✨#دوراهــــــــــے
#قسمت5
روی یکی از صندلی های خالی نشستم و منتظر ماندم...
مدت زیادی نگذشت که صورتم را به راست چرخاندم و چشمم خورد به همان دختر...
لبخندی بر لبش نبود...با جدیت تمام وارد شرکت شد و بدون توجه به کسی رفت داخل...
چادر براقش که خط اتو روی آن به تیزی تیغ شده بود روی سرش می درخشید...محو تماشایش بودم که صدایم زدند...
-خانم نفیسه منصوری!
به یک باره به خودم آمدم کوله پشتی ام را برداشتم شالم را جلو تر کشیدم و موهایم را داخل گذاشتم رفتم جلوی میز و گفتم:
-بله؟
-شما از فردا میتونین در قسمت بایگانی شروع به کار کنید...
ابروهامو بالا انداختم و گفتم:
-چی!!!؟بایگانی؟؟؟برای چی بایگانی؟؟؟
-پس کجا خانم؟؟؟
-من حداقلش روی قسمت صندوق حساب کرده بودم!
-شرمنده اما قسمت صندوق دیروز به کس دیگه ای واگذار شده.
نفسمو با عصبانیت دادم بیرون و گفتم:
-باشه ممنون.
بعد هم بدون توجه به کسی از شرکت بیرون رفتم!!
جلوی در ایستادم،به چپ و راست نگاهی انداختم، هوا ابری بود...
بارون نم نم می بارید...
از عابر پیاده شروع کردم تا قسمتی از راه قدم زدم...
فکرم خیلی درگیر بود، درگیر آن دختر چادری!
برایم عجیب بود! که تا این اندازه یک دختر چادری توجه مرا جلب کرده بود!!
بارون شدید تر شده بود...
گوشه ای ایستادم، محو تماشای خیابان شدم...
با اعصابی بهم ریخته به زندگی ام فکر می کنم...
دنیا کجاست...نمی فهمم!
تاکسی زرد رنگی جلوی پاهایم ترمز زد، بعد از یک مکث کوتاه سوار شدم و راهی خونه شدم...
ادامه دارد...
مریم سرخه ای
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ مصاحبه کمتر دیده شده از آقای جهانگیری😂
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه ای
#قسمت6
صبح حدود ساعت هفت بیدار شدم کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم...
انگیزه ی بیشتری داشتم انگار حس می کردم که حالا امروزم با بقیه ی روزهایم فرق دارد...
به آشپز خانه رفتم...بعد از شستن دست و صورتم و خوردن کمی صبحانه آماده ی رفتن به شرکت شدم...
روز اول کاری من...
از طرفی دل دل می کردم که زود تر سر از کار آن دختر چادری در بیاورم!
لباس هایم را تنم کردم... مقنعه مشکی ام را سرم کردم و دسته ای از موهایم را بیرون ریختم آرایش ملایمی کردم و از خانه خارج شدم...
نیم ساعت مسیر را با تاکسی طی کردم و بعد از نیم ساعت جلوی در شرکت ایستاده بودم نفس عمیقی کشیدم و قدم هایم را به سمت در شرکت برداشتم...
داخل شدم به چپ و راستم نگاهی انداختم مسیر را طی کردم تا سر جایم مستقر شوم...
بین قدم هایم چشمم خورد به همان دختر چادری...
خوب که دقت کردم دیدم که پشت صندوق نشسته است دندان هایم را روی هم فشردم و به راهم ادامه دادم...
به قسمت بایگانی رسیدم سلامی کردم و بعد از دست دادن خودم را به بقیه معرفی کردم...
آدم های خون گرمی بودند...
مشغول کار شدیم...
مدتی نگذشت که خستگی را حس کردم...
حوصله ام سر رفته بود...
الان که آن دختر پشت صندوق یعنی جای من نشسته است مرا آزار می دهد...
بعد از چند ساعتی از گذشت کارم بیسکویتم را از داخل کیفم بیرون آوردم.
از پشت میز بلند شدم، داخل آینه ی کوچکم نگاهی انداختم و موهایم را بیرون تر ریختم آستین های مانتوام را بالا دادم و رفتم سمت صندوق...
ادامه دارد...
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
#قسمت7
رفتم سمت صندوق...
آستین هایم را بالاتر دادم میخواستم بدانم که واکنش آن دختر نسبت به تیپ من چیه...
ابروهایم را بالا انداختم و با غرور گفتم:
-سلام.
سرش را بالا آورد چشمانم گره به چشمان زیبایش خورد...
ابرو هایم به حالت عادی برگشت...
لبخند ملایمی زد از روی صندلی اش بلند شد و گفت:
-سلام عزیزم.خوبی؟؟؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-ممنون.
-پات بهتره؟؟؟
-آره خوبه، یکم درد میکنه ولی خوب میشه.
هرلحظه منتظر واکنشش نسبت به موهای بیرون ریخته و دستان پیدایم بودم، ولی او همچون کسی که چیزی نمی بینید...
بدون توجه به تیپ من با من برخورد خوبی دارد...
مقنعه ام را عقب تر کشیدم ولی او باز هم با من رفتار خوبی داشت...
چادرش را روی سرش مستقر کرده بود صورتش هیچ گونه آرایشی نداشت ولی زیباییش چشم گیر بود...
بیسکویتم را طرفش گرفتم و گفتم:
-بفرمایین...
تصور می کردم که دستم را رد می کند اما یکی از بیسکویت هارا برداشت و گفت:
-ممنونم عزیزم.
نگاهش کردم و گفتم:
-سختت نیست؟؟
لبخندی زد ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
-چی؟؟؟
دستم را بین موهایم بردم و گفتم:
-اینکه چادر سرته...
لبخندش عمیق تر شدو گفت:
-اگر چادرم نباشه سختمه.
-مگه میشه؟؟؟
-چادرم صدف منه...
اون لحظه منظورشو نفهمیدم بهش گفتم:
-ولی من هیچوقت نمیتونم با چادر کنار بیام! واقعا سخته پوشیدنش، جمع کردنش.
این لبخند همیشکی روی لب هاش منو کفری می کرد...
گفت:
-نه اصلا سخت نیست...آدم وقتی چیزی رو دوست داشته باشه هیچ سختی نمی کشه...
لبخندی زدم و گفتم:
-موفق باشی...
چشم هایش را به نشانه ی تایید روی هم فشار داد و با لبخندی که زد گفت:
-همچنین...
ادامه دارد...
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
سلام و صبح بخیر امام زمانم!
?آقا سلام می دهم از جان و دل به تو
تا اینکه بشنوم «و علیک السّلام» را …
یقین دارم صدایم را میشنوی و سلامم را پاسخ میدهی …
#سلام_صبحتون_مهدوی
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#بهار_مهدوی
🍃🕯دعای غریق 🕯🍃
🍃🌺 دعای تثبیت قلوب.
🍂🥀 در دوران غیبت.
🍃🌸 از امام صادق
﴿عَلَيهِ السَّلامُ﴾
🤲 یا الله یا رَحمنُ یا رحیمُ
🕯 یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ
🕯ثبِّت قَلبِی عَلی دِینکَ.
🤲 خداوندا، ای رحمان و ای رحیم.
🕯ای دگرگون کننده قلب ها.
🕯قلب مرا بر دینت ثابت پایدار بفرما.
📚 شیخ صدوق،کمال الدّین و تمام النعمة، ج ۲، ص ۵۱۳
🔴 #استاد_فاطمی_نیا:
💠 مشاجرهها و نزاعها، نور باطن را خاموش میکند. بسیاری از بیحالیها و عدم نشاطها به جهت مشاجرات و درگیریهای لفظی است. کم منزلی داریم که در آن پرخاش و تندی نباشد! روزی چند تا پرخاش باشد، برکات را از منزل میبرد. حتی اگر حق هم با تو بود در امور جزئی و شخصی مشاجره نکن چون کدورت میآورد.
💠 مرحوم علامه جعفری از صاحب دلی نقل کرد: در موضوعی که گمان میکردم حق با من است، داشتم با همسرم مشاجره میکردم؛ ناگهان صورت باطنی غضبم را نشانم دادند! بسیار کَریه و زشت بود! آن صورت نزدیکم آمد و گفت: ای کثیف! ساکت شو! همین که متنبّه شدم فوراً دست همسرم را بوسیدم و عذرخواهی کردم!
🇮🇷🏴🌺➿
🌺🍃استاد_پناهیان
🔺هر چه بیشتر به خاطر خداصبر کنیم
خدا بیشتر به خاطر ما "عجله" خواهد کرد
🔺و هر چه بیشتر در سختیها "لبخند" بزنیم
خدا زودتر آسایش را به ما میرساند.
💢 انگار خدا طاقت ندارد صبر بندۀ خودش را ببیند
و در آخرت هم هنگام ورود به بهشت اول از صبرشان تقدیر میکند
"سلام علیکم بماصبرتم فنعم عقبی الدار"🍃
🇮🇷🌺➿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁🍂🍃🥀منتظر یعنی کسی که
خادم
خلق خدا باشه 🍁🍂🍃🥀
🇮🇷🌺➿
حاج حسین یکتا.mp3
7.96M
🔊 #پادکست | بیدار شو!
🎙به روایت حاج حسین یکتا
#پیشنهادفوق_ویژه
#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
#قسـمـت8
ساعت کاری من به پایان رسیده بود، صدای زنگ موبایلم به گوشم خورد...
پشت خط...یلدا...
من_جونم؟؟
یلدا_سلام دوست جون چطوری؟
-قربونت تو خوبی؟
-منم خوبم.وقت داری بریم یه سر بیرون؟؟
-اره بی کارم میام تازه کارم تموم شده!
-پس یک ساعت دیگه میاییم دنبالت.
-با کی؟؟
-با فرشید.
-باشه فعلا خداحافظ.
یلدا دختر بدی نیست ولی خیلی سرو گوشش میجنبه...
فرشید هم دوست یلداست...
یلدا هم دختری مثل من مانتوییه و در سن و سال من حدود 23...
لباس هایم را عوض کردم شالم را انداختم روی سرم دسته ای از موهایم را به طرف راست صورتم ریختم.
یلدا تماس گرفت و گفت که سر خیابان منتظره...
با عجله از خانه خارج شدم تا مادرم گیر نده...
سر خیابان پژوی نقره ای رنگ فرشید برقی زد...
دست تکان دادم و به طرفشان رفتم در ماشین را باز کردم با سلام و احوال پرسی به هر دوی آن ها راه افتادیم...
من_حالا کجا می ریم؟؟؟
یلدا_بریم یه رستوران چند وقته باهم بیرون نرفته بودیم دلم تنگ شده بود...
خندیدم و گفتم:
-ایول ایول...
تا رسیدن رستوران کلی حرف زدیم و خندیدیم...
وقتی رسیدیم پشت یک میز چهار نفره نشستیم فرشید برای سفارش غذا کنار رفت و من و یلدا تنها شدیم...
من_یلدا؟؟؟
-جونم؟؟
-اینجایی که تازگیا برای کار میرم.یه دختر چادری هست خیلی عجیبه!!
یلدا لبخند تمسخر آمیزی زدو گفت:
-چادری؟؟
با جدیت گفتم:
-نه یلدا...چادری ها اون قدر هم آدم های خشکی نیستن.
-نفیسه یه روزه رفتی اونجا مختو زدن؟؟؟
-نه یلدا جدی میگم!!!خیلی عجییه...
-آخه من چی به تو بگم نفیسه؟؟؟
فرشید یا یک پسر دیگر بین ما آمد و حرفمان را قطع کرد...
چشم هایم را به سمت بالا حرکت دادم و گفتم:
-سلام!!!
یلدا از جایش بلند شد و گفت:
-اوه اومدی پیمان!! دوستم نفیسه که بهت گفتم ایشونن...
بعد روکرد به هردویمان و گفت:
-نفیسه پیمان...پیمان نفیسه...
ابروهایم را در هم فروبردم و گفتم:
-چی؟؟!!!یلدا میدونستم دعوت بی موقع تو بی علت نیست!
یلدا طور عجیبی نگاهم کرد و گفت:
-نفیسه...چی داری میگی...!!!
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-خداحافظ...
بعد هم سریع از رستوران بیرون رفتم...
اما آبروی یلدا را جلوی آن پسر بردم! برای یلدا بودن با پسر ها خیلی عادیه و انتظار همچین حرکتی از من نداشت...
نمیدانم چرا این حرکت رو انجام دادم اما نگاه های آن دختر چادری هنوز هم توی ذهنم هست...
وای خدای من...چشم شده!!!
پیامکی از یلدا به من رسید...
-فکر نمیکردم انقدر بچه بازی در بیاری یه روز رفتی سرکار یه دختر چادری دیدی معلوم نیست چجوری مختو شست و شو داده...
گوشیم را با عصبانیت پرت کردم داخل کیفم افکار مسخره ی یلدا راجع به چادری ها برایم اهمیت نداشت...من به چشم خودم دیدم که آن دختر چادری چقدر مهربان بود...
ادامه دارد....
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
🔴امام خامنه ای:
♦️«صبر» و «تقوا» موجب میشود دشمنان عنود با همهی کیدی که آماده کردهاند، در برابر شما هیچ غلطی نتوانند
♦️اگر آن صبر و این تقوا را شما #جوانان_عزیز و #مسئولان نظام و آحاد #مردم به کار ببندند، دشمن هیچ آزاری نمیتواند به شما برساند. ۹۷/۴/۹
#کلام_رهبری
#مهدویت
#انتظار_عالمانه
❇️ طبیعتاً هر گاه گرایش مثبتی نسبت به موضوعی پدید بیاید و رشد کند، رفتار انسان هم تا حدودی تحت تاثیر آن قرار خواهد گرفت.
❎ اما نباید منتظر بمانیم تا آگاهی و ارادت قلبی ما به حد لبریزی برسند، آنگاه به صورت طبیعی به عمل برسیم بلکه با درک اهمیت عمل، باید رونق بخش احساس باطنی انتظار گردیم.
۲۲۵
#مهدویت
#انتظار_عالمانه
🦋 منتظر در آغوش گرفتن امامش را دوست دارد و منتظر لحظه ی وصال است.
✨چه خوب گفت :
لایق فیض حضورت نیَم اما بگذار
زندگی چند صباحی به خیالت بکنم
۲۲۷
#مهدویت
#انتظار_عالمانه
💠 «عمل گرا» بودن در انتظار یک اصل ضروری است و آسیب این اصل، خیال پردازی است که با عمل گرا بودن منافات دارد.
💠این آفت بیشتر دامن جوانان را میگیرد و اگر در جوانی شروع شد در پیری هم دامن انسان را خواهد گرفت.
🌀🌀🌀🌀🌀
۲۲۶
#مهدویت
#انتظار_عالمانه
🍃 اگر خیال پردازی برای دیدار محبوب عالمانه نباشد ، ضربه خواهد زد و موجب عمل گریزی می شود.
🔻این آفت می تواند در تمام موضوعات رخ بدهد.👈🏻 مثلا در رابطه با عفو پروردگار .
🌿 امام علی علیه السلام می فرمایند:
«از آنانی نباش که بدون عمل امید به آخرت دارند، و توبه را با ارزوهای دراز به تاخیر می اندازند.»
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
#مهدویت
#انتظار_عالمانه
🔸 دوستداشتنی❣️ های انسان همانطوررکه موجب حرکت 🔛 هستند، می توانند موجب توقف ⛔️ هم باشند.
🔸منتظر اگر منتظر واقعی هم باشد ، ممکن است به این آسیب دچار شود و از عمل باز بماند و در خوش خیالی های خود غرق شود.
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
#مهدویت
#انتظار_عالمانه
💌 همیشه یادمان باشد ⇩
عمل سخت تر از اَمَل ( آرزو) است.
🔸گاهی منتظر در آرزوهای شیرین خود غرق می شود و از عمل برای رسیدن به هدف های 🎯 دوست داشتنی خود چون تلخ (سخت) است بازمانده است.
🔸مثل یک پشت کنکوری که ساعت ها خود را در دانشگاه محبوبش تصور می کند اما از درس خواندن چون سخت است طفره می رود.
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
#مهدویت
#انتظار_عالمانه
🔹گاهی اوقات شیطان با همین تمنیات عاشقانه و عارفانه جلوی عمل انسان را می گیرد.
🔹باید از خیانت های او بترسیم؛ مثلا انسان را در خیالات غرق می کند.
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3
@mataleb_mazhabi313 .mp3
1.89M
•••
| دلم میخواست هر شب جمعه با امام زمان عج کـربلا بودم 🥀 |
#التمـاسدعا
#کرونا
_(◍•ᴗ•◍)❤_____
https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3