#دعای عهد

#دعای_عهد #یامهدی_ادرکنی

#دعای فرج

رفقا خیلی وقته رو آمار ِ ۷٦ موندیما یه کمکی کنید بشیم ۸۰ تا :)) #همسایه‌و‌غیر‌همسایه‌فوررر

دوستان میخوام کانال بفروشم اگه کسی میخواد بیاد پی وی @Rdgthcswthdsdeivei #فورررر

🌹🍃#مسابقه_بزرگ🍃🌹 🥀شرکت کنند: 336 _🌱___ #جوایز👇 💰پک لوازم تحریر و مراقبت پوستی¹🙈♥️ 💰پک لوازم تحریر و مراقبت پوستی²😻🍭 💰 وجه نقد 😎🤞 💰شارژ 😉🌈 -----•••-----------------•••----- 💛🌿شرایط شرکت در مسابقه در کانال زیر گفته شده👇 •┈┈••••✾•🌹•✾•••┈┈• https://eitaa.com/joinchat/1159200870C893e8beded •┈┈••••✾•🌹•✾•••┈┈• ‼️تعداد محدود‼️

همسایه ها ما رو ۷۶۰ تایی می کنید؟ 🌱 #بازارسال 🌱@ye_konge_haram☂

گـــفـــتـــیـــ🗣قـــرار☝🏻گـــیـــرمـــ☘️ خـــود🖐🏻بـــیـــقـــرار💔گـــشــتیـــ🕯 "🍂جیــــــــــــــــــران خاتــــــــــــــــون👑" #سکانس #رمان #قسمت‌جدید #عاشقانه #طنز #دیالوگ #عکس #فیلم #خام #ادیت فـــــقـــــط و فــــقــــط چـــــنـــــلـــــ زیــــر @Jeyran_khaton 👈🏻💓 رمـــــان هـــــایــــ فـــوقـــــ خــــفـــــن📚👌

سلام سلام😁 یه لحظه قبل از اینکه بزنی بره پیام آخر این پیامو بخون🤚🏻😄 یه کانال اوردم براتون عضو بشین که منتظرتونیم😉 یه کنال پر از رمان و فعالیت های مذهبی قشنگ😍 یه رمان:مذهبی_عاشقانه ها خدایی_امنیتی😍 بخش هایی از کل رمان: پدرتون تصادف کردن و الان بیمارستانن😨 وقتی دیدمش حس عجیبی بهم دست داد🤭 همه چیز محیای بله گفتن بود🤗 پاتو از زندگیمون بکش بیرون🤐 علی کیه؟🧐 مبارکتون باشه خیلی😏 شما یک ماهه باردارید😳 دیوید واتسون!یک آمریکایی!😳 بچتون پسره😍 به عشق سقای کربلا،عباس❤️ اگر بر نگشتم مواظبش باش🙁 اسمشو به علی تغییر نده🤔 خب خب زندگیت دیگه به آخر رسیده😏 شلیک نکن😱 پارچه سفید را رویش میکشند😭 تاریکی مطلق🙁 بچه سالمه اما مادرش...😢 غم آخرتون باشه🥀 تو کشتیش😡 تمام سرمایه ای که بهش به ارث رسیده بود رو به نیازمندان بخشید🙃 مواظب خودت باش🙃 ________________________ فعالیت های دیگه ای با هشتگ های: #راه_خدا #نهج_البلاغه #حدیث_روز #استوری #قرار_شبانه #شهیدانه #انتظار_یعنی #مناسبتی #پروفایل #رفیقونه #متن __________________ همه اینا رو باهم در کانال👇🏻 @Waiting_for_tho_emergence سربازان گمنام امام زمان عج داشته باش😍 منتظرتونیم😉

#کانال_رمان_زندگی_پر_طلاتم #پارت_های_واقعی +از ماشین پیاده شدم و تند تند پله های رو طی کردم ... قدم هامو تند و آروم بر میداشتم و سرم تو پروژه ها بود که یهو ... آخ ! انگاری .. نه واقعا با مخ رفته بودم تو سینه یه هلو🍑. سرمو همونطور که خم بود شروع به بر اندازش کردم ... از کفش ها شروع کردم . کفش های مشکی ساده ! شلوار مشکی ! پالتوی مشکی بلند ! و پیرهن زرشکی و جلیقه بافتی هم رنگش !حالا از گردن ... نه امکان نداره . وقتی رخشونو دیدم . خودش بود اون اون .. وای نه ! زبونم بند اومده بود قدرت حرف زدن نداشتم . اما مث اینکه اون آماده آماده بود خواستم راهمو کج کنم که با کاری کرد ... باورم نشد جلو همه ی بچه های دانشجو تو سالن اجتماع ... آبروم رفت 🤭 حاوی↴ #رمان_بچه_مهندس_5 #رمان_بچه_مهندس_6 در چنل زیر ...👇🏻✌️🏻 @ROmansm 🌸🍃 با مدیریت فرشته بانو 🌸🍃