هــر شب میان بستـر گــرم کتابهـا
آهسته می روم به تـماشــای خوابهــــا
اینگونه خویش را به تـو نزدیک می کنم
دور از تـمـام دغــدغه و اضطــــرابها
تو مثل سیب ســـرخ در آغـوش جـوی آب
آکـنـــده ای ز وســـوسه ی انتـخـابها
با اشتیــــاق در پی تو می دوم مـدام
چون جاده ای که پُر شده است از سرابها
تو غـــرق در سکوتی و من غرق می شوم
در قـهقـرای ســـاده تریـنِ جــوابها
دیـگـر به زخـمهای دلـم خو گرفته ام
چون شب کنـــار آمــده ام با شهابها
#آزاد
#حسن_شیرزاد
@sharh_sib
بعد از این دلهره ها لطف سبب سازی هست
ته این کوچه بن بست در بازی هست
غم مخور چشمه جوشان کنون خورده به سنگ
پس از این سد خشن نقطه ی آغازی هست
بال بگشا و سفر کن به بلندای سپهر
قدر بشناس اگر فرصت پروازی هست
دوست با ماست به موسای دلت خوش بین باش
راه اگر نیل شده مژده ی اعجازی هست
نفس عاشق و معشوقه به هم خورده گره
شمع می داند و پروانه اگر رازی هست
سطر پایانی شطرنجم ومغلوب رقیب
شادم از اینکه مرا مهره ی سربازی هست
#آزاد
#حسن_شیرزاد
@sharh_sib
بیـــشتر از بـــــوی تند خــانه ی نمـــــــــــدار همسایه
تازگی ها بوی خــــــــــون می آید از دیــــوار همسایه
کوچه را پر کرده اندوه سیاه و تلخ و دلگیر
سرفـــــه های زخـــــــم دار دخــــــتر بیــــمار همسایه
نان قـــرضی را که می گیـــــــرد به دست شرم میبینم
بغــــض را در چهــــــره ی مستأ صل و ناچار همسایه
چشم در چشمش که می افتم خجــالت می کشم از خود
در درون می گـــــــریم از لبـــــــــخند بالاجبار همسایه
اضطــــراب مزمنی در من تقلا می کند یکــــــــــــــریز
تـــا بفهـــــمم درد را از آتـــــش سیـــــــــــگار همسایه
دستهــــایش پینه دارد بیشـــــــــــتر از مـزد هر روزش
پیــــنه ای سوزنـــــــده تر از رنجــــــهای کار همسایه
گـــــرچه ما ماننــــــــد آدمهای صدها سال دور از هم
در میان غـــــار خود تنهاتــــــریم از غــــــــــار همسایه
آرزو دارم شبــــــــــــــی از شـــــانه اش آهسته بردارم
ذره ای از غصه هــــای دایــــــــــم و بسیـــــار همسایه
#آزاد
#حسن_شیرزاد
@sharh_sib
مثل همه ی خانواده های آن دهه ما هم پر جمعیت بودیم،
شش پسر و چهار دختر که یکی پس از دیگری به دنیا آمده بودیم ، گاهی با اختلاف سنی یک سال،
دهه ی شصت را می گویم دهه ی جنگ،
با مشکلات سخت خودش از اجناس کوپنی گرفته تا صف های شیر شیشه ای با آن پلمپ های آلومینیومی نازک که سرشیری خوشمزه در ورای خود پنهان داشت.
هر روز دردسری بودیم از نوعی تازه ،
مدرسه ای هامان با دردسرهایی از جنس لوازم التحریر و دفتر و کتاب اول مهر و حتما لباس و کفش نوی عید نوروز، تا درخواستهای نامه مانند اولیا و مربیان به نیت کمک به مدرسه.
قبل از مدرسه ای هامان هم که درد سر ی بودند از جنس شستشوی لباس با تشت های بزرگ آهنی و بند رخت های چند ردیفه که همه چیز حتی پارچه ی کهنه ی بچه را به گرمای آفتاب می خشکاند .چه کسی آن روزها پوشک می دانست چیست!! و که لباسشویی اتومات می فهمید.!!
همه چیز سخت بود مثل برف های سنگین زمستان
و شیر یخ زده ی حیاط که حقش یک کتری آب جوش بود.
اما مادرم یک تنه همه را می چرخاند
همه را؛با نظم خودش, با صبر خودش با روش خودش،
یادم نمی آید هیچ وقت گرسنه مانده باشیم
هر چند خسته از کارهای بسیار هر روزه، نهارش همیشه آماده بود و قطعا شامش.
جمعه ها ظهر را با آبگوشت معرکه اش طی می کردیم با قصه های ظهر جمعه ی بعد از نهار خواب آور،
پای رادیوی کوچک روی طاقچه، همان که «قاسم »همیشه با چرخاندن ولومش در پی یافتن شبکه و کانالی در آن سوی مرزها بود.
آن جمعه ها که جلوی تلویزیون پارس چهارده اینچ راس ساعت چهار منتظر پخش فیلم سینمایی بودیم.
مادرم صبحانه ها را با چای گرم زینت می داد.
برای من که چای با قند شیرین شده، آن هم داخل شیشه ای پستانک دار با آن آب قهوه ای کم رنگش در حالی که برگه های چای در آن غوطه ور بودند و در چشمم بازیگوشی می کردند خاطره ایست دلنشین.
همان قندهایی که با هاون و قند شکن چند ساعت مداوم می شکست و در آن حین ما دورش
می گشتیم و بازی می کردیم و بزرگ می شدیم
و ای کاش بزرگ نمی شدیم و هنوز در اتاقهای به هم وصل در آن سرمای نفس سوز با آن بخاری نفتی که بابا تا قطره چکان نفتش را بیشتر باز می کرد، وحشی می شد و زوزه می کشید.صدایی که همیشه می ترسیدمش ولی گرمایش را لذت می بردم .آنجا که از سوراخ کوچک روی تنوره اش به رنگ آتش داخلش خیره می شدم به بازی اعجاب آور شعله سرخش و تا به خودم می آمدم می دیدم که صورتم بسیار داغ است، داغ دوست داشتنی اینگونه می چرخیدیم و از رختخواب های گوشه اتاق ، پنهان در زیر یک ملحفه سفید بالا می رفتیم بر زمینشان می انداختیم از آن بالا رویشان می پریدیم و غمها را له می کردیم و خنده ها را به گوش فلک می رساندیم ...
حالا من پدرم با سه فرزند هنوز گه گاهی که دیر وقت به خانه پدری می روم مادرم تا چشم باز میکند و مرا می بیند. اولین سوالی که می پرسد این است:
«حسن!؟شام خورده ای مادر »
ناخواسته به این فکر می کنم
«مادر نمی خوابد تنها با دنیایی از هراس چشمش را می بندد»
#مادر
#آزاد
#حسن_شیرزاد
@sharh_sib
پریشان بودم و چشمان تو آرامش من شد
پس از آن خنده های دلفریبت خواهش من شد
#آزاد
#حسن_شیرزاد
@sharh_sib
بعد از این دلهره ها لطف سبب سازی هست
ته این کوچه بن بست در بازی هست
غم مخور چشمه جوشان کنون خورده به سنگ
پس از این سد خشن نقطه ی آغازی هست
بال بگشا و سفر کن به بلندای سپهر
قدر بشناس اگر فرصت پروازی هست
دوست با ماست به موسای دلت خوش بین باش
راه اگر نیل شده مژده ی اعجازی هست
نفس عاشق و معشوقه به هم خورده گره
شمع می داند و پروانه اگر رازی هست
سطر پایانی شطرنجم ومغلوب رقیب
شادم از اینکه مرا مهره ی سربازی هست
#آزاد
#حسن_شیرزاد
@sharh_sib
مثل همه ی خانواده های آن دهه ما هم پر جمعیت بودیم،
شش پسر و چهار دختر؛ که یکی پس از دیگری به دنیا آمده بودیم ، گاهی با اختلاف سنی یک سال،
دهه ی شصت را می گویم دهه ی جنگ،
با مشکلات سخت خودش از اجناس کوپنی گرفته تا صف های طولانی شیر شیشه ای با آن پلمپ های آلومینیومی نازک؛ که سرشیری خوشمزه در ورای خود پنهان داشت.
هر روز دردسری بودیم از نوعی تازه :
مدرسه ای هامان با دردسرهایی از جنس لوازم التحریر و دفتر و کتاب اول مهر و حتما لباس و کفش نوی عید نوروز، تا درخواستهای نامه مانند اولیا و مربیان به نیت کمک به مدرسه.
قبل از مدرسه ای هامان هم که درد سر ی بودند از جنس شستشوی لباس با تشت های بزرگ آهنی و بند رخت های چند ردیفه که همه چیز حتی پارچه ی کهنه ی بچه را به گرمای آفتاب می خشکاند .چه کسی آن روزها پوشک می دانست چیست!! و که لباسشویی اتومات می فهمید.!!
همه چیز سخت بود مثل برف های سنگین زمستان
و شیر یخ زده ی حیاط که حقش یک کتری آب جوش بود.
اما مادرم یک تنه همه را می چرخاند
همه را؛با نظم خودش, با صبر خودش با روش خودش،
یادم نمی آید هیچ وقت گرسنه مانده باشیم
خسته از کارهای بسیار هر روزه، نهارش همیشه آماده بود و قطعا شامش.
جمعه ها ظهر را با آبگوشت معرکه اش طی می کردیم با قصه های ظهر جمعه ی بعد از نهار خواب آور،
پای رادیوی کوچک روی طاقچه، همان که «قاسم »همیشه با چرخاندن ولومش در پی یافتن شبکه و کانالی در آن سوی مرزها بود.
آن جمعه ها که جلوی تلویزیون پارس چهارده اینچ رأس ساعت چهار منتظر پخش فیلم سینمایی بودیم.
مادرم صبحانه ها را با چای گرم زینت می داد.
برای من که چای با قند شیرین شده، آن هم داخل شیشه ای پستانک دار با آن آب قهوه ای کم رنگش در حالی که برگه های چای در آن غوطه ور بودند و در چشمم بازیگوشی می کردند خاطره ایست دلنشین.
همان قندهایی که با هاون و قند شکن چند ساعت مداوم می شکست و در آن حین ما دورش
می گشتیم و بازی می کردیم و بزرگ می شدیم
و ای کاش بزرگ نمی شدیم و هنوز در اتاقهای به هم وصل در آن سرمای نفس سوز با آن بخاری نفتی که بابا تا قطره چکان نفتش را بیشتر باز می کرد، وحشی می شد و زوزه می کشید_صدایی که همیشه می ترسیدمش ولی گرمایش را لذت می بردم _آنجا که از سوراخ کوچک روی تنوره اش به رنگ آتش داخلش خیره می شدم و مسحور بازی اعجاب آور شعله سرخش می ماندم و تا به خودم می آمدم می دیدم که صورتم بسیار داغ است، داغ دوست داشتنی . اینگونه می چرخیدیم و از رختخواب های گوشه اتاق ، پنهان در زیر یک ملحفه سفید بالا می رفتیم بر زمینشان می انداختیم از آن بالا رویشان می پریدیم و غمها را له می کردیم و خنده ها را به گوش فلک می رساندیم ...
حالا من پدرم با سه فرزند هنوز گه گاهی که دیر وقت به خانه پدری می روم مادرم تا چشم باز میکند و مرا می بیند. اولین سوالی که می پرسد این است:
«حسن!؟شام خورده ای مادر »
ناخواسته به این فکر می کنم:
«مادر نمی خوابد تنها با دنیایی از هراس چشمش را می بندد»
#مادر
#آزاد
#حسن_شیرزاد
@sharh_sib
رگبار تیر می رسد و تار می شود
صبحی که نارسیده دل آزار می شود
دیو کریه جنگ لگد می زند به صلح
وحشت به شهر می وزد و هار می شود
از سایه ی سیاه کلاغان در آسمان
یک دشت لاله باز عزادار میشود
داس گلوله ها و گلوی شکوفه ها
مرگ است این تگرگ که رگبار می شود
باران بمب می رسد و در دل افق
«خونین کمان» مرگ پدیدار می شود
دنیا جهنمی است که هر روز در رفح
با کودکان سوخته تکرار می شود
دنیا جهنمی است که با جیغ دختران
در زیر سقف ریخته بیدار می شود
دنیا جهنمی است که در نارسانه با
مضحک ترین بیانیه انکار می شود
برداشت هزار و ان م کات می خورد
صلح نوبل می آید و اُسکار می شود
«فرعون قتل عام»پسِ هاله ی فریب
از کشته های خویش طلبکار می شود
بغضی که پشت بغض می آید سراغ من
دردی که روی درد تلنبار می شود
از گریه ها بپرس که مهمان هر شبند
از غم مگو که بر سرم آوار می شود
#آزاد
#حسن_شیرزاد
https://eitaa.com/sharh_sib
طغیان گری کردی بگیر از ما جوابت را
اینک بچش تلخی زهر انتخابت را
آتشفشان خشم ما اینبار فتاح است
با صاعقه آورده ایم اکنون جوابت را
این تازه آغاز است خواهی دید بعد از این
کابوس موشکهای ما پر کرده خوابت را
از خط قرمزهای ایران رد شدی حالا
باید ببینی با دو چشم خود عذابت را
دلخوش به پوشالی گنبد باش تا فردا
تیغ اجل از سر بپراند حبابت را
خیبر شکن ماییم, ما مردان ایرانیم
پیچیده ایم اینبار طومار حسابت را
اندیشه ی سید حسن بر ما نمایان ساخت
افکار پوچ و نقشه ی نقش بر آبت را
عمری دویدی در پی باطل تر از باطل
حالا بنوش ای تشنه ی کافر سرابت را
خون دل مظلوم دارد می فشارد,هان!
با پنجه ی غیرت گلوی چرک تابت را
ما مرد میدانیم، میدان عرصه گاه ماست
دیدیم در پنهان شدن طرز شتابت را
موسی به جنگ سامری برگشته است امروز
بردار ای فرعون از صورت نقابت را
مهدی به یاری یمانی و خراسانی
می بندد ای سفیانی ملعون کتابت را
#آزاد
#حسن_شیرزاد
https://eitaa.com/sharh_sib