ساکت رو پله ها نشسته بودن...عمه گفت: *مادر پسره تو رو خواستگاری کرد ولی کاش نمیکرد... متوجه حرفاش نمیشدم ،گیج شده بودم با اشفتگی گفتم : ★مگه چی گفتن؟ عمه گفت‌: *مادر پسره گفت من تضمین نمیکنم پسرم چند وقت دیگه پشیمون نشه... به عمه گفتم یکم واضح تر توضیح بدین من باید بدونم چی گفتن... عمو گفت: *مادرش میگه پسرم تو شهر بزرگ شده تو شهر درس خونده نمیدونم چرا زن روستایی انتخاب کرده... عمه حرف عمو رو تو دست گرفت و گفت: *همه حرف دایی و مادرش این بود که ممکن بعدا پسره از ازدواج با تو پشیمون بشه.... عمو گفت : *عجب زمونه ای شده اون یکی که نگاهش به دهن باباشه...این یکی هم که اینطوری...ادم صدتا دختر کور و کچل بزرگ کنه اما شوهرش نده،اگه از حرف مردم نمیترسیدم شوهرت نمیدادم ... دلم به حال عمو میسوخت بین این دو خانواده گیر کرده بود...فشار این ماجرا بیشتر روی عمو بود چون حق پدریش اجازه ریسک کردن بهش نمیداد... دلم از حرف مادر حمید گرفت،کاش نمیومد و دل ما رو با این حرفها خون نمیکرد... عمو گفت: *‌رعنا تو خودت صاحب اختیاری اگه هر کدوم رو میخوای بی خجالت بگو...به عمو گفتم : ★میترسم عمو جان...میترسم... عمو گفت ما دو سه روز دیگه هستیم خوب فکرات رو بکن ... ********** عمه مرتبا زیر گوشم از خوبی های هاشم میگفت...میدونستم خوبی خاله زیور به چشم عمه اومده... باید بین هاشم و حمید وعالم تنهایی یک کدوم رو انتخاب میکردم...عالم تنهایی سخت بود،باید فکر اساسی برای آینده ام میکردم ... ادامه دارد... نویسنده: آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
خاله زیور به عمه کلی امیدواری داده بود...عمه تونست یک تنه نظر عمو رو به هاشم جلب کنه... عمو همه چی رو به خودم واگذار کرده بود اما نظر عمو هم برای من شرط بود... ****************** حمید تو مزرعه اش مشغول بود...یک لحظه نگاهش به من افتاد و از دور برایم سر تکان داد...ناخوداگاه ازش رو گرفتم و به پشت کلبه رفتم...اون باید میدونست که دلم از خودش و خانوادش گرفته... میخواستم با قبول پیشنهاد هاشم جبران حرف ناروای مادر حمید رو بکنم ....به عمو گفتم به هاشم و خانوادش خبر بدید من قبول کردم ولی یک شرط دارم که باید عمل کنن... عمو گفت: *هر شرطی بزاری درسته چون هاشم باید خودش رو به من نشون بده... به عمو گفتم: ★شرط من اینه که هاشم هم اینجا کناره کلبه برایم خونه بسازه و اجازه بده من خودم رو زمینم کار کنم... عمو موافق شرطم بود و بهم این اطمینان رو داد که هاشم شرطم رو میپذیره... **************** خاله زیور به سراغم اومد و گفت: * هاشم خودش زمین داره بهم گفته بهت بگم که تو زمین خودش خونه میسازه ولی تو میتونی رو زمین خودت کار کنی و هاشم مشکلی با این قضیه نداره...به خاله گفتم : ★من میخوام خونه ام کناره زمین باشه تا مراقب محصولاتم باشم نمیخوام جای دیگه ای زندگی کنم... خاله گفت: *پس بهتره خودت با هاشم حرف بزنی شاید راضی به اینکار شد... ************* به دشت رفتم تا با هاشم صحبت کنم...خیلی سعی کرد منو قانع کنه ولی حرف من یکی بود... بلاخره هاشم پذیرفت و گفت: *با اینکه با قبول این شرط مردم اینجا پشت سرم کلی حرف میزنند اما چون زندگی با شما برایم مهمتره این خواسته رو قبول میکنم... شونه به شونه هم راه میرفتیم و از آینده حرف میزدیم ...یک لحظه نگاهم به حمید افتاد که از سربالایی دشت به بالا میومد...قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد...به هاشم گفتم : ★با اجازتون من زودتر میرم...اما هاشم گفت: *منم میام میخوام با عمو مصطفی صحبت کنم .... حمید به نزدیکی ما رسید نگاهش غم داشت...تو دلم گفتم""خودت خواستی اینطوری بشه نه من!!!"" حمید با هاشم دست داد و گفت: -مبارکه همه چی درست شد؟ *هاشم نگاهی به من انداخت و گفت اگه خدا بخواد آره... تو دلم به سادگی هاشم خندیدم اون از خواستگاری رفیقش از من خبر نداشت وگرنه انقدر راحت باهاش صحبت نمیکرد...حمید خیلی اروم گفت خوشبخت بشید و رفت...توقع همچین آرزویی رو ازش نداشتم ولی حمید با آرزویی که کرد بدتر دلم رو به خون کشید... دلم میخواست صدایش بزنم و همه چی رو بهش بگم اما حیف که مادرش قسم داده بود که هیچ حرفی بهش نزنیم....‌ ادامه دارد... نویسنده: آرزو امانی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
سلام امیدوارم حالتون خوب باشه🌺 ببخشید دیشب نتونستم ادامه رمان رو بذارم☺️ ممنونم که پیگیرید😊 خب ما هم بعضی وقتا کار برامون پیش میاد😢 ولی امشب جبران دیشبم گذاشتیم😌