#رمان
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_بیست_چهارم
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود …زنگ زد، احوالم رو پرسید … گفت؛
_فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده …
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره … فقط سلامتی شون رو پرسید …
– الحمدلله که سالمن …😍☺️
– فقط همین … بی ذوق … همه کلی واسشون ذوق کردن…🙁
– همین که سالمن کافیه … سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد …مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست … دختر و پسرش مهم
نیست …😊
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم …
ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود …الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم … خیلی دلم براش تنگ شده بود … حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم …😢😒
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم …
تازه به حکمت خدا پی بردم … شاید کمک کار زیاد داشتم … اما واقعا دختر 👱♀👱♀عصای دست مادره …
این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود …
سه قلو پسر … بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک …
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن …
توی این فاصله، علی … یکی دو بار برگشت …
خیلی کمک کار من بود … اما واضح، دیگه پابند زمین نبود …😢
هر بار که بچه ها رو بغل می کرد … بند دلم پاره می شد …😥
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم … انگار آخرین باره دارم می بینمش …
نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن …😔 برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه …
هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن …
موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد … دوباره برمی گشتن بغلش می کردن …😢😣
همه … حتی پدرم فهمیده بود … این آخرین دیدارهاست…
تا اینکه … واقعا برای آخرین بار …
رفت😭
#ادامه_دارد ...
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
°♤ @shamimzohor ♤°