-شَـــمیم ظُـــهور-
﷽ #رمان #پارت_هجدهم #اعجاز_خاک می خواستم همون موقع به منصوره زنگ بزنم و خیالش رو راحت کنم😁 اما گفت
﷽
#رمان
#پارت_نوزدهم
#اعجاز_خاک
_مجتبی کله شقی نکن، اگه این دختر از دست بره...
حرفشو بریدم و گفتم: خب اگه از دست بره چی، دنیا که به آخر نمیرسه😐
_مجتبی یکم فکر کن، این قدر لجباز نباش
_منصوره🙄 توروخدا! تو یکم فکر کن. من میخوام همسر آیندم با من ازدواج کنه، نه با ماشین و خونه و داراییم.
فرضا که من یه طوری این چیزا رو تهیه کردم، تو اسم اینو میزاری زندگی؟
حسابی از دستم ناراحت شده بود، دیگه صحبتو ادامه نداد، فقط گفت:هر کاری دوس داری بکن،ولی اینو بدون که خیلی اشتباه میکنی😒
بعد از اون که در ازدواج با مریم رضایی سرم به سنگ خورد و از دختر همسایه ی منصوره هم منصرف شدم، افراد دیگه ای از این طرف و اون طرف به من معرفی شد.با مادرم به خواستگاری بعضی از اونا رفتیم،ولی هیج کدوم از این خواستگاریها به نتیجه نرسید،هرجا که میرفتیم یه مشکلی پیش می اومد:یکی اختلاف سنی زیادی با من داشت،یکی شرایط عجیب و غریبی مطرح میکرد، یکی را مادرم نمیپسندید و قیافه اش مورد قبول قرار نمیگرفت، اگه ماهم موردی رو می پسندیدیم استخاره خانواده عروس بد می اومد🤭
تقریباً تموم پاییزو زمستان رو به همین حرف ها گذروندم. از این تلاش های بی ثمر خسته شده بودم. کم کم داشتم یقین پیدا میکردم که واقعاً بدشانسم. دچار یه جور وسواس هم شده بودم. اگه بهترین دختر های دنیا رو هم بهم معرفی میکردن نمیتونستم تصمیم بگیرم دیگه خودمم نمیدونستم باید چیکارکنم.
تصمیم گرفتم یه مدتی از خواستگاری و مشورت و استخاره و حتی فکر کردن درباره ازدواج صرف نظر کنم تا ببینم بعداً چی میشه.
یکی دوماهی به خودم مرخصی دادم تا تجدید نیرو کنم.
ادامه دارد...🌸