#مهدویت
#انتظار_عالمانه
گاهی این عشق وعلاقه به حق به گونه ای دیگرنمایان میشود؛وآن درانتقام وریشه کَن کردن جبه ظالم است.
🏳
🏴
✅در چنین وضعیتی نیز خودخواهی جریان ندارد و حق طلبی وجود انسان را پر میکند✨
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
#مهدویت
#انتظار_عالمانه
دردعای ندبه هم میخوانیم
《اَینَ الطّالِبُ بِدَمِ المَقتولِ بِکَربَلا؟💔
کجاست خونخواه کشته شده کربلا؟》
💌درفرازهای دعای ندبه عشق به حق والتهاب برای برقراری حق موج میزند✨✨✨
💚عزیزُُ عَلَیَّ اَن یَجریَ عَلَیکَ دونَهُم ماجرَیَ
💔برای من بسیارسخت است که برای توبگریم وخلق توراواگذارد🍁🍁
💔برای من بسیارسخت ودشوار است که
تودرغیبتی واین وضعیت برای دیگری پیش نیامده 🍂🍂🍂
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
#مهدویت
#انتظار_عالمانه
🔰این عشق به حق چگونه پدید می آید؟💕
✳️ محرومیت ما از حق حکمتی است✨
✳️ و مستور بودن حق، حکمت دیگری است✨
در این دنیایی که هر کسی به عشق و اشتیاقی زنده است 🌱و تنها کسانی که خودخواهی هایشان تمام وجودشان را فرا گرفته است عاشق نیستند ؛
(منتظر)👈 عاشق حق💚 است .
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
✨#دوراهــــــــــے
#قسمت5
روی یکی از صندلی های خالی نشستم و منتظر ماندم...
مدت زیادی نگذشت که صورتم را به راست چرخاندم و چشمم خورد به همان دختر...
لبخندی بر لبش نبود...با جدیت تمام وارد شرکت شد و بدون توجه به کسی رفت داخل...
چادر براقش که خط اتو روی آن به تیزی تیغ شده بود روی سرش می درخشید...محو تماشایش بودم که صدایم زدند...
-خانم نفیسه منصوری!
به یک باره به خودم آمدم کوله پشتی ام را برداشتم شالم را جلو تر کشیدم و موهایم را داخل گذاشتم رفتم جلوی میز و گفتم:
-بله؟
-شما از فردا میتونین در قسمت بایگانی شروع به کار کنید...
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:
-چی!!!؟بایگانی؟؟؟برای چی بایگانی؟؟؟
-پس کجا خانم؟؟؟
-من حداقلش روی قسمت صندوق حساب کرده بودم!
-شرمنده اما قسمت صندوق دیروز به کس دیگه ای واگذار شده.
نفسمو با عصبانیت دادم بیرون و گفتم:
-باشه ممنون.
بعد هم بدون توجه به کسی از شرکت بیرون رفتم!!
جلوی در ایستادم،به چپ و راست نگاهی انداختم، هوا ابری بود...
بارون نم نم می بارید...
از عابر پیاده شروع کردم تا قسمتی از راه قدم زدم...
فکرم خیلی درگیر بود، درگیر آن دختر چادری!
برایم عجیب بود! که تا این اندازه یک دختر چادری توجه مرا جلب کرده بود!!
بارون شدید تر شده بود...
گوشه ای ایستادم، محو تماشای خیابان شدم...
با اعصابی بهم ریخته به زندگی ام فکر می کنم...
دنیا کجاست...نمی فهمم!
تاکسی زرد رنگی جلوی پاهایم ترمز زد، بعد از یک مکث کوتاه سوار شدم و راهی خونه شدم...
ادامه دارد...
مریم سرخه ای
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ مصاحبه کمتر دیده شده از آقای جهانگیری😂
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه ای
#قسمت6
صبح حدود ساعت هفت بیدار شدم کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم...
انگیزه ی بیشتری داشتم انگار حس می کردم که حالا امروزم با بقیه ی روزهایم فرق دارد...
به آشپز خانه رفتم...بعد از شستن دست و صورتم و خوردن کمی صبحانه آماده ی رفتن به شرکت شدم...
روز اول کاری من...
از طرفی دل دل می کردم که زود تر سر از کار آن دختر چادری در بیاورم!
لباس هایم را تنم کردم... مقنعه مشکی ام را سرم کردم و دسته ای از موهایم را بیرون ریختم آرایش ملایمی کردم و از خانه خارج شدم...
نیم ساعت مسیر را با تاکسی طی کردم و بعد از نیم ساعت جلوی در شرکت ایستاده بودم نفس عمیقی کشیدم و قدم هایم را به سمت در شرکت برداشتم...
داخل شدم به چپ و راستم نگاهی انداختم مسیر را طی کردم تا سر جایم مستقر شوم...
بین قدم هایم چشمم خورد به همان دختر چادری...
خوب که دقت کردم دیدم که پشت صندوق نشسته است دندان هایم را روی هم فشردم و به راهم ادامه دادم...
به قسمت بایگانی رسیدم سلامی کردم و بعد از دست دادن خودم را به بقیه معرفی کردم...
آدم های خون گرمی بودند...
مشغول کار شدیم...
مدتی نگذشت که خستگی را حس کردم...
حوصله ام سر رفته بود...
الان که آن دختر پشت صندوق یعنی جای من نشسته است مرا آزار می دهد...
بعد از چند ساعتی از گذشت کارم بیسکویتم را از داخل کیفم بیرون آوردم.
از پشت میز بلند شدم، داخل آینه ی کوچکم نگاهی انداختم و موهایم را بیرون تر ریختم آستین های مانتوام را بالا دادم و رفتم سمت صندوق...
ادامه دارد...
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
#قسمت7
رفتم سمت صندوق...
آستین هایم را بالاتر دادم میخواستم بدانم که واکنش آن دختر نسبت به تیپ من چیه...
ابروهایم را بالا انداختم و با غرور گفتم:
-سلام.
سرش را بالا آورد چشمانم گره به چشمان زیبایش خورد...
ابرو هایم به حالت عادی برگشت...
لبخند ملایمی زد از روی صندلی اش بلند شد و گفت:
-سلام عزیزم.خوبی؟؟؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-ممنون.
-پات بهتره؟؟؟
-آره خوبه، یکم درد میکنه ولی خوب میشه.
هرلحظه منتظر واکنشش نسبت به موهای بیرون ریخته و دستان پیدایم بودم، ولی او همچون کسی که چیزی نمی بینید...
بدون توجه به تیپ من با من برخورد خوبی دارد...
مقنعه ام را عقب تر کشیدم ولی او باز هم با من رفتار خوبی داشت...
چادرش را روی سرش مستقر کرده بود صورتش هیچ گونه آرایشی نداشت ولی زیباییش چشم گیر بود...
بیسکویتم را طرفش گرفتم و گفتم:
-بفرمایین...
تصور می کردم که دستم را رد می کند اما یکی از بیسکویت هارا برداشت و گفت:
-ممنونم عزیزم.
نگاهش کردم و گفتم:
-سختت نیست؟؟
لبخندی زد ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
-چی؟؟؟
دستم را بین موهایم بردم و گفتم:
-اینکه چادر سرته...
لبخندش عمیق تر شدو گفت:
-اگر چادرم نباشه سختمه.
-مگه میشه؟؟؟
-چادرم صدف منه...
اون لحظه منظورشو نفهمیدم بهش گفتم:
-ولی من هیچوقت نمیتونم با چادر کنار بیام! واقعا سخته پوشیدنش، جمع کردنش.
این لبخند همیشکی روی لب هاش منو کفری می کرد...
گفت:
-نه اصلا سخت نیست...آدم وقتی چیزی رو دوست داشته باشه هیچ سختی نمی کشه...
لبخندی زدم و گفتم:
-موفق باشی...
چشم هایش را به نشانه ی تایید روی هم فشار داد و با لبخندی که زد گفت:
-همچنین...
ادامه دارد...
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
سلام و صبح بخیر امام زمانم!
?آقا سلام می دهم از جان و دل به تو
تا اینکه بشنوم «و علیک السّلام» را …
یقین دارم صدایم را میشنوی و سلامم را پاسخ میدهی …
#سلام_صبحتون_مهدوی
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#بهار_مهدوی
🍃🕯دعای غریق 🕯🍃
🍃🌺 دعای تثبیت قلوب.
🍂🥀 در دوران غیبت.
🍃🌸 از امام صادق
﴿عَلَيهِ السَّلامُ﴾
🤲 یا الله یا رَحمنُ یا رحیمُ
🕯 یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ
🕯ثبِّت قَلبِی عَلی دِینکَ.
🤲 خداوندا، ای رحمان و ای رحیم.
🕯ای دگرگون کننده قلب ها.
🕯قلب مرا بر دینت ثابت پایدار بفرما.
📚 شیخ صدوق،کمال الدّین و تمام النعمة، ج ۲، ص ۵۱۳