#رمان
#بدون_تو_هرگز
#قسمت_هفدهم
حسابی جا خودم...من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!!...با تعجب ، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش...خنده هش گرفت...
_این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟...
_علی ...جون من رو قسم بخور...تو ذهن آدم ها رو می خونی؟.،،
صدای خنده اش بلندتر شد ...نیشگونش گرفتم...
_ساکت باش بچه ها خوابن...
صداش رو آورد پایین تر ...هنوز می خندید...
_قسم خوردن که خوب نیست ...ولی بخوای قسمم می خورم ...نیازی به ذهن خونی نیست... روی پیشونیت نوشته...
رفت تو حال و همون جا ولو شد...
_دیگه جون ندارم روی پا بایستم...
با چایی رفتم کنارش نشستم...
_راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ...اخر سر ، گریه همه در اومد ...دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم...تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن ...
_اینکه ناراحتی نداره ...بیا روی رگ های من تمرین کن...
_جدی؟
لای چشمش رو باز کرد ...
_رگ مفته ...جایی هم که برای در رفتن ندارم...
و دوباره خندید ...منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش...
_پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا نزنی...
#ادامه_دارد ...
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
°♤ @shamimzohor ♤°