#مترسکی_میان_ما
#قسمت26
خیلی سخت بود هاشم رو با رعنا ببینم...حسرت رعنا به دلم بود...خیلی زود دیر شد...
مادرم به همراه دایی به سراغم اومد...مادرم نگاهش رو از من میدزدید ،وقتی رعنا و هاشم رو باهم دید نفسی از ته دل کشید ...به جلو اومد و پیشونیم رو بوسید و گفت:
*خدا میدونه نمیخواستم رعنا رو ازت دلسرد کنم فقط میخواستم عواقب کار رو بسنجه تا یک عمر پشیمون نشه...
از حرفهای مادر هیچی نمیفهمیدم،بهش گفتم :
-مگه چی بهش گفتید که بخواد از من دلسرد بشه؟
مادرم چشمهایش رو به رعنا و هاشم دوخت و گفت:
*به رعنا گفتم من تضمین نمیکنم حمید تا اخر عمر پات بمونه...
از حرفی که زد زانوهام سست شد...مزرعه برایم جهنم شد از درون گر گرفتم،ازش فاصله گرفتم و گفتم:
-کاش بابام زنده بود و عین بابای هاشم برایم استین بالا میزد،کاش یک تکیه گاه داشتم ...
مادرم به گریه افتاد و گفت :
*به جون خودت برای همین اومدم که دوباره رعنا رو خواستگاری کنم،فکر نمیکردم اینطوری بشه...حمید من شبها خواب ندارم...باور کن اومدم یک بله ازش بگیرم و برگردم ....
-مادر به رعنا نگاه کن،ببین اونی که کنارش ایستاده شوهرشه...دیر به فکرم افتادی ،من دیگه با چه انگیزه ای اینجا بمونم و کار کنم؟؟؟؟!!!!
پشیمونی رو تو چشمهای مادرم میخوندم،دستم رو به روی شونه اش انداختم و گفتم :
-من با رعنا خوشبخت میشدم کاش باور میکردی .....
نتونستم باقی حرفم رو بزنم،زدم به دل دشت تا کسی جز خدا شاهد اشکهام نباشه...
منم جای رعنا بودم هاشم رو انتخاب میکردم ،کی دوست داره با یک پسری که مادرش هم تضمینی به وفاداریش نمیده ازدواج کنه؟!!!
برای رعنا از ته قلب ارزوی خوشبختی کردم ،بازنده بازی بودن سخت بود اما باید قبول میکردم که مقصر اصلی خودمم که با رعنا درست و حسابی حرف نزدم تا اون رو از خودم مطمئن کنم...
******************
هاشم به سراغم اومد و گفت:
* دو روز دیگر مراسم عقدم هست جشن انچنانی نداریم اما اومدم دعوتت کنم ...
چقدر بد بود که نمیتونستم عین همه بهش تبریک بگم و قبول دعوت کنم...دستم رو به روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
-اگه بتونم حتما میام ...
به دروغ این حرف رو زدم ،دلم راضی به رفتن نبود...هر چند که ماجرای رعنا رو به پایان بود اما شروع دلتنگیهای من با عقدشون تو راه بود...
دل گرفته ام با هیچی درمان نمیشد به دشت رفتم و انقدر فریاد زدم تا صدایم گرفت...تو همه داد و فریادهام اسم خدا بود و بس...
میخواستم فقط خدا از درد دلم اگاه بشه ...غم بی کسی و بی یاوری خیلی غریبانه به دلم چنگ مینداخت ...به خودم گفتم""حمید چرا به هیچ کدوم از خواسته هات نمیرسی ؟؟؟؟"""
جواب سوالم یک بغض گنده و یک اشک شور بود ...
ادامه دارد.....
نویسنده: آرزو امانی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
#قسـمـت26
صدای برخورد انگشتی به در اتاق به گوشم خورد.
-بفرمایین.
محمد در را باز کرد و داخل شد.
-به به سلام خواهر قشنگ خودم.
-سلام برادر سحر خیز.
بوسه ای به پیشانیم زد و گفت:
-وسایلات آمادست؟یک ساعت دیگه حرکت میکنیما.
-آره آمادست مامان و بابا بیدار شدن؟
-آره نماز میخونن.توام نمازت تموم شد چمدونتو بیار بیرون از اتاق.
-باشه باشه.
لبخندی زدم و محمد از اتاق بیرون رفت.
سجاده ام را جمع کردم چادرم را تاکرده کنار چمدانم قرار دادم از اتاق بیرون رفتم. مادرو پدرم نمازشان را تمام کرده بودند و مشغول ذکر گفتن بودند. اول سمت مادرم رفتم دست هایش را بوسیدم و صبح بخیر گفتم بعد هم سمت پدرم رفتم و همین کار را تکرار کردم. برادرم که حس شوخ طبعی شدیدی دارد و همیشه هم سر به سر من می گذارد دستش را روبه رویم دراز کرد و با صدای نازکِ دخترانه ای گفت:
-صبحت بخیر عزیزم.
بلند خندیدم و دستش را پس زدم.
-تو آدم نمیشی؟!
بدون منتظر ماندن برای شنیدن جواب سمت اتاقم رفتم.
مانتوی سفیدم را تنم کردم و روسری مشکی ام را با شلوارم ست کردم.
بعد هم چادرم را روی سرم گذاشتم.به آیینه نگاهی کردم سعی کردم لبخندی بزنم ولی فکر به نفیسه کمی ناراحتم می کرد.
از اتاق بیرون رفتم. جلوی آیینه داخل پذیرایی محمد توجهم را به خودش جلب کرد.چشم های عسلی ریش های کوتاه، قد بلند و هیکلی متوسط چهره ی بانمک و تو دل برویی هم دارد.موهایش را یک ور ریخته بود و جلوی آیینه یقه ی لباس سفیدش را آخوندی می بست.
من_اوه!!!! کی می ره این همه راهو؟؟
لبخندی زدو گفت:
-خوشگل شدم نه؟
قیافه ام را کج کردم و گفتم:
-تو از خودت تعریف نکنی کی تعریف کنه!!!
ادامه دارد....
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3