eitaa logo
شراب و ابریشم...
2.8هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
507 ویدیو
8 فایل
تنفس در هوای واژه‌ها اینجا هر چه که هست دستنوشته‌های شخصی من است، لطفا فقط با نام خودم و لینک کانالم نشر بدهید. امضا: ملیحه سادات مهدوی| @mehmane_quran مدیر و بنیانگذار مؤسسه شراب و ابریشم نویسنده‌ی کتاب #من_اگر_روضه‌خوان_بودم مدرس دانشگاه مربی نوجوان
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تابستانِ یکی از سالهای نوجوانیم کلاس قرآنی می‌رفتم که مربی‌‌اش اول کلاس از روی یک کتاب برایمان حکایتهایی از اهل‌بیت و انبیا می‌خواند. یک بار حکایتی از امام مجتبی خواند. آخر حکایتش یکباره قلب من لرزید و اشکم چکید. آنجا بود که یکدفعه حس کردم چقدر امام مجتبی را دوست دارم. حکایت از این قرار بود که مرد گرسنه‌ای به نخلستان‌های اطراف مدینه می‌رسد و چشمش به آقایی می‌افتد که همانجا مشغول کار است؛ جلو می‌رود و با شکایت از گرسنگی‌ از آن آقا سراغ آب و نان می‌گیرد، آقا به همیانی که از تنه‌ی یک نخل آویزان بوده اشاره می‌کند و می‌گوید آذوقه‌ی من آنجاست، بردار و بخور. مرد همیان را که باز می‌کند، می‌بیند یک تکه نان خشک خالی است با تعجب به آقا می‌گوید این که مثل تخته سنگ است چطور می‌شود خورد؟ آقا جواب می‌دهد غذای همراه من همین است اگر غذای خوب میخواهی برو به آدرسی که می‌دهم آنجا درِ یک خانه باز است، برو داخل، سفره‌اش برای همه پهن است. مرد می‌رود به همان آدرس و وقتی وارد می‌شود می‌بیند عجب ضیافتی به پاست با ولع می‌نشیند پای سفره و شروع می‌کند به خوردن و هی یک لقمه می‌خورد و یک لقمه هم می‌گذارد توی کیسه‌اش. صاحبخانه با تبسم و مهربانی پیش می‌آید و می‌گوید نیازی نیست از کنار بشقابت لقمه جمع کنی هر چه دوست داری بخور، آخر هم که خواستی بروی هر چه می‌خواهی بردار و ببر. مرد می‌گوید برای خودم نمی‌خواهم در نخلستان مردی را دیدم که داشت کار می‌کرد و فقط یک تکه نان خشک داشت، دلم برایش سوخت می‌خواهم برای او ببرم. صاحبخانه یک لحظه برافروخته می‌شود، اشک از چشمش جاری می‌شود و بی اختیار زانو می‌زند و می‌گوید صاحبِ این سفره همان آقایی است که در نخلستان دیدی او پدر و مولای من علی‌ابن‌ابی‌طالب است... مربی‌مان عبارت آخر قصه را که خواند یک مرتبه یک دسته یا کریم توی قلبم پر زدند و تا آسمان بالا رفتند! قصه خیلی پایان قشنگی داشت خیلی غیرمنتظره من از اینهمه ادب و نجابت امام مجتبی حس عجیبی گرفتم، پر از عشق شدم. اینکه ایشان سفره خودشان را متعلق به پدرشان می‌دانستند و آنقدر فانی در امامِ خویش بودند که داشته‌های خودشان را هم از ایشان می‌دانستند برایم خیلی غریب بود خیلی زیبا. دقیقا خاطرم هست کجای کلاس نشسته بودم، کدام ساعتِ عصر بود و حتی هوای آن روز چطور بود. کاملا یادم هست از کجای زندگی‌ام احساس کردم چقدر امام مجتبی را دوست دارم.... سلام بر کریمی که حتی از اسمش هم مهربانی چکه می‌کند... ✍ملیحه سادات مهدوی 🌱 @sharaboabrisham
22.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراسم شب شهادت کریم اهل‌بیت شب هفتم صفر مسجدِ همیشه بهارِ شهر💚 مسجدی که برای بالا بردن ایوانش، خشت‌ از بهشت آورده‌اند.💚 🌱 @sharaboabrisham
شراب و ابریشم...
مراسم شب شهادت کریم اهل‌بیت شب هفتم صفر مسجدِ همیشه بهارِ شهر💚 مسجدی که برای بالا بردن ایوانش، خشت‌
بچه که بودم هفتم صفر را به اسم ولادت موسی‌ابن‌جعفر می‌شناختم! یک نقل ساختگی که در کلاس درس استاد کبیریان به جعلی و ضعیف بودنش پی بردم. اوایل دهه‌ی نود بود که به گوشم خورد علمای قم حکم کرده‌اند هفتم صفر را عزا بگیریم و به آن نقل قول‌های ضعیف برای ولادت‌های ماه صفر اعتنا نکنیم و عزاداری ۲۸ صفر را هم در هفتمِ ماه خیلی جدی‌تر بگیریم که روایت هفتم از بیست‌وهشتم متقن‌تر و قویتر است! و بالاخره امشب برای اولین بار در تمام عمرم در مجلس روضه‌ای نشستم که خاص امام مجتبی بود. آن هم در شب هفتم صفر. هیأتی‌های شهر برای کریم اهل‌بیت سنگ تمام گذاشتند. مسجد باصفایمان امشب برای عزادارهایی بغل واکرده بود که با دم یا حسن زنجیر می‌زدند. اولِ مجلس جوان‌ترها وسط صحن حلقه زدند و مراسم دمامه‌زنی را به جا آوردند. بعد پیرمردها جلودار شدند و دسته را دور مسجد حرکت دادند. صدای طبل و سنج و زنجیر مسجد را پر کرد و مداح با ذکر یا حسن دنبالِ برات کربلا می‌گشت. مجلس آنقدر خوب بود، آنقدر خوب، که یک جایی خیال برم داشته بود که اگر چشم بچرخانم شاید وسط جمعیت حضرت زهرا را پیدا کنم! تابحال هیچ روضه‌ای اینطور بهجت‌آفرین ندیده بودم؛ درست معلوم بود که آن جمعیت و آن اقامه‌ی عزا، قلبِ مادرِ شهیدِ امشب را تسکین می‌داد! این ارادتها، این رویش‌ها، این اقامه‌ی عزاها رزق‌ها و برکت‌هایی‌اند که از دعای حضرت زهرا سمت ما حواله می‌شوند. برای تار و پود پیراهن‌های مشکیِ امشب برای طبل و سنج و زنجیر و شیپورش برای صدای مداح و روضه‌خوان و حتی اکوی بلندگویش برای استکان‌های چای و لیوان‌های شربت و کاسه‌های قندش برای سر و صدا و دویدن‌های بچه‌ها، برای اشک زن‌ها و برای زنجیرزدن مردهایش برای تمام بند و بساط این روضه‌ هزار هزار بار الحمدلله... ✍ملیحه سادات مهدوی 🌱 @sharaboabrisham
شراب و ابریشم...
تابستانِ یکی از سالهای نوجوانیم کلاس قرآنی می‌رفتم که مربی‌‌اش اول کلاس از روی یک کتاب برایمان حکایت
توی مجازی هر از گاهی یه جنبش راه میفته و آدما زیر یک هشتگ مشترک از تجربه‌هاشون می‌نویسن. هشتگ‌ها ترند می‌شن و دست به دست می‌چرخن و حرفهای آدمها رو به گوش همه می‌رسونن. جنبش‌های گاهی مثبت، گاهی منفی با هشتگهای همگانی. دیشب که این پیام رو دریافت کردم یک لحظه به ذهنم رسید کاش می‌شد یه هشتگ ترند کرد و آدم‌ها بیان زیر اون هشتگ برای بقیه‌ی تعریف کنند دقیقا از کجای زندگی‌شون دوست داشتنِ امام مجتبی رو شروع کردن؟ دقیقا کجا احساس کردن که چقدر امام مجتبی رو دوست دارن؟ یه جنبش مجازی با هشتگ که آدما بیان زیرش از عشق به امام حسن بنویسن، خاطره بگن، از حاجتهای گرفته‌شون حرف بزنن و اونقدر با این هشتگ بنویسن و همه جا پخشش کنن که یهو چشم باز کنیم و ببینیم همه جا پر شده از ذکر یا حسن و همه دارن خاطره‌بازی می‌کنن با عشقِ امام حسن.... ✍ملیحه سادات مهدوی 🌱 @sharaboabrisham
ممنونم که قصه‌های عاشقی‌تون رو به اشتراک گذاشتید.🌱 آرزو می‌کنم دل و خاطر همه‌مون پر باشه از لحظه‌هایی که بشه روش دست گذاشت و گفت یک مرتبه دیدم که چقدر دوستت دارم حسن جان... چقدر بیشتر از قبل، چقدر لبریزتر از پیش💚 و ما به جز از محبت زهرا و بچه‌هایش چه داریم؟ والله که هیچ... 🌱 @sharaboabrisham
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ممنونم که قصه‌های عاشقی‌تون رو به اشتراک گذاشتید.🌱 و ما به جز از محبت زهرا و بچه‌هایش چه داریم؟ والله که هیچ... 🌱 @sharaboabrisham